وحشت زده به عقب برگشتم
یکدفعه با دیدن امیری که با چشمای
به خون نشسته نگاهش به ماشین
دوخته بود
از شدت ترس یه آن حس کردم قلبم
ایستاد
با دستایی که از شدت ترس و استرس
عرق کرده بودن پایین مانتوام رو چنگ
زدم
– اصلا ماشین رو نگه نداری هااااا
حرصی فرمون رو پیچوند و گفت :
– شیطونه میگه پیاده شم تا میخوره
بزنمش
فکر میکرد به این راحتی میتونه امیر
رو بزنه نمیدونست اون دیونه تر از این
حرفا بود
-نه نه آبجی حواسم هست
بالاخره بعد از یه ساعتی که پر بود از
استرس و ترس ماشین رو کنار خیابون
خلوتی پارک کرد و به سمتم برگشت
– گمون کرد حالا میتونی راحت باشی
با ترس با عقب چرخیدم
راست میگفت هیچ خبری ازش نبود
با دلهره دستمو روی سینه ام گذاشتم و
از ته دل نفس راحتی کشیدم اووووف به
خیر گذشته بود
– دست مریزاد داری هاااا داداش
بادی به عبغب انداخت و مردونه خندید :
– ما اینیم دیگه …..
داشت یکریز از خودش تعریف میکرد
ولی من خسته تر از اونی بودم که
بخوام به حرفاش گوش بدم
– بی زحمت من رو تا یه مسافرخونه
برسون
– به روی چشم !!
بعد از اینکه من رو به یه مسافرخونه
رسوند و رفت تازه فهمیدم یه پاپاسی
پول ته جیبم ندارم و برای اینکه یه شب
اونجا بمونم مجبور شدم
گردنبندی که گردنم بود رو گرو بزارم
گردنبندی که هدیه آراد و خیلی برام
با ارزش بود
به سختی روی تخت دراز کشیدم
و به سقف کدر و نسبتا کثیفش خیره
شدم
دکتر بهم گفته بود استراحت مطلق
داشته باشم ولی منه لعنتی یکریز در حال
راه رفتن و در معرض ترس اضطراب
بودم
ترس و اضطرابی که برام عین
سم میموند
خدایا خودت حافظ بچه ام باش
یعنی الان آراد متوجه نبود من شده
بود ؟!
خسته چشمامو بستم تا یه کم استراحت کنم که یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد
و من رو ار حال هوای خودم بیرون
کشید
نمیخواستم در رو باز کنم چون هنوز میترسیدم
توی سکوت روی تخت نشستم که باز تقه دیگه ای به در کوبیده شد
به آرومی از روی تخت پایین رفتم
و از چشمی در نیم نگاهی به بیرون انداختم
کسی دیده نمیشد
اخمامو توی هم کشیدم و با دقت بیشتری به بیرون خیره شدم نه هیچ چیزی پیدا نبود
یعنی چی ؟؟ چطور همچین چیزی امکان داشت
شاید صاحب مسافرخونه اس و کاری باهام داره با این فکر دل رو به دریا زدم
و در رو باز کردم
بازم هیچ کسی رو نمیتونستم ببینم
با تعجب جلو رفتم ولی همین که سرمو به سمت چپ خم کردم تا بهتر ببینم
یکدفعه امیری که فکر میکردم گمم کرده و رفته
جلوم ظاهر شد و با چشمای به خون نشسته ای گفت :
_به به نازی خانوم ….
داشتم درست میدیدم ؟!
درست مثل کسی که جن دیده قبض روح شدم و رنگم پرید
_تو ت…و این….جا چ…….
