تموم عمارت رو در عرض چند دقیقه زیر پا گذاشتن ولی انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود
از شدت استرس و خشم زیاد
پشت پلکم شروع کرده بود به تند تند پریدن
باورم نمیشد جلوی چشمم فرار کرده باشه
با یادآوری اتفاقای دیروز و اومدن اون دختره لگد محکمی به گلدون کنار پام کوبیدم که با صدای بدی چپه شد
_ چطور همچین اتفاقی افتاده هااااااا
نگهبانا با ترس نگاهم میکردن
سمتشون رفتم و عصبی رو به روشون ایستادم
_ شما لعنتی ها کجا بودید که به این راحتی از خونه بیرون رفته ؟؟
جز نفس نفس زدن های با ترسشون هیچ صدایی به گوشم نمیرسید یقه یکیشون رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش
_ با شماهاااام مگه کَرید ؟؟
با لُکنت شروع کرد به حرف زدن
_ ببخشید قربان
_ فقط همین ؟؟ که ببخشمتون ؟؟
هُل محکمی بهش دادم که تعادلش رو از دست داد و با پشت نقش زمین شد و صورتش توی هم فرو رفت
درست شبیه دیوونه ها سمتش رفتم ولی همین که پامو بلند کردم تا با تموم توان توی صورتش بکوبم صدای سرزنشگر خاتون باعث شد به خودم بیام
_ بسه آراد معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟
با دندونای روی هم فشرده
پامو انداختم و خشمگین فریاد زدم :
_ از جلوی چشمام گم شید زود
با این حرفم با عجله از ساختمون عمارت بیرون زدن لعنتی زیر لب زمزمه کردم و درمونده نگاهمو به اطراف چرخوندم
_ جای این خودخوری ها ببین چیکار کردی که زنت از دستت فرار کرده
خودم حالم خراب بود
حالا خاتونم با این حرفاش داشت نمک روی زخمام میپاشید
پوزخند صداداری بهش زدم و برای انکار واقعیت گفتم :
_ خیلی وقته همه چی بین ما تموم شده و میخواست بره هه حالا اینم شد بهونه درست حسابی براش
خاتون كه انگار از حرفام عصبی شده بود
درحالیکه به سختی راه میرفت رو به روم ایستاد و با حرصی آشکار گفت :
_ بهونه ؟؟
اون دختری که تموم این مدت هرچی اذیتش کردی دَم نزد و اینجا کنارت موند رو داری به چی متهم میکنی آراد ؟؟
بی حوصله نگاه ازش دزدیدم
_ تو از هیچی خبر نداری خاتون
سرشو با تاسف به اطراف تکونی داد
_ خودت خوب میدونی که همه چی رو با اون دختره ی که دیروز آشوب به پا کرد که ازت حامله اس خراب کردی حالا نمیخوای گردن بگیری
خاتون درست متوجه شده بود
آره خودم مقصر بودم ولی هنوز نمیخواستم اینو باور کنم بدون اینکه وقت رو تلف کنم از کنارش گذشتم سوار ماشین شدم
با فکر به تنها جایی که ممکنه رفته باشه پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت از عمارت بیرون زدم دلم گواهی بد میداد باید هرچی زودتر پیداش کنم
” نازی ”
یک روز از موندنم توی بیمارستان میگذشت اگه به خواسته خودم بود که حتی یه ثانیه هم اینجا نمیموندم ولی بخاطر بچه ام مجبور بودم
هیچ خبری از هیچ جا نداشتم
چون اینقدر هول و دستپاچه از خونه بیرون اومده بودم که گوشی چیزی از مائده هم نگرفته بودم که خبری ازش بگیرم
ولی یکدفعه با یادآوری اون دختره و حرفایی که زده بود پیش خودم فکر کردم که چه بهتر که از خونه خبر ندارم
چون جای من دیگه اون جا نیست …..
اشکی از گوشه چشمم روی بالشت چکید سرمو روی بالشت جا به جا کردم که پرستار وارد اتاق شد
زود دستی گوشه چشمم کشیدم
که متوجه شد و همونطوری که درحال چک کردن وضعیتم بود با نگرانی پرسید :
_ حالت خوبه ؟؟
فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم
_ آره … این اشکام از عوارض بارداری دیگه
با حالتی که معلوم بود حرفام رو باور نکرده با لبخند کوچیکی گوشه لبش سری تکون داد و سکوت کرد
خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم و با کلی مقدمه چینی گفتم :
_ چطوری میشه یه گوشی پیدا کرد ؟؟
_ میخوای به خانوادت زنگ برنی ؟؟
هه خانواده….چه واژه غریبی اونم واسه من بی کس و کار
این مدت دیده بود که هیچ کس سراغم نیومده و تک و تنها اینجا توی بیمارستان موندم و درد کشیدم برای همین همچین سوالی میپرسید
لبخند تلخی زدم و به دروغ لب زدم :
_ آره
دستش رو داخل جیب روپوشش فرو برد و گوشی شخصی خودش رو به سمتم گرفت
_ بیا زنگ بزن
تشکر آمیز نگاهش کردم
_ واقعا ممنونم !!
