رمان عشق ممنوعه استاد پارت 35 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 35

 

سرم رو کج کردم و با بهت پرسیدم :

_چی ؟؟ کدوم پرونده !؟

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه .‌.‌. پرونده ای که تو در به در دنبالش بودی تا بهت بدمش چون چی ؟!

دستی روی شونه ام کوبید و خشمگین ادامه داد :

_چون بدجوری بخاطر اون پرونده پات پیش من گیر بود

حالت متعجبی به خودم گرفتم و کم کم درحالیکه ابروهام توی هم میکشیدم از پشت دندونای کلید شده ام خشن غریدم :

_چی ؟! چی گفتی ؟!

چرخی دور خودم زدم و همونطوری که دستی پشت گردنم میکشیدم با خشم فریاد زدم :

_ آخر کار خودت رو کردی آره ؟؟

هنوز داشت با تعجب نگام میکرد که یقه اش رو گرفتم و همونطوری که تکونی بهش میدادم عصبی فریاد زدم :

_راستش رو بگو چیکار اون پرونده لعنتی کردی و اون اطلاعات داخلش رو به کی دادی که حالا برای اینکه گند کارت درنیاد چسبوندیش به اون دختره

با دیدن حرکات جنون وار من که چیزی جز یه مشت دروغ و کلک نبودن هنگ کرده بود و شوک زده سر جاش ایستاده بود

چیزی نگفت که تکونی بهش دادم و با فریاد اسمش رو صدا زدم

_آریا با توام لعنتی ؟!

دهنش رو باز کرد و خواست چیزی بگه که پریایی که معلوم بود از سروصدای ما بیدار شده وارد آشپزخونه شد و با دو به طرف پدرش اومد و پاهاش رو در محکم گرفت و با چشمای اشکی خیره من شد

با دیدن نگاه ترسیده و لبهاش که از زور بغض میلرزیدن بی اختیار دستم دور یقه آریا شل شد و ازش فاصله گرفتم

آریا که انگار تازه به خودش اومده بود خم شد و درحالیکه پریا توی آغوشش میکشید دستش روی موهاش کشید و آروم زمزمه کرد :

_آروم ….چیزی نیست عزیزم

ولی پریا هنوزم با نگاه اشکیش خیره من بود و پلکم نمیزد ، پوووف کلافه کشیدم و زیر لب خطاب به خودم نالیدم :

_گندت بزنن !!

نمیخواستم پریا ازم ناراحت شه و حالا با دیدن این صحنه از من که یقه باباش رو گرفته بودم و درحال داد زدن سرش بودم تموم ذهنیت خوبش از من از بین رفته بود

برای اینکه آرومش کنم خم شدم و خطاب بهش گفتم :

_گریه برای چیه ؟! داشتیم باهم شوخی میکردیم

بدون اینکه عکس العملی به حرفام نشون بده بی حرف خیرم شد که شجاعت به خرج دادم و خواستم موهاش نوازش کنم ولی با ترس خودش رو عقب کشید و توی آغوش باباش کِز کرد

با دیدن این حال و ترسش از من بی اختیار دستم همونطوری روی هوا خشک شد و ناباور اسمش رو صدا زدم :

_پریا ؟!

ولی بدون اینکه تکونی به خودش بده یا به سمتم برگرده دستاش دور گردن باباش حلقه کرد

آریا چشم غره ای به من رفت و گفت :

_اتاقش کجاست ؟!

انگار لال شده باشم همونطوری که هنوز نگاهم خیره پریا بود با دست به سمت اتاق اشاره کردم که آریا با پریا توی بغلش بلند شد و به اون سمت رفت

با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و بی حوصله دستی به صورتم کشیدم هرچند با این فیلمی که بازی کردم شک آریا نسبت بهم کمتر شده

ولی ندونسته باعث دوری و ترس پریا از خودم شده بودم ، برای اینکه خودم رو عادی نشون بدم به طرف سینگ ظرفشویی برگشتم و پاکت گوشتی که حالا تقریبا یخش آب شده رو برداشتم

مشغول آشپزی بودم و با اخمای درهم سعی در ریز ریز کردن پیاز زیر دستم داشتم که آریا درحالیکه دست پریا توی دستش بود چمدون صورتی رنگش رو دنبال خودش میکشید وارد آشپزخونه شد

چاقو رو کنارم گذاشتم که آریا نگاهی به وضعیتم انداخت و با پوزخندی کنایه وار گفت :

_میبینم که بالاخره فهمیدی چه کاری مناسبته !!

