رمان عشق ممنوعه استاد پارت 32

 

لعنتی دندوناش رو توی بازوم فرو برده بود و با چشمایی که از شادی برق میزدن بهم خیره بود و برام ابرو بالا مینداخت با حرص فریاد زدم :

_ول کن کندی گوشت دستمو !!

با لج بیشتر دندوناش فرو برد که دیکه طاقت از کف دادم و با خشم با دست آزادم موهاش رو چنگ زدم و سرش رو به عقب کشیدم که اخماش توی هم فرو رفت و بالاخره ازم جدا شد

انگار از مجادله سختی برگشته باشم با نفس نفس به سختی روی تخت نشستم و با درد گفتم :

_روانی !!

روی تخت پهن شد و با حرص گفت :

_تا تو باشی که به من نچسبی یالقوز !!

دستم رو بالا گرفتم و با اخمای درهم نگاهم رو به جای دندوناش که قرمز و ملتهب شده بود دوختم و کنایه وار لب زدم :

_دیشب که این نظرت نبود و خوب حا…ل میکردی !!

یکدفعه با ضربه محکمی که توی کمرم خورد صورتم درهم شد و صاف نشستم

_خفه شو !!

نه انگار دیگه خیلی بهش رو دادم پررو شده با خشم به سمتش چرخیدم و بی معطلی درحالیکه روش خیمه میزدم دستاش بالای سرش بردم و با تمسخر لب زدم :

_چرا ؟! نکنه خوشت نمیاد از آ…ه و نا…له های دیشبت بگم ؟!

تکونی به خودش داد و سعی داشت از زیر…م بیرون بیاد که نزاشتم که بر اثر تقلاهاش پتو از روش کنار رفت و بالا…تنه برهنش بیرون افتاد

برای اینکه حرصش بدم سرمو خم کردم و زبونی روی همون قسمت زدم که با نفس نفس شروع کرد به تقلا کردن و با حرص داد زد :

_برو کنار وگرنه ….

سرم رو بالا گرفتم و همونطوری که نگاهم رو بین چشماش میچرخوندم با لبخند حرص دراری لب زدم :

_وگرنه چی ؟؟ هوووم ؟!

با دیدن لبخندم انگار آتیشش زده باشی با خشم سرش رو بالا گرفت و همونطوری که سعی میکرد بهم ضربه بزنه گفت :

_وگرنه نِفلَت میکنم !

سرم رو بدون اینکه دستاش رو ول کنم یا از روش کنار برم عقب بردم و با خنده گفتم :

_اوووه اوووه وحشی شدی باز !!!

با نفس های بریده سرش روی بالشت گذاشت و با غیض غرید :

_باید با کسی مثل تو فقط وحشی بود و دریدت !!

با دیدن حرص خوردنش قهقه ام بالا گرفت و درحالیکه از روش کنار میرفتم کنایه وار لب زدم :

_چرا ؟؟!

از روی تخت بلند شدم که با چشمایی که خشم ازشون میبارید خیره تن برهنه ام شد که اشاره ای به پایین تنه ام کردم و با خنده اضافه کردم :

_چون خیلی خوب بهت عشق و حال میدم !!

انگار میخواست منفجر بشه صورتش قرمز شد و با حرص پتو رو از روی خودش کنار زد و خواست به طرفم حمله کنه که انگار تازه متوجه شده باشه چه خبره و هیچ لباسی تنش نیست

چشماش گشاد شد و با جیغ خفه ای که کشید باز زیر پتو پنهون شد ، با لذت قهقه بلندی زدم و درحالیکه به طرف کمد لباسی میرفتم بلند خطاب بهش گفتم :

_چی شد ؟؟! کم آوردی

میدونستم از این کلمه بیزاره و زیاد حرص میخوره ولی با سکوتش به طرفش برگشتم که با دیدن صورت سرخ شده از خشمش فهمیدم حدسم درست بود

با لبخندی گوشه لبم لباسام رو تنم کردم و بعد از شستن دست و صورتم رو به روی آینه ایستادم و با حوصله موهامو شونه کردم و عطرو بلند کردم بزنم

که با حرص صدام زد و عصبی گفت :

_اهههههه برو بیرون دیگه !!

