_نه !!
_ولی اون که جایی برای رفتن نداره یعنی این….
بی حوصله دستمو به نشونه سکوت بالا گرفتم
_فعلا خسته ام مامان
غمگین لب زد :
_باشه برو استراحت کن
برای یه لحظه دلم به حالش سوخت
ولی اینقدر گرفته و حالم بد بود که حوصله صحبت کردن باهاش رو نداشتم
پس با عجله از پله ها بالا رفتم
و با ورود به اتاق خودمو روی تخت پرت کردم
ولی هنوز یه ربع ساعت نگذشته بود
که گوشیم زنگ خورد
بی حوصله سعی کردم نسبت بهش بی اعتنا باشم ولی مگه ول کن بود
پشت سر هم زنگ میخورد
کلافه از جیب شلوارم بیرونش کشیدم ولی همین که نگاهم به تماس گیرنده خورد
با عجله تماس رو وصل کردم :
_الووو چی شد حمید ؟؟
صداش ضعیف به گوشم رسید
_رفت توی یه مسافرخونه قربان
_چی ؟؟ مسافرخونه ؟؟
_آره خیلی وقته رفته داخل و ازش خبری نیست
با چیزی که به ذهنم رسید
چشمام برقی زد و دستپاچه گفتم :
_زود باش آدرسو برام بفرست زووود
– چشم الان میفرستم
تماس رو قطع کردم و با عجله بلند شدم
همین که از پله ها سرازیر شدم مامانی
که روی مبل نشسته بود
با دیدنم با تعجب بلند شد و به سمتم
اومد
– مگه نمیخواستی استراحت کنی پس
الان میخوای کجا بری ؟؟
– باید برم دنبال نازی
ذوق زده پرسید :
– مگه پیداش کردی ؟؟
در سالن رو باز کردم
– نه !
بیرون زدم و با عجله سمت ماشین رفتم
که باز دنبالم اومد و با نگرانی پرسید :
– چی شده درست حرف بزن ببینم
در ماشین رو باز کردم و کلافه به سمتش
چرخیدم :
– دارم میرم ببینم میتونم پیداش کنم یا
نه حالام اگه اجازه بدید من برم
دستپاچه دستی تکون داد :
– اها باشه برو برو
سوار ماشین شدم و درحالیکه سری به
نشونه تاسف به اطراف تکون میدادم
پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت
توی جاده افتادم
هر چی بیشتر به مقصد نزدیک میشدم
این فکر که این دختر چی داره که
نمیتونم ازش دل بکنم توی ذهنم پررنگ
تر میشد
وگرنه هر کی دیگه جاش بود و این بلاها
رو سرم میاورد روزگارش سیاه بود چه
برسه به اینکه بخوام لی لی به لالاش
بزارم و پیش خودم نگهش دارم
با رسیدن به آدرسی که برام فرستاده
بود
تک بوقی به حمیدی که توی ماشین
جلویی نشسته و زاغ سیاه چوب میزد ،
زدم که با عجله پیاده شد و طولی
نکشید کنارم توی ماشین نشست
– سلام قربان
– سلام مطمعنی هنوز اینجاست
– آره خیلی وقته رفته داخل و بیرون
نمیاد
مشکوک پرسیدم :
– نکنه این دور برا کار میکنه ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکون داد
– نه اصلا چون آمارش رو دارم چه
کارهای خلافی میکنه و دستش کجه
– نرفتی داخل سر و گوشی آب بدی ؟؟
– نه
عصبی سمتش چرخیدم
– چرا ؟؟ پس تورو برای چی فرستادم
دنبالش؟؟؟
– نمیشد قربان میترسیدم منو ببینه و
فرار کنه
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و عصبی
از ماشین پیاده شدم باید خودم شخصا
میرفتم سر گوشی آب میدادم تا ببینم
چه خبره این طوری فایده ای نداشت..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر جالبه مثلا خطا رو کوتاه کوتاه کرده که بگیم وایی زیاد شد پارت😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
چقدر کمممممم
الان حتما میره میبینه نازی فرار کرده
چه بگم که هرچی بگم حرف هایی تکراریست 😧
چرا انقد کمه یکم بیشتر کنید پارتارو لطفا
به اجبار داریم دنبال میکنیم رمانو…!
من فقط به خاطر فضولیمه که پیگیرشم💔🤣
ح😐🙌🏿
رو ب پیشرفتع…!
فک کنم آخرای رمان باشع…!
خداکنه پارت بعدی اتفاقای خوبی بیوفتع…!
زود تمومش کن الان ک موقعیت بهم رسیدن نازلی و آراد هست….
دیگ کشش اینو نداریم ک نازلی بفهمه و با امیر فرار کنع…
و باز آراد دستش نرسع بش…!
بزار رمانت ب یاد بمونع/:
بیخودی کشش ندع لطفأ:)
واقعا چرا انقدر کرد نویسنده عزیز کامنتا رو نمیخوانی یا برات مهم نیست
ن عزیزم نویسنده اصن اینجا نیست که ببینه یا نه
خدا کنه رمان خوب تموم شه
بازم مثل همیشه
این چه مسخره بازییه اصلا تو پارتایی که میزارید هیچ اتفاقی نمیوفته حداقل روزی ۳ پارت بزارید
خلاصه این پارت: آراد سوار ماشین شد و رفت مسافرخونه😐
خداروشکر داریم به جاهای خوب خوب میرسیم وای خدا یعنی میشه این دوتا بدون دغدغه و نگرانی با هم زندگی خوبی داشته باشن 🥰🥰
حالا چی میشد این یخورده طولانی میشد میفهمیدیم چی به چیه 🥺🥺🥺
جان من؟
سلام لطفاً بیشتر بزار مح معتاد ایح رمانم یکم درک کن🤒