دندونام روی هم سابیدم و عصبی غریدم :

_خوب …. منظور ؟!

_خودت درست و حسابی فهمیدی منظورم چیه !!

میدونستم منظورش چیه و از اینکه داشت یه طورایی من رو با زنا مقایسه میکرد خشم همه وجودم رو فرا گرفت

_بفهم چی از دهنت بیرون میاد !!

خواستم به طرفش حمله کنم و یقه اش رو بگیرم ولی وسط راه با دیدن نگاه ترسیده پریا لعنتی زیرلب زمزمه کردم و بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و زیرلب زمزمه وار لب زدم :

_یالله زود گمشو از خونم بیرون !!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_میرم ولی فکر نکن به این راحتی ها دست از سرت برمیدارم

انگشت اشاره اش روی هوا تکونی داد و هشدار آمیز ادامه داد :

_من اون دختره رو میخوام هر طوری شده

بی حوصله دستی روی هوا تکون دادم و عصبی غریدم :

_به من چه هااا ؟! برو پیداش کن

دست پریا رو گرفت و درحالیکه به سمت در میرفت بلند گفت :

_فقط کافیه بدونم آدم تو بوده اون وقته که باید خدا به دادت برسه !!

برو بابایی زیرلب زمزمه کردم که با قدمای بلند از خونه بیرون رفتن و درو محکم بهم کوبید

از حرفاش معلوم بود باور نکرده که من ازش خبر ندارم و صد در صد چهارچشمی من رو زیر نظر داره ، عصبی زیر سینی روی میز زدم که تموم محتویاتش با صدای نابهنجاری پخش زمین شد

داد بلندی از خشم کشیدم و کلافه روی زمین نشستم ، حالا باید با این دردسر تازه چیکار میکردم ؟؟

لبامو بهم فشردم و برای پیدا کردن راه چاره ای توی فکر فرو رفتم

 

” نازلی ”

بعد از اینکه به سختی از خونه آراد بیرون زدم پشت موتور امیر نشستم و به سرعت از اون محله و آدماش دور شدیم ، برای رد گم کنی و یک درصد احتمال اینکه دنبالمون باشن

امیر تا خود نیمه های شب تو کوچه پس کوچه های شهر دور زد و بعد از اینکه مطمعن شدیم کسی تغیبمون نمیکنه راحت به طرف خونه راه افتادیم

با رسیدن به محله با دلتنگی نگاهم رو به اطراف چرخوندم و نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم ، راسته که میگن هیچ جا خونه آدم نمیشه

با توقف موتور جلوی در خونه به خودم اومدم و از پشت موتور پایین پریدم و زیر لب خطاب به امیر لب زدم :

_ممنون !

سری تکون داد و بی حرف تکونی به موتور داد و درحالیکه هُلی به در میداد داخل شد ، دنبالش وارد خونه شدم و خواستم به طرف اتاقم برم

ولی وسط راه با یادآوری چیزی پاهام از حرکت ایستاد و دودل نیم نگاهی به امیر که درحال پارک کردن موتورش بود انداختم

بیقرار به طرفش راه افتادم ولی اون بدون اینکه سرش رو بالا بگیره خودش رو مشغول نشون داد که زبونی روی لبهام کشیدم و خطاب بهش گفتم :

_دمت گرم که اومدی دنبالم !!

سویچ موتور توی دستاش چرخوند و درحالیکه سرش بالا میگرفت پوزخندی زد و گفت :

_دلم برات سوخت !!

چند قدم ازم دور شد و یکدفعه ایستاد و ادامه داد :

_در ضمن مسائل مربوط به تو از امروز به بعد به من مربوط نیست پس دخالتم نده

با این حرفش یخ زدم و برای ثانیه ای حس کردم نفسم بالا نمیاد ، این حجم از بی رحمی رو از امیر باور نداشتم

نمیدونم چقدر اون جا ایستاده بودم و از پشت خیره دور شدن امیر بودم که کسی از توی تاریکی حیاط بیرون اومد و کم کم نزدیکم شد

دستمو به دیوار گرفتم و با حس بدی که گریبان گیرم شده بود خواستم به طرف اتاقم برم که صدای تمسخر آمیز مراد باعث شد بی اختیار بایستم

_اینقدر موس موس کردی دنبالش چی شد ؟!

