هنوز استرس داشتم
چون با شنیدن حرفاش میترسیدم که یه آن دیوونه شه و بلایی سر بچه ام بیاره
نمیدونم چند ساعتی منتظرش بودم که بالاخره کارها رو انجام داد و با پرونده ای زیربغلش که میدونستم مربوط به منه وارد اتاق شد
_پاشو بریم که مرخص شدی
دودل خیره اش شدم
_هااا مرخص ؟؟
دکتر نگفت که باید هنوز اینجا بمونم ؟؟
متعجب نیم نگاهی سمتم انداخت
_نه چرا باید بگه ؟
دستامو بهم گره زدم و دستپاچه لب زدم :
_هااا آخه یکم درد دارم
انگار فهمیده بود دارم فیلم بازی میکنم و ازش ترسیدم چون چندثانیه بی حرف نگاهم کرد و یکدفعه جدی گفت :
_ازم میترسی ؟؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به دروغ لب زدم :
_نه ….
به سمت لباسا و وسایلم رفت
_پس زود باش جمع کن تا دیر نشده بریم
شالم رو سمتم گرفت
که با دلهره و ترس از دستش گرفتم و سرم کردم پشیمون شده و نمیخواستم که باهاش برم
با وسایل توی دستش تا نزدیکی های در رفت وقتی دید من دنبالش نمیرم با تعجب و ابروهای بالا رفته به سمتم برگشت و گفت :
_چرا نمیای ؟؟ چیزی شده ؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم :
_نه هیچی نشده !!
_پس زود باش
بلند شدم و با هزار جور فکر و دلهره دنبالش راه افتادم هر قدمی که برمیداشتم با اضطراب بود
از اینکه بهش زنگ زده بودم پشیمون بودم
ولی هیچ کاری هم از دستم برنمیومد چون کسی دیگه رو نداشتم که ازش کمک بخوام
سوار موتورش شد
و با اخمای درهم به سمتم برگشت
_سوار شو !!
تموم بدنم مثل بید میلرزید
نمیخواستم باهاش برم ولی هیچ راه فراری هم نداشتم خدایا خودت به دادم برس
یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید
دستای لرزونم رو داخل جیب مانتوی تنم فرو بردم و با لُکنت لب زدم :
_نمیشه سوارشم یعنی نمیتونم
_چی ؟؟ کم بازی دربیار نازی اصلا حوصله ندارماااا
یک قدمی به عقب برداشتم
و برای اینکه حرفمو باور کنه یک دستمو زیر شکمم گذاشتم و با بغض لب زدم :
_نمیتونم دکتر کارهای سنگین و چیزایی که ممکنه بهم فشار بیاره رو بران قدغن کرده
میدیدم چطور فرمون موتور رو توی دستاش فشار میده و حرص میخوره میدونست ازش ترسیدم و سعی داشت خودش رو کنترل کنه و عصبانیتش رو بروز نده
منتظر بودم بره و تنهام بزاره تا خودم برم
ولی برعکس انتظارم از موتور پیاده شد و درحالیکه کناری پارکش میکرد گفت :
_باشه پس اول برا تو ماشین میگیرم
به دنبال پیدا کردن ماشین سر جاده ایستاد
موهای چسبیده به پیشونیم رو کناری زدم و حرصی زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_لعنت به این شانس ….
تاکسی گرفت و من رو سوارش کرد و آدرس محله رو داد خواست در ماشین رو ببنده که با ترس مُچ دستش رو گرفتم
_من اونجا نمیرم ….
_چرا ؟؟
_ممکنه پیدام کنه نمیخوام دیگه ببینمش
با این حرفم پوزخند صداداری زد و نگاهش رو به شکمم دوخت
_جالبه خودش رو نمیخوای ولی چسبیدی به اون بچه حروم زاده اش
عصبی دستش رو رها کردم
_بچه من حروم زاده نیست !!
پوزخندش پر رنگ تر شد و با تاسف سری به اطراف تکون داد و شنیدم زیرلب زمزمه کرد :
_بله تو درست میگی
به سمت راننده برگشت و آدرس دیگه ای بهش داد و با گفتن اینکه من با موتور پشت سرت میام تنهام گذاشت
همین که راننده به حرکت افتاد
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم داشت پا به پای ماشین میومد
حالا باید چیکار میکردم خدایا ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خلاص این پارت:
نازی سوارتاکسی شد وامیر باموتور بدنبالش رفت.
Nothing but nothing😐
😂😂😂
فک کنم یه ماه ولکنم بعد یه ماه بیام بخونم سنگین ترم😐
من نفهمیدم 🤕چرا اونجا زده نویسنده ؟ و منظور پیامت نفهمیدم
چون این رمانو من گذاشتم نوشته نویسنده
ی خانمی بود اسمش علوی بود بعضی وقتا اینجا کامنت میذاشت خیلی وقته دیگه نیست ،،اینو گفتم😂
همه تصمیم گرفتن بیخیال خوندن رمان شما بشن خیلیا دیگ نیستن🤝
عزیزم دست من که نیست نویسنده هان که باید پارت بدن بیرون
نویسنده فک میکنه با این کارش مردم بیشتر کنجکاو میشن و رمانش طرفدار پیدا میکنه ولی وقتی متوجه بشه چقد خواننده هاش کم شده پارت بیشتری میزارع پس نخوندن رماناش فایده بیشتری داره✌️
چی بگم والا
نویسنده شمایی ؟
ن نویسنده نیستم فقط پارت میزارم
دوباره هیچ اتفاقی نیوفتاد تقریبا
اون زن که ته باغه که مادره آراد هست بابای آراد خبر داره چرا از ناهید می ترسه اگه ناهید تهدیدش کرده برای چه این قدر از تهدیداش ترسیده چه طور ذهن آراد را درباره اش شست و شو داده که نه خود آراد می دونه اون زن مادرشه حتی نازی را هم منع کرد به اون زن نزدیک بشه
چرا پارتا انقد کم شده؟؟چند پارت دیگه مونده تا تموم بشه ؟؟
خیلی کم بود