از حرص خوردنش با خنده به طرفش برگشتم که چیزی بارش کنم ولی با تقه ای که به در اتاق خورد و صدای کسی که به گوشم رسید لبخند روی لبم ماسید و با ترس به نازلی خیره شدم

 

” نازلی ”

من داشتم اینطوری حرص میخوردم و اون آراد لعنتی میخندید و یه طورایی لذت میبرد باز خواست چیزی بگه و سر به سرم بزاره که با بلند شدن صدای در و پشت بند اون صداهای نامفهومی که پریا از خودش تولید میکرد با چشمای گرد شده صاف سر جام نشستم

آراد زود به خودش اومد و با عجله به سمت در رفت و طوریکه داخل اتاق معلوم نباشه بیرون رفت و صداش به گوشم رسید که بلند خطاب به پریا گفت :

_سلام پریا جان بیدار شدی ؟!

کلافه پتو روی توی چنگم فشردم که خطاب به پریا ادامه داد :

_بریم صبحانه بخوریم باشه ؟!

و صدای حرف زدنش دور و دور تر میشد معلوم بود رفتن آشپزخونه ، پتو رو از روی خودم کنار دادم که چشمم به بدن بره…نه ام خورد

و بازم شرمنده شدم و خجالت زده موهام رو جلوی بدنم ریختم و یه طورایی سعی در پوشوندن بدنم داشتم ، چرا باید کارم به جایی برسه که هرشب تخت این مرد رو پُر کنم ؟!

اونم کی ؟؟ کسی که از خودش و خانوادش متنفر بودم و به قصد انتقام بهش نزدیک شدم ولی الان چی ؟؟ به کل انتقامم رو فراموش کردم و چسبیدم به چیزای دیگه !!

ولی با یادآوری نیره به خودم امید دادم که دارم بهترین کارو انجام میدم آره !! اون که جز من کسی رو نداره تا بهش کمک کنه

لبام رو بهم فشردم و با عجله قبل از اینکه بازم آراد بیاد و مخل آسایشم بشه به طرف کمد لباسی رفتم و یک دست از لباساش رو تنم کردم

رو به روی آیینه ایستادم و در حال چک کردن سروضعم بودم که با دیدن خون مردگی بزرگی که روی گردنم و بالای لبم بود اخمام توی هم رفت

عصبی زیرلب غُرغُرکنان نالیدم :

_وحشی !!

موهام رو دورم ریختم تا خون مردگی گردنم معلوم نباشه ولی برای لبم چاره ای پیدا نکردم پس با اون لباسایی که تقریبا توشون غرق بودم

با قدمای کوتاه از اتاق بیرون رفتم که با شنیدن صدای آراد که از طرف آشپزخونه میومد راهم رو به اون سمت کج کردم که هر دو رو مشغول خوردن صبحانه دیدم

آراد درحال گرفتن لقمه برای پریا بود که با دیدنم نگاهش رو سرتا پام چرخوند و جری گفت :

_میبینم که باز لباسای منو تنت کردی ؟!

 

با حرفش پریا به سمتم برگشت و با دیدنم گل از گلش شکفت و با دو به سمتم اومد که روی زمین زانو زدم و توی آغوشم فشردمش و بوسه ای روی موهاش زدم

_چطوری عروسک ؟!

سرش رو بالا گرفت و با چشمایی که برق میزدن خیرم شد و خندید ، بلند شدم دستش رو گرفتم و به طرف میز رفتیم بعد از نشوندنش روی صندلی خودمم روی تنها صندلی باقی مونده کنار آراد نشستم

دستم به سمت عسل روی میز رفت و خواستم لقمه بگیرم که با دیدن نگاه خیره آراد پوووف کلافه ای کشیدم و زیرلب غریدم :

_یه دست لباسه استاد اینقدر خسیس نباش !!