خواهش میکنمی زیر لب زمزمه کرد
و برای اینکه من راحت باشم با گفتن اینکه برای گرفتن گوشی پنج دقیقه دیگه میاد از اتاق بیرون زد
واقعا خیلی دختر مهربون و با درک و شعوری به نظر میرسید با دستای که کنترل لرزششون دست خودم نبود شماره تنها کسی که همیشه کمک حال و پشتیبانم بود رو گرفتم
طولی نکشید صدای گرفته اش توی گوشم پیچید و بی حوصله گفت :
_ الوووو بله ؟؟
با وجود بغضی که از شنیدن صداش توی گلوم بزرگ و بزرگ تر میشد زمزمه کردم :
_ امیر ……
انگار صدام رو شناخت
چون سکوت محض توی گوشی پیچید و برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفت و یکدفعه با صدای بلندی فریاد زد :
_ هاااا بعد این مدت چرا بهم زنگ زدی ؟؟
چی میخ ……
میخواست باز حرف بزنه و هرچیزی از دهنش درمیاد بارم کنه که بغضم شکست ، با شنیدن صدای های های گریه هام حرفش نصف و نیمه موند و سکوت کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم داریم یکم الکی گیر میدیم…
الان هم پارت ها کمی بهتر شده طولانی بودنش…
هم هر روز گذاشته میشه…
نویسنده هم کارش رو به خوبی انجام میده…
اینکه بعضی شخصیت ها ناپدید شدن و…
حتما دلیل محکمی داره…
ایشون نویسنده هستن ن ما/:
من ی رمان فوق قشنگ آنلاین دیگه خوندم که از بس کامنت ها منفی بوده…. نویسنده دیگه پارت نزاشت… تا آخرش نوشت و در آخر پولیش کرد اونم قسمت حساس رمان): 😐
نزارید همچین ظلمی در حقمون بشه…
راستی مادر آراد سر کله اش پیدا نیست کجاست?!
ممنون از جواب هاتون
این دیگ داره خیلی مسخره میشه
حتما بجه رو با امیر بزرگ می کنه بعد اراد با اون دختره. خیلی بد میشه اگ اینجوری تموم شه
اگه این جور تموم بشه من واقعا قلبم ضعیفه بعد هم ایام امتحانات هست امتحان دیروز هم خوب نشد دیگه این که خواهش می کنم به اعصاب و روان ما رحم کنید یعنی عاجزانه خواهش می کنم من دانشجوی ریاضی هستم قشنگ مغزم رگ به رگ میشه
نه بابا امیر براش مثل یه برادره فقط برام سواله چرا امیر اینطوری بود و فکر کنم پرستار بیاد تو اتاق با حرف زدنش امیر بفهمه بیاد دنبالش
نازی بالآخره چه جوری انتقام شو می گیره ولی درست جور نمیاد با عقل یعنی مائده که دنبال اش رفته الآن کجا رفته که پیش اش نیست خوب عمارت هم که نرفته چه طور آراد و هیچ کس متوجه نبود مائده نشده خب آراد که گفت من تمام خدمت کارها را ردیف کردم متوجه نشد یکی از خدمت کار ها یعنی مائده نیست
مائده که باهاش نرفت فقط براش تاکسی گرفت و تا جلو در همراهیش کرد قطعا بعد برگشت داخل خونه و چیزی به اراد از ترسش نمیگه
واسه سوال اولت که نازی چه جوری انتقام گرفت:ببین بابای آراد توی کارهای غیر قانونی فعالیت داشته یه بار میخواست یه کار غیر قانونی انجام بده و یه چیزایی بفرسته اونور آب نازی میفهمه و به پلیس اطلاع میده حالا بابای آراد فراریه این انتقامش بود
سوال دوم:مائده که با نازی نرفت فقط آژانس گرفت براش فرستادمش رفت وگرنه مائده خونست
چرا اینقدر کممممم
نویسنده خوشش میاد مردم ازاری کنه