دستام رو عصبی مشت کردم که بهم نزدیک شد و کنایه وار ادامه داد :

_ازت سواستفاده کرد ولت کرد آره ؟!

دندونام روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_خفه شوووو !!

به طرفم اومد و درحالیکه رو به روم می ایستاد دستی به سیبیل های بزرگ و چندش آورش کشید و با خنده گفت :

_این همه مدت که نبودی بردت کجا ؟! کدوم خونه ؟؟

دیگه داشت از حدش زیاده روی میکرد و روی اعصابم میرفت تا به خودش بیاد یقه اش رو گرفتم و همونطوری که تکونی بهش میدادم خشن از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_میخوای ببرمت نشونت بدم ؟!

چشماش گرد شد و با اینکه معلوم بود ترسیده ولی باز از تکه و تا نیفتاد درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با شهو….ت گفت :

_ نمیخواد راه دور بری بریم اتاقت هم خوبه !!

دستش رو بالا تنه ام گذاشت و با لحن خماری ادامه داد :

_اوووف اگه بدونی چقده تو کفتم دختر !!

به زور داشتم خودم رو کنترل میکردم و از حرص زیاد لبخند عصبی زدم که فکر کرد دارم باهاش راه میام با چندش خندید و بالا تنه ام رو توی چنگش فشرد و زیر لب زمزمه کرد :

_آخ آخ دختر بمیرم ب….

باقی حرفش با بلند شدن پام و ضربه محکمی که بین پاهاش کوبیدم توی دهنش ماسید و چشماش گشاد شد

دستش سست و بی حس شد که با لذت نگاهم رو توی صورت سرخ شده از دردش چرخوندم و با خشم غریدم :

_چی شد آق مراد ؟! داشتی میگفتی

به سختی دستش رو وسط پاهاش گرفت و درحالیکه خم میشد با درد نالید که ازش فاصله گرفتم و با لذت نگاش کردم

_آخ مردم میکشتمت دختره هرزه

به من گفت هرزه ؟! عصبی به طرفش رفتم موهاش توی چنگم فشردم و سرش رو بالا گرفتم

_میخوای بمیری آره ؟!

یکدفعه تا به خودم بیام آب دهنش رو توی صورتم توف کرد که بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم و با حال بد ازش جدا شدم

اون هِر و هِر میخندید و من با حال خراب و صورتی جمع شده دنبال راهی برای پاک کردن صورتم بودم و با دیدن حوض کوچیک وسط حیاط با عجله به سمتش قدم تند کردم

دستام توی آب فرو بردم و با نفس نفس آب توی صورتم پاشیدم وقتی یاد دندان های زرد و خراب و بوی بد همیشگی دهن مراد میفتادم هر لحظه حس میکردم میخوام بالا بیارم

بالای سرم ایستاد و با خنده گفت :

_ها چی شد ؟؟ میخواستی من رو بکشی که !؟

لبه حوض نشستم و درحالیکه دستی به صورت خیس از آبم میکشیدم خشن از پشت دندونای کلید شده ام نالیدم :

_لجن !!

به طرفم خم شد و با تمسخر لب زد :

_چی ؟! نشنیدم

با حجوم مایعی به دهنم به طرف زمین خم شدم عوقی زدم و درحالیکه به سختی صاف می ایستادم با حال بد نالیدم :

_برو کنار کثافت !!

پوزخندی زد و شنیدم زیرلب زمزمه کرد :

_کجا برم ؟! تازه بعد این همه مدت پیدات کردم

مردک کثافت به کل حالم رو بهم زده بود بدون توجه بهش دهنم رو شستم و درحالیکه دستی به لبهام میکشیدم بلند شدم و به طرف اتاقم راه افتادم

من چقدر احمقم که اینجا ایستاده بودم و با این الاغ دهن به دهن میکنم؟!

در اتاق رو باز کردم ولی هنوز پامو داخل اتاق نزاشته بودم که از پشت بهم چسبید و با صدای لرزونی کنار گوشم گفت :

_جوووون عروسک !!

با آرنجم محکم به شکمش کوبیدم و خشن لب زدم :

_باز که به من چسبیدی الاغ !!