چای شیرینش رو هم زد و با اخمای درهم گفت :

_بحث خساست نیست ….من حساسم میفهمی حساس ؟!

لقمه رو توی دهنم گذاشتم و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_اره جون خودت !!

_شنیدم چی گفتی !!

نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداختم

_منم گفتم که بشنوی !!

دیگه بدون اینکه بهش اهمیتی بدم یا نگاش کنم به خوردن ادامه دادم بعد از تموم شدن صبحانه پریا با بازی کردن با گنجشکش مشغول شد

و منم به طرف اف اف راه افتادم و دکمه روشن شدنش رو فشردم که با دیدن هیچ کس دم در خونه خاموشش کردم و به عقب چرخیدم

که آراد با ابروهایی بالا رفته نگام کرد و سوالی پرسید :

_چیکار میکنی ؟!

هیچی زیرلب زمزمه کردم و بدون اینکه وقت رو تلف کردم به طرف گوشی راه افتادم و بی معطلی شماره ای که مدنظرم بود رو گرفتم

منتظر بودم جواب بده ولی هرچی بوق آزاد میخورد گوشی رو برنمیداشت مشتم رو محکم روی پام کوبیدم و کلافه نالیدم :

_بردار دیگه !!

با پیچیدن صدای عصبیش توی گوشم لبخندی روی لبم نشست و بیقرار اسمش رو صدا زدم

اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه و درحال حاضر تنها امیدم برای رهایی از این مخمصه !!!

 

_الوووو

لبخندی زدم و با شوق اسمش رو صدا زدم :

_امیر !!

سکوت کرد و چیزی نگفت ، یعنی صدای من رو نشناخته ؟! یا هنوزم ازم دلخوره ؟؟ معلوم بود ازم ناراحته و بخاطر روز آخر که بهش گفتم تنهام بزاره دلگیره

بدون توجه به چشمای ریز شده آراد بیقرار دستی پشت گردنم کشیدم و گفتم :

_نمیخوای چیزی بگی ؟!

بالاخره به حرف اومد و خشن گفت :

_چی میخوای ؟!

اوووه از طرز شاکی حرف زدنش معلوم بود برای به دست آوردن دلش خیلی خیلی باید تلاش کنم ، با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و جدی لب زدم :

_به کمکت احتیاج دارم !!

معلوم بود جای شلوغیه چون صدام به گوشش نرسید و بلند گفت :

_چی ؟؟!!

نیم نگاهی به آراد انداختم و این بار بلند گفتم :

_گفتم به کمکت احتیاج دارم….شنیدی ؟!

_اوووه پس بگو چی شده که یاد من افتادی !!

با حرص با دندون به جون لبام افتادم و بی اهمیت به کنایه اش لب زدم :

_باید ببینمت !

بی تفاوت گفت :

_وقت ندارم

میدونستم الکی داره میگه وگرنه چه کار مهمی داشت که بخاطرش نمیتونست چند دقیقه بیاد و بره همش از حرص حرفایی که روز آخر بهش زدم اینطوری میکنه با تشر اسمش رو صداش زدم :

_امیرررررررر

 

_هااااا چیه ؟! مگه نگفتی برم و به کمکم احتیاج نداری پس الان چی شده ؟؟

حرفاش عین حقیقت بودن ولی خسته از اتفاقای دور و برم ، سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و بیقرار گفتم :

_ولی الان مش….

توی حرفم پرید و عصبی گفت :

_باید همون روزی که گفتی برم ، فکر اینجاها رو میکردی

دستی به چشمام کشیدم و بی حوصله از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_چرا بچه بازی در میاری ؟!

انگار براش هیچ اهمیتی ندارم و اصلا وجود ندارم بی تفاوت صدام زد و گفت :

_میخوام قطع کنم کاری نداری ؟!