دندوناش روی هم سایید
_چیه به تتِه پِته و لُکنت افتادی ؟؟
با عجله و دستپاچه قبل از اینکه وقت رو از دست بدم عقب رفتم و با یه حرکت خواستم در روش ببندم
که فهمید و قبل از اینکه در روش بسته بشه
پاشو لای در گذاشت و با دستش ضربه محکمی به در کوبید
_نبند دروووو
لرزون صداش زدم و گفتم :
_برو تو رو خدا دست از سرم بردار
انگار قدرتش چند برابر شده باشه هُل محکمی به در داد که تلو تلو خوران به عقب رفتم
با قدمای بلند و عصبی سمتم اومد که یکدفعه درد نسبتا بدی زیر شکمم پیچید و باعث شد صورتم از درد توی هم فرو بره
_آاااخ
دستمو زیردلم گذاشتم و خم شدم
با دیدن حال بدم قدماش ازحرکت ایستاد و با نگرانی پرسید :
_حالت خوبه؟؟
دست آزادم رو به نشونه سکوت جلوش گذاشتم
_نیا جلو
_لعنتی چرا دیوونه شدی و اینطور از دست من فرار میکنی هاااا ؟؟
از شدت درد لبمو زیر دندون فشردم و با بغضی که داشت گلوم رو پاره میکرد جیغ کشیدم :
_چون میخوای بچه ام رو ازم بگیری فکر نکن نفهمیدم که چی داره توی اون سرت میچرخه امیرررررر
ایستاد و جدی گفت :
_ولی من هرکاری میخوام بکنم فقط بخاطر خودته
با این حرفش بدون توجه به حال بدم عصبی به سمتش یورش بردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه مقاله خوندم در مورد ترس از انتها، در مورد نویسندگانی بود که به شدت علاقهمند به شخصیتها، فضا یا روند داستانشون میشن. اینجور مواقع ترس دارن از تمام کردن مطلب. پس چندتا کار ممکنه بکنن، 1) کلاً داستان رو رها میکنن که تموم نشه. 2) کش میدن قضیه رو با روند یا اتفاقات تکراری. 3) فصل بعد مینویسن برای داستان، و باز فصل بعد، و بعدی و … در حالی که واقعاً داستان تمومه و نیاز خاصی به فصلهای بعد نداره. 4) شهرزاد میشن و از دل داستان داستان بعد رو متولد میکنن. این با بند قبل متفاوته، چون داستان و ماجرا جدید میشه، فقط فضا یا بعضی شخصیتها حفظ میشن، درحالی که فصول ادامهدار، دقیقاً خط قبلی رو پیش میبره و انگیزههای درونی داستان رو حفظ میکنه.
فکر کنم نویسنده محترم دچار مشکل دوم شدن. به شخصه 4 رو ترجیح میدم. اثار بزرگ ادبی یا سینمایی به روش 3 یا 4 ادامه پیدا کردن. اما روش 2 نابودکننده بهترینها بوده همیشه
علاوه بر پارت های کوتاه،روند رمان خیلی افتضاح شده و به نظرم دیگه ارزش خوندن نداره
چرا انقدر کمه اَه ، فاطمه خانم به نویسنده بگین اگه مخت فقط در حد دو تا دیالوگ کار میکنه کلا رمان ننویس که حرصمون ندی ، اَه اَه
میگما میگف امیر نازیو گم کرد دوباره پیداش کرد بهتر نبود؟
بعد چرا همچینه یهو همههههه از پارتا شوت میشن بیرون اصن بقیه نقشا معلوم نیس چیشدن زنده ان ایشالا؟:/
لعنت بهت نازی… مسخرشو در آوردی دیگ،این دیگ چه رمانی داره میرسه ب دویست پارت هنوز هیچ غلططططییییی نکردن… جمع کن دیگ نویسنده، برای بیشتر شدن رمانت الکی کشش نده ک از مزه بیفته، ببین همه زده شدن… شورشو در نیار لطفا.. فاطی اینارو بش بگو 😂
😂😂😂
فاطی بیا روبیک کارت دارم
باشه
چقدر کمه
چه قدر مفهومی بود 😒
گمش کرد بعد پیداش کرد😏
ایوا بابا دسخوش✋
👍🏻
بالاخره ی نمه اتفاقی افتاد 🤲
و اینطور بود که نه از این و نه از عشق صوری اتفاق جدیدی دریافت نکردمಠಿ_ಠಿ
روزی دوخط پارته فقط ک هیچ اتفاق خاصیم توش نمیوفته😑