شروع کردم به سر صورتش ضربه
زدن
– به فکر من باشی که کمکم میکنی نه
اینکه بخوای آزارم بدی لعنتی
مشت محکمتری به سینه اش کوبیدم و
هق هق کنان ادامه دادم :
– توی این دنیای لعنتی هیچ کسی رو
ندارم تنها تو برام مونده بودی که بهت
پناه بیارم و ازت کمک بخوام که بچه ام
پاره تنه ام رو نجات بدی که توام
اینطوری داری به ریشه ام میزنی و
میخوای نابودم کنی
پشت سر هم بهش مشت میزدم
ولی اون بدون هیچ عکس العملی مونده
بود تا خودم رو خالی کنم
چند دقیقه ای بود که داشتم گریه
میکردم
که با حس ضعف و سرگیجه ای که
دچارش شدم جلوی چشمام سیاهی رفت
نزدیک بود نقش زمین شم
که زودی لبه های پیراهنش رو توی
دستام چنگ زدم و سعی کردم تعادلم رو
حفظ کنم و مانع از افتادنم بشم
– آخ خدایا
حال بدم رو متوجه شد
زودی دستاش دور کمرم پیچید و کمکم
کرد تا روی تخت بشینم
چشمامو بسته و فقط با نفس نفس آب
دهنم رو صدا دار قورت میدادم که صدای
بغض دارش توی گوشم پیچید
– لعنت به منه عوضی ……
چشمامو باز کردم
و ناباور نگاهمو توی چشمای غرق در اشکش چرخوندم
– غلط کردم منو ببخش !!
اولین بار بود که داشتم امیر رو اینطوری
میدیدم دلم ازش گرفته بود پس فین فین کنان
دماغمو بالا کشیدم و نگاه ازش
دزدیدم
دست لرزونم رو توی دستاش گرفت و با
التماس لب زد :
– نگاهم کن نازی ، میدونم اشتباه کردم
ولی فقط بدون به فکر خودت بودم و از
طرفی هم شوکه شده بودم
با پوزخند تلخی گوشه لبم سرمو تکون
دادم
– به فکر خودم بودی و میخواستی بچه
ای که از رگ و خون خودمه رو از بین
ببری ؟؟
نگاهمو به چشمای غرق در اشکش
دوختم و سرد ادامه دادم :
– دیگه نمیشناسمت امیر
دستمو از دستش بیرون کشیدم و روی
تخت دراز کشیدم که دستپاچه خودش
رو بیشتر سمتم کشید و خواست چیزی
بگه
که دستمو به نشونه سکوت جلوش
گرفتم و گفتم :
– فقط برو تنهام بزار
توی سکوت از کنارم بلند شد
و به سمت در رفت از پشت سر خیره
قامت خمیده اش بودم
که ایستاد و با بغض آشکاری که دلم رو
میلرزوند خطاب بهم گفت :
– فقط اینو یادت باشه تا زمانی که
نبخشیم هیچ جایی نمیرم
پشت بند این حرفش از اتاق بیرون زد
و من رو با غم و درد خودم تنها گذاشت
دو روزی رو توی اون مسافرخونه بودم
و تموم مدت هم امیر اونجا بود ولی انگار میدونست دیگه جایی برای رفتن ندارم و همونجا موندگارم
میرفت و میومد
در کل در طول روز چندباری رو بهم سر میزد
و یه طورایی با نگاهش و کارهاش ازم میخواست که ببخشمش
ولی من آدم به شدت کینه ای بودم
و نمیتونستم به این زودی ها ببخشمش و باز بهش اعتماد کنم
فهمیده بودم که هزینه مسافرخونه رو هم داره میده چون بدون چون و چرا گردنبندم رو برام پس آورد و تنهام گذاشت
نمیخواستم دینی گردنم داشته باشه
ولی از طرفی پولی هم نداشتم که بهش بدم پس تنها کاری که ازم برمیومد این بود که مجبور به سکوت بشم
طبق عادت این چند روزه که دکتر گفته بود استراحت مطلق داشته باشم روی تخت دراز کشیده و به تلویزیون زوار در رفته رو به روم خیره بودم