عصبی بلند شدم و کفری فریاد کشیدم :

_کاری ندارم ؟! گفتم که به کمکت احتیاج دارم مشکل دارم و اینجا توی خونه آراد گیر افتادم فهمیدی

بدون اینکه ازم بپرسه اونجا چیکار میکنی یا چه خبر شده با بیرحمی تمام گفت :

_به من مربوط نیست !!

با این حرفش تموم امیدم دود شد رفت هوا و نَم اشک به چشمام نشست

_و…ولی تو که نامرد نبودی داداش !!

پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه….الان شدم داداشت ؟!

حرفی برای گفتن نداشتم کاری بود که خودم کرده بودم و زخمی بود که خودم به دلش زده بودم پس چی میتونستم بگم ؟!

_هر وقت دلت میخواد نسبت خواهر برادری به ناف ما میبندی هروقتم میلت میکشه میزنی زیرش حواست هست ؟!

_ببخشید من ن….

_کار دارم !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه گوشی رو قطع کرد و با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم ناامید و با سری پایین افتاده روی مبل نشستم

ناامید و با دلی شکسته روی مبل کِز کرده بودم و توی فکر فرو رفته بودم که آراد کنارم نشست و سنگینی نگاه خیره اش رو حس کردم

_همون پسره بودی که اوندفعه باهاش اینجا اومدی ؟!

بی حال سری در تایید حرفاش تکون دادم که نفسش رو سنگین بیرون فرستاد و با لحن خشنی گفت :

_چه نسبتی باهات داره ؟!

پوووف خدایا اینم وقت گیر آورده ؟!
من دارم از چی میسوزم این داره چی از من میپرسه و به چی گیر داده

بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش بلند شدم و همونطوری که گوشی رو مبل پرت میکردم به طرف اتاق راه افتادم که بلند صدام زد و گفت :

_با تو بودما !!

سرجام ایستادم و درحالیکه به طرفش برمیگشتم خشن لب زدم :

_بتوچه مربوط نسبتش باهام چیه ؟!

بلند شد و به طرفم اومد

_به من چه ؟! یعنی چی ؟!

تموم خشم و عصبانیتم داشت درونم رو میسوخت و حالم گرفته و بد بود
یعنی نشنید که بهش گفتم داداش ؟! یا خودش رو به اون راه زده؟!

حالام آراد با این سوال جواب های بیخودش داشت روی اعصابم میرفت یکدفعه کنترلم رو از دست دادم و درحالیکه محکم تخت سینه اش میکوبیدم بلند فریاد زدم :

_تو فکر کردی کی هستی هااا ؟!

هُل دیگه ای بهش دادم که یک قدم عقب رفت و بلند ادامه دادم :

_مگه کی منی که همش سرت باید توی زندگی من باشه و بازخواستم کنی ؟؟؟

هیچی نگفت و بی حرف خیرم شد که با کف دستام هُل دیگه ای بهش دادم و با صدای لرزونی بلند ادامه دادم :

_همش بخاطر توعه لعنتی که عین خر توی گِل گیر کردم !!

یک قدم عقب رفت که دستای لرزونم روی سینه اش گذاشتم و با بغضی که داشت خفه ام میکرد نالیدم :

_من الان یه قاتلم میفهمی؟!

با صدای خفه ای گفت :

_نیستی !!

با چشمایی که اشک داخلش جمع شده بود نگاهمو به دستای لرزونم دوختم و آروم زمزمه کردم :

_با همین دستا زدم تو سرت !!

تموم مقاومتم رو از دست داده بودم و خودم رو بی کس و تنها میدیدم ، نگاهم رو به چشماش دوختم که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد

دستش روی گونه ام نشست و درحالیکه نوازش وار روش میکشید با لحن دل گرم کننده ای گفت :

_فعلا که هیچی معلوم نیست !!