نمیدونم این چه جونی داشت با اون ضربه ای که من به وسط پاهاش کوبیده بودم باید تا الان از درد به خودش میپیچید ولی حالا راحت انگار نه انگار چیزی شده بهم چسبیدهه

این بار شدت ضربه به قدری زیاد بود که از درد زیاد ازم فاصله گرفت و درحالیکه دستش به شکمش میگرفت روی زمین خم شد و آخی از درد کشید

انگشت اشاره ام جلوی صورتش تکونی دادم و هشدار آمیز خطاب بهش گفتم :

_بار آخرت بود که پاتو از گلیمت درازتر کردی نَسنَاس وگرنه بدجور کلاهمون میره توی هم ، گرفتی ؟!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم وارد اتاقم شدم و به زور در زوار دررفته رو از داخل قفل کردم تا مبادا نصف شبی که خوابم وارد اتاقم بشه

بدون اینکه چراغ اتاقو روشن کنم دستمو به دیوار گرفتم و به سختی خودم رو گوشه اتاق جایی که همیشه تشک و پتوم پهن بودن رسوندم و خسته روی تشک کهنه ام دراز کشیدم

سرمو روی بالشت تکونی دادم و نفسم رو خسته بیرون دادم ، حالا باید چیکار میکردم ؟؟!

حالا که از خونه آرادم بیرون اومدم خسته و تنها برگشتم سر خونه اول ولی با این فرق که دیگه اون دختر پاک نیستم و دستام به خون کسی آلودن !!

با یادآوری عزیز چشمام رو بستم و زیرلب خطاب به خودم نالیدم :

_لعنت بهت نازی این چه خریتی بود که کردی !!

به پهلو چرخیدم و خواستم هر طوری شده بخوابم ولی با صدای عجیبی که به گوشم رسید چشمام گرد شد و سیخ سرجام نشستم

فکر کردم اشتباه شنیدم ولی بار دیگه همون صدا به گوشم رسید و این بار با دیدن نور کوچیکی که از جیب مانتوی تنم ساطع میشد یاد گوشی موبایلی که آراد بهم داده بود افتادم

لعنتی چطوری یادم رفته بود ؟! با عجله از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه اش که روشن خاموش میشد انداختم

شماره اش به اسم خودم سیو شده بود با تعجب آیکون سبز رنگ رو کشیدم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم که صدای خسته آراد به گوشم رسید

_الووو ؟!

چیزی نگفتم که با فشار نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :

_الحمدلله انگار مردی از دستت راحت شدم

اخمام توی هم کشیدم و بی حوصله لب زدم

_چیه ؟!

_خوبی ؟!

با شنیدن این حرف بی اختیار ته دلم قیلی ویلی رفت و سکوت کردم که صدام زد و گفت :

_هستی ؟؟ رفتنی که کسی تغیبتون نکرد ؟؟

به سختی به خودم مسلط شدم و درحالیکه به دیوار نَمور پشت سرم تکیه میدادم گیج لب زدم :

_ نه !!

خوبه ای زیرلب زمزمه کرد و بعد از چندثانیه آروم ادامه داد :

_بعد تو هم آریا اومد و پریا رو با خودش برد

با شنیدن اسم آریا با ترس سیخ سرجام نشستم ، چی ؟!؟ کی برگشته ؟!

دستی به صورتم کشیدم و با نگرانی لب زدم :

_آریا ؟!

اهووومی زمزمه کرد که دلواپس تو خودم جمع شدم و لرزون پرسیدم :

_چ…چی گفت ؟!

پوزخند صدا داری زد و خسته گفت :

_میخوای چی بگه ؟! همش سراغ تو رو از من میگرفت

گوشی رو به اون دستم دادم و درحالیکه استرس امونم رو بریده بود نالیدم :

_چی ؟! از تو ؟! نکنه فهمیده من واسه تو کار میکنم

نوووچی گفت و بی حوصله ادامه داد :

_فقط شک کرده همین !!

_مطمعنی ؟!

_آره میخواست ببینه عکس العمل من چیه وگرنه اگه یک درصد مطمعن بود که الان من اینجا راحتت ننشسته بودم و با تو صحبت کنم

آهانی گفتم و به سختی نفسم رو بیرون فرستادم ، بدبختی پشت بدبختی !! حالا با وجود آریای وحشی که به خونم تشنه بود باید چیکار میکردم ؟!

