با ورودم به مسافرخونه با تعجب نگاهمو
روی در و دیوارش چرخوندم محیطش
یه طوری بود
یه طوری عجیب و مشکوک
توی حال هوای خودم غرق بودم که
کسی صدام زد و گفت :
– چیزی میخوای ؟؟
به عقب چرخیدم
مردی چاق و قد کوتاه با سیبیل های
پر پشت پشته پیشخوان نشسته و داشت
با چشمای ریز شده سر تا پام رو اسکن
میکرد
– سلام بله سوالی داشتم
دستی به سیبیل هاش کشید و بیشتر
روی صندلیش لَم داد
– بفرما داداش
نزدیکش رفتم و با پایین ترین صدای
ممکن لب زدم :
– میخواستم بدونم زنی با این
مشخصاتی که میدم اینجاست یا نه
– روزانه کلی آدم اینجا میان و میرن
و در ضمن نمیتونم اطلاعاتشون رو در
اختیار شما بزارم
کیف پولمو بیرون کشیدم
و چند تا تراول از داخلش بیرون کشیدم
و سمتش گرفتم
– حالا چی ؟؟
چشماش خیره به تراولا بود و به جراًت
میتونم بگم حتی پلکم نمیزد
– اووووم حالا شاید.. نظرم عوض شد
– شاید ؟؟؟
دستش به سمت گرفتن تراولا جلو اومد
که عقب کشیدمشون
– نووووچ نشد اول میگی بعدش اینا مال
تو میشن
کلافه نگاهم کرد :
– باشه … بگو اسمش چیه تا بررسی
کنم ؟؟
لیست جلوش رو باز کرد و منتظر نگاهم
کرد
– نازلی شریفی
درحال بررسی اسم ها بود که با این حرفم
رنگش پرید و حس کردم یه طورایی
خشکش زد
– چی ؟؟
یه بار دیگه اسم رو براش بازگو کردم
که الکی و سرسری نیم نگاهی به دفتر
اسامی جلوش انداخت و زودی درش رو
بست
– همچین کسی اینجا نیست
چرا حس میکردم مشکوک میزنه
– مطعنی ؟؟
– آره داداش
دستش به سمت تراولای دستم اومد و
با یه حرکت از بین انگشتام بیرونشون کشید و جدی ادامه داد :
– حالا برو و بیشتر از این مزاحم من نشو
خیره صورتش توی فکر فرو رفته بودم
داشتم حرکاتش رو برای خودم تجزیه
تحلیل میکردم
حس میکردم داره دروغ میگه و یه
چیزایی رو ازم پنهون میکنه همین که
دستمو روی میز گذاشتم و سمتش خم
شدم تا چیزی از بپرسم
با دیدن کسی که از ته سالن به سمتمون
میومد اخمام توی هم فرو رفت و دستم
مشت شد
اون پسره امیر بود
سرش پایین و عجیب توی فکر بود
طوری که اصلا متوجه من نشده و توی
حال و هوای خودش غرق بود
نمیدونم چند دقیقه با خشم خیره اش
بودم
که دستی به دستمال یزدی دور گردنش
کشید و سرش رو بالا گرفت
همین که نگاهش بهم خورد
به وضوح دیدم که رنگش پرید و ایستاد
ولی خودش رو نباخت و زودی خودش
رو جمع و جور کرد و به سمتم اومد
– به به جناب استاد از این وَرا ؟؟
بی اهمیت به تمسخر توی صداش ،
نگاهش کردم و سرد لب زدم :
– نازی کجاست ؟؟
سیگاری از جیبش بیرون کشید گوشه
لبش گذاشت..
– از کی تا حالا سراغ زنت رو از من
میگیری ؟؟
– میدونی که از خونه رفته و خبری ازش
ندارم پس …
توی حرفم پرید :
– برای من روضه نخون این رو بگو که
چیکارش کردی که رفته ؟؟
– کاریش نکردم فقط یه بحثی پیش
اومد که بعدش نشد باهم حرف بزنیم و
این اتفاق ها پیش اومده
فندکو روشن و زیر سیگارش گرفت
– هه حتما بحث جالبی بوده..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو پارت قبلیم گفتم بخدا اگه فضول نبودم پیگرش نمیشدم😐💔
چرا انقد کمه
فقط میتونم بگم خیلی کم بود
نویسنده دست اش درد نگیره از بس زیاد نوشته
دقیقارفتن نازی و فرار کردنش و داستاناش می تونم قسم بخورم ۱۰ تا پارت شد تا الان فقط حالا بخواد تموم بشه این داستان فک کنم ی ۲۰ تا دیگه باید پارت های چرت بخونیم کلا هیچ اتفاقی نمیوفته الان هیچی نشد توی این پارت نمی دونم والا دیگه چی بگم به این رمان نمی دونم والا این رمان !
نظر من این هست که دیگه یک روز در میان بزارید تا لااقل متنا بیشتر بشه
چق دیس لایک خوردع…! وع:)
چی گف مگ بچه؟! 😂
دارن گردنمو میکنن😂
این چی بود اخه؟؟!!
نزارین سنگین تره
اخه دو تا خط هم شد پارت؟!