_چ….ی چی شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟
نمیتونستم هیچی بگم
انگار لال شده باشم فقط کارم سکوت بود و در جواب حرفاش فقط از ته دل گریه میکردم
با داد ازم میخواست براش بگم چی شده ولی من انگار تازه سر زخم دلم باز شده باشه کارم فقط گریه بود و بس !!
دیگه صبرش تموم شد که با داد اسمم رو صدا زد و گفت :
_ناااازی بگو اون بیشرف چه بلایی سرت آورده
دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و با گریه و لبهای لرزون سعی داشتم حرف بزنم ولی بغض سنگین توی گلوم اجازه نمیداد و مانع میشد
_نگی چی شده به ولای علی میرم سراغش و دودمانش رو به باد میدم
برای امیر عین خواهرش میموندم
الان هم منو اینطوری و توی این حال میدید براش سخت بود
ولی نمیخواستم سراغ آراد بره چون ممکن بود اینطوری از طریق امیر ردی و نشونی ازم گیر بیاره پس فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم و لب زدم :
_مرگ من سراغش نرو
_آخه من که میدونم هر اتفاقی که برات افتاده زیر سر اون نامرده
نباید بیشتر از این گریه میکردم برای بچه ام خوب نبود پس دستی زیر چشمام کشیدم و برای فرار از گریه نگاهمو به سقف اتاق دوختم و سعی کردم ذهنم رو از هر اتفاقی که هست خالی کنم
_تنها چیزی که ازت میخوام اینه که سراغ اراد نری و بیای به آدرسی که میگم
دستپاچه پرسید :
_باشه …. کجایی ؟؟
_بیمارستان رجاییم
_چیییییییییییی بیمارستان ؟؟
با شنیدن اسم بیمارستان باز داد و بیدادش بالا گرفت میدونستم الان درست مثل بمب آماده انفجاری میمونه که فقط به یه اشاره کوچیک برای نابود کردن همه چی احتیاج داره
ولی نباید سراغ آراد میرفت و باعث میشد اون جای منو پیدا میکرد و میفهمید کجام ، چون نمیخواستم دیگه هرگز ببینمش
استرس اینکه شاید سراغ آراد بره باعث شده بود که یادم بره توی چه موقعیتی هستم و اشتباهی تکونی خوردم که یکدفعه با دردی که زیر دلم پیچید به خودم اومدم
و بی اختیار آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد و همین هم باعث شد امیر سکوت کنه و وحشت زده بپرسه :
_چی شدی ؟؟
از شدت درد لبم رو زیر دندون فشردم و چشمامو بستم
_هی…هیچی !!
_اون روی سگ منووو بالا نیار بگووو چی شدی ؟؟ حالت خوبه
از بی پناهی و بی کسی خودم گریه ام گرفت
پس لرزون صداش زدم و گفتم :
_خووبم فقط بیا منو از اینجا ببر
_ نگران نباش 1 ساعته اونجام
و بدون اینکه مهلت بده من چیزی بگم تماس رو قطع کرد و صدای بوق آزاد بود که توی گوشم پیچید
حدود یک ساعتی بود که گوشی رو به پرستاری که با ترحم خیره صورت گریونم شده بود پس داده و منتظر اومدن امیر بودم
ولی هیچ خبری ازش نمیشد
سابقه نداشت امیر اینقدر من رو معطل خودش کنه ، نکنه اتفاقی براش افتاده ؟؟
یا اصلا نکنه سراغ آراد رفته باشه ؟
با این فکرا نفس توی سینه ام حبس شد و از شدت استرس ملافه ی تخت توی مشتم چنگ شد
دیگه میخواستم بلند شم
و برم یه کاری بکنم که در اتاق باز شد و قیافه حیرون و بهم ریخته امیر جلوی چشمام نمایان شد
با دیدنش تموم غمام دود شد و به هوا رفت
خودمو روی تخت به سمت جلو کشیدم و ذوق زده صداش زدم و گفتم :
_وااای امیر چرا اینقدر لفتش دادی تا بیای ؟؟
همینجوری داشتم سرش غُرغُر میکردم
ولی اون توی سکوت فقط خیره من شده و هیچی نمیگفت
کم کم چشماش پایین اومد
همین که رَد نگاهش روی شکمم نشست تازه به عمق ماجرا پی بردم و فهمیدم چه مرگشه !!
نکنه فهمیده بود باردارم ؟!
بی اراده دستمو روی شکمم گذاشتم و توی خودم جمع شدم که بلاخره به خودش اومد
و درحالیکه در اتاق رو همینجوری نیمه باز رها میکرد و به سمتم اومد ناباور گفت :
_الان اون پایین درمورد تو بهم چی گفتن ؟!
آبدهنم رو صدادار قورت دادم :
_هااا چی ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم به جا اینکه به خودت زحمت بدی یه جمله مینوشتی امیر اومد دنبال نازی فهمید بارداره😐😐😐😐😐بخدا کل پارت همین بود
به شدت داره مزخرف میشه
فاطمه بزار یه قسمت دیگه
اخه چرا نویسنده های گوربه گوری تو قسمت مهمش پارته و تموم میکنن
اسم خودتو میزاری نویسنده؟!
کسی که چهار خط مینویسه میزاره که نویسنده نیست!
عالیه
فقط پارت بیشتر بزار
پارتو بیشتر کنید دیگه اَه
من ی عالمه رمان انلاین دیگه خوندم که هر روز پارت میزارن و قشنگ چند برابر اینه و با ماجرا های خوب و قوی نه این شکلی الان تو این پارت که ما ۲۴ ساعت صبر کردیم کلا ی اتفاق چرت افتاد اینم اینکه زنگ زد امیر ، اونم اومد 😐
معرفی کن بخونم 😂🙌🏿
بابا بیشتر بنویسین میمیرین؟؟؟!!!
میشه زودتر تموم شه تروخدااااااا🥺😂
ببینیم آخر تهش چی میشع
قشنگ بود
دمتون گرم نویسنده جان
همچنان کوتاه
فقط همین ?! این که اتفاق خاصی نیفتاد فقط زنگ زد امیر اومد
عالی بودش
عالی بود
خوب بود