که در اتاق باز شد
و امیر همراه با کیسه های خرید داخل اتاق شد
پوووف کلافه ای کشیدم و بعد از مدتها باهاش همکلام شدم و گفتم :
_کلید از کجا آوردی ؟؟
کیسه هارو گوشه اتاق گذاشت و درحالیکه راست می ایستاد کلید های توی دستش رو توی هوا تکونی داد
_صاحب اینجا یکی از آشناهای قدیمیمه
آهااان پس دلیل اینکه دم به دقیقه وَر دل منه و راحت میاد و میره اینه ، نیم نگاهی به وسایل روی زمین انداختم و با تلخی لب زدم :
_دیگه برای من چیزی نیار
غمگین سرش رو پایین انداخت و به طرف در رفت ولی همین که دستش روی دستگیره در نشست ایستاد و چیزی گفت که از ترس روی تخت نیم خیز شدم
_اون پسره آراد داره دنبالت میگرده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا رو مخه بسه نازی گریه کرد آراد برسه به نازی من هیچ نمیخوام
اوکی نویسنده ولی خودت خجالت نمیکشی؟ یه ملتو منعبه دست خودت کردی؟ فاطمه جان سر جدت واقعا پارت نمیاد یا تو نمیزاری؟
این رمان دیگه هیچ جذابیتی واسه خوندن نداره
اقا نویسنده این رمان کیه اخه
چقدر پارت ها کم هست و اصلا چرا این داستان مسخره تموم نمیشه خسته شدیم والا
میشه لطفااااا بگید کی تموم میشه؟؟
باباااا مردم که مسخره شما نیستن الان دو ساله دارید یه رمان و کش میدین .
من که چشمام اب نمیخوره حالا حالا ها تموم شه و تعداد پارتا به بالای ۲۰۰ تا هم میرسه حالا ببینید کی گفتم.
نازی هم که خدا خیرش بده تو هر پارت داره اشک میرزه و اشکش دم مشکشه و اتفاق خاصی نمیافته و یه جورایی رمان جذابیت خودشو داره از دست میده و مثل پارتای اول جذاب نیست
بابا برید سر اصل مطلب :
این که اراد متوجه حاملگی نازی بشه، مشکل اریا با خانواده نجم چیه، اون زن ته باغ کیه، اراد بچه کیه، و مشکل اصلی ناهید و پدر نازی چی بود ، و در اخر هم این که نازلی و اراد بهم برسن
الان که فکر میکنم تا این اتفاقا بخواد رقم بخوره یه دو سال دیگه هم طول میکشه و تعداد پارت بالای ۲۰۰ تا میشه 😂😐
پس کم کم رمان و جمع و جور کنید دیگه
فک کنم خودمون نتونیم تمومش کنیم ایشالا نوه نتیجه هامون میان سر قبرمون تعریف میکنن که چیشدتهش😐😂
دقیقا 🤲☹️
واقعا
دیگه پشت دستما داغ بکنم برم رمان های آنلاین بخونم.
چند ساله این رمان نمیخواد تموم بشه
نویسنده تا کی میخوای این بازی کثیفو ادامه بدی!؟
یا بیشتر بنویس یا اصلااا ننویس خوشت میاد مردمو توی خماری بزارییی؟؟؟
بابا پارت ۱۷۶هستیم هر پارت هم دوخط بیشتر نیییس میتونستی کل رمانو توی ۳۰یا ۴۰پارت جمع کنی تموم شده بره
یا ی کاری رو انجام نده و مسئولیتشو گردن نگیر یا اگه گردن میگیری درست انجامش بده لطفااااا
فعلا ک نویسنده خودشم نمیفهمه داره چیکار میکنه اینقد کشش داده ک نمیدونی داستانو چجور شروع کرده ک حالا بخاد تمومش کنه
نویسنده اینقد کشش داده ک نمیدونه چطور شروعش کرده ک حالا بخاد تمومش کنه