میدونستم در به در دنبال من میگرده و اگه دستش بهم برسه زندم نمیزاره پس باید تا یه مدت هیچ جایی آفتابی نشم و دیر یا زود با پولایی که قرار بود دستم رو بگیره یه جایی پنهون بشم با یادآوری پولا اخمامو توی هم کشیدم و جدی خطاب بهش گفتم :

_هرچی زودتر به اون پولا احتیاج دارم جورش کن برام !!

_میخوای چیکار کنی ؟!

دلیلی نمیدیدم تا آراد از همه فکرها و نقشه هام خبر داشته باشه پس نگاهم رو توی تاریک روشنی اتاق چرخوندم و بی حوصله لب زدم :

_چندتا کار مهم دارم که باید انجام بدم

_ چه کاری ؟!

بهش رو داده بودم چه پررو شده ، بی حوصله روی تشکم دراز کشیدم و خشن لب زدم :

_به تو مربوط نیست !!

_ولی من‌…..

چشمامو بستم و درحالیکه از خستگی رو به موت بودم توی حرفش پریدم خوابالو لب زدم :

_گفتم که به تو مربوط نیست فقط یادت نره فردا پولم رو آماده کنی

معلوم بود عصبی شده چون خشن گفت :

_با نوکر بابات حرف نمیزنی که جواب سربالا میدی !!

برای اینکه حرصش بدم تو گلو خندیدم و گفتم :

_منم مشتاق داشتن نوکری مثل تو نیستم میدونی که !!

با حرص اسمم رو صدا زد و گفت :

_شانس آوردی اینجا پیشم نیستی وگرنه میدونستم چیکارت کنم

_هه …مثلا میخواستی چه غلطی بکنی ؟!

خندید و با بدجنسی گفت :

_تنبیه های من بد نیستن فقط میبردمت روی تخت و میفتادم روت و لب….

با این حرفش چشمام گشاد شد و بی اختیار قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن و دستم روی قطع تماس رفت

گوشی رو کنارم انداختم و عصبی زیر لب زمزمه کردم :

_پسره پررو !!

دستم روی قلبم که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و با غیض ادامه دادم :

_تو چرا اینقدر بی جنبه شدی با دو کلمه اون پسره بی حیا اینطوری وا دادی ها ؟!

روی تشک افتادم و با نفس هایی که به سختی بیرون میومد سعی کردم بخوابم ولی بی فایده بود و همش صورت آراد با حرفایی که تازه پشت گوشی بهم گفته بود توی سرم مرور میشد

به پهلو چرخیدم و درحالیکه زیر پتو گلوله میشدم پلکامو روی هم فشردم و به هر سختی که بود بالاخره خوابیدم

نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صداهای بازی بچه ها و سروصدایی که از حیاط به گوش میرسید تو جام قلتی زدم و بالشت روی سرم گذاشتم و فشارش دادم

ولی مگه فایده ای داشت صداشون به قدری زیاد بود که داشت مغزم رو سوراخ میکرد و به شدت روی اعصابم بود

کلافه نشستم و بدون اهمیت به سروضعم بلند شدم و به سمت در حجوم بردم و درحالیکه بازش میکردم بلند فریاد زدم :

_خفهههههههه !!

با شنیدن صدام برای چند ثانیه سکوت محض همه جا رو فرا گرفت و کم کم سر ها به سمتم چرخید و با دیدن من انگار موجود عجیبی دیدن با تعجب به هم نشونم میدادن

_واقعا خودتی نازی ؟!

نیم نگاهی به مریمی که از بین جمعیت همچین حرفی زده بود انداختم و همونطوری که دستی به صورتم میکشیدم کلافه زیرلب غُر زدم :

_نه روحمه !!

صاف ایستادم و عصبی ادامه دادم :

_خودمم دیگه …. باز برگشتم تو این خراب شده نمیزارید دودقیقه آدم بخوابه ای بابا

و بدون توجه به پِچ پِچ کردن اونا در مورد اینکه تموم این مدت کجا بوده ؟! اینکه جایی نداشته بره ؟! یعنی پیش کی بوده ؟! شاید نقشه و ماجرایی تو سرش داشته که این همه مدت غیبش زده و معلوم نیست کجا بوده

به اتاقم برگشتم و باز روی تشکم پهن شدم و با کم شدن سروصداها کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x