هیچی نگفتم که دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا گرفت

_فهمیدی ؟؟ نباید خودت رو به این زودی ببازی

بی اختیار انگار مسخ چشماش شده باشم سری در تایید حرفاش تکون دادم که بغلم کرد و دستش دور کمرم حلقه شد

توی آغوشش جمع شدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم که بوسه ای روی موهام نشوند و آروم گفت :

_منو ببخش !!

اینقدر خودم رو تنها حس میکردم که فقط نیاز داشتم به یه آغوش گرمی که توش آروم بگیرم کسی که بتونم بهش تکیه کنم و آراد با این کارش سعی در آروم کردن من داشت

نمیدونم چقدر توی اون حال بودیم که با صدای بلند شدن زنگ اف اف با ترس از آراد جدا شدم و با وحشت لب زدم :

_یعنی کیه ؟!

آراد ازم جدا شد و درحالیکه به طرف اف اف میرفت با لحن مطمعنی گفت :

_نترس فکر نکنم افراد آریا باشن !!

آب دهنم رو با ترس قورت دادم که به طرف اف اف رفت و دکمه تصویرش رو فشرد ولی نمیدونم کی رو اون طرف دید که اخماش توی هم فرو رفت و عصبی زیر لب گفت :

_این اینجا چیکار میکنه لعنتی !!

به طرفش رفتم و سوالی با وحشت پرسیدم :

_کیه ؟!

بدون اینکه جوابی بهم بده کلید تصویر رو فشرد و صفحه خاموش شد ، یعنی کی پشت در که این اینطوری اعصابش بهم ریخته ؟!

با ترس از آدمای آریا بازوش رو گرفتم و به طرف خودم برش گردوندم و با ترس لب زدم :

_کی بود ؟!

بازوش از دستم بیرون کشید و چنگی به موهای پریشونش زد

_شخص خاصی نیست !!

بیقرار دستام رو به کمر زدم و شاکی خیره اش شدم که باز صدای اف اف بلند شد این بار قبل از آراد زودتر خودم رو به اف اف رسوندم

که با دیدن دختره ای که با مانتوی جلوباز و موهای که از دو طرف از زیر شالش بیرون زده بود و آرایشی اندازه عروس روی صورتش بود جفت ابروهام از تعجب بالا پرید و با تعجب لب زدم :

_این کیه ؟!

آراد با اخمای درهم نگاهش رو به صفحه دوخت و غُرغُرکنان زیرلب نالید :

_یه دختر به شدت کنِه و نچسب !!

نیم نگاهی بهش انداختم که با حرص ادامه داد :

_نمیدونم باز چی میخواد ؟!

حالا که دیدم از افراد آریا نیست یه خورده خیالم راحت شده بود پس بی تفاوت شونه هام بالا انداختم و عقب گرد کردم و خواستم به اتاقم برگردم

ولی صدای بلند و مکرر اف اف روی اعصابم بود پس بی حوصله به طرف آراد برگشتم :

_یا در رو به روش باز کن یا صدای این زهرماری رو قطع کن سرم رفت !!

کلافه دستی پشت گردنش کشید و به سمت اف اف رفت و یه طورایی از کار انداختش و خاموشش کرد و بعد نفسش رو راحت بیرون فرستاد و زیرلب گفت :

_از دست تو بابا که این رو بستی به ریش ما !!

ولی هنوز از اف اف فاصله نگرفته بود که این بار با بلند شدن زنگ گوشیش سرجاش ایستاد و گیج نگاهش رو به اطراف چرخوند

_کجا گذاشتمش ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sori S
Sori S
3 سال قبل

شرایط نوشتن رمان در سایت چیه؟

Mahshid
Mahshid
3 سال قبل

نویسنده جان ممنون از اینکه اینقد زود ب زود پارت گذاری میکنی

فقط اگه میشه زودتر تمومش کن ک خیلی مشتاقم آخرش رو بفهمم

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x