اول فکر کردم اشتباه شنیدم باز چشمام رو بستم و درحالیکه به پهلو میچرخیدم خواستم بخوابم ، ولی باز با شنیدن صدای دیگه ای سیخ سرجام نشستم
سعی کردم توی تاریک روشن اتاق اطراف رو از نظر بگذرونم ولی هیچ فایده ای نداشت و هیچ دیدی به اطراف نداشتم دست لرزونم رو به دیوار گرفتم
و به سختی بلند شدم و با قدمای نامتعادل به سمت در راه افتادم و پرده کهنه و زواردرفته رو کنار زدم و به سختی از پشت شیشه نیم نگاهی به بیرون انداختم
ولی جز سیاهی شب و تاریکی هیچ چیز دیگه ای معلوم نبود اخمام رو توی هم کشیدم و با چشمای ریز شده با دقت باز نگاهم رو چرخوندم
یکدفعه با دیدن چیزی گوشه حیاط که داشت تکون میخورد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید به آرومی در رو باز کردم و بیرون رفتم
بدون ایجاد کوچکترین سروصدایی ، با قدمای کوتاه بیرون رفتم و آروم آروم به اون سمت رفتم و از پشت دیوار نیم نگاهی انداختم
خوب که دقت کردم کسی میون تاریکی گوشه حیاط پیش حوض نشسته بود و فین فین کنان دماغش رو بالا میکشید
خوب که دقت کردم با دیدن مریم و حال و روزش ماتم برد و برای چندثانیه ای بی اختیار خیره اش شدم ، چه اتفاقی افتاده بود ؟؟
به کل خواب از سرم پریده بود ، نگران با قدمای بلند به طرفش قدم تند کردم و بالای سرش ایستادم با دیدنم با عجله دستی به صورت خیس از اشکش کشید
کنارش لبه حوض نشستم و درحالیکه نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاه از صورتش بگیرم با نگرانی پرسیدم :
_اتفاقی افتاده ؟؟
با صدای خفه ای آروم زمزمه کرد :
_ن…..نه !
_مطمعن باشم ؟!
نگاهش رو ازم دزدید و لرزون نالید :
_بازم نه
با این حرفاش معلوم بود حال و روز خوبی نداره نگران بیشتر خودم رو سمتش کشیدم و سوالی پرسیدم :
_آخر اتفاقی افتاده یا نه ؟!
سرش رو پایین انداخت و با حال نزاری نالید :
_بیخیال …..!
یعنی چی ؟! اخمامو توی هم کشیدم و عصبی گفتم :
_حرف میزنی یا به زور حرف از دهنت بیرون بکشم ؟!
دستاش رو توی هم گره زد و با صدای تو دماغی که حاصل گریه هاش بود گفت :
_هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط میدونم حالم خوب نیست !!
_هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و اونوقت حال و روز تو اینه ؟؟
لباشو بهم فشرد و سکوت کرد که بلند شدم و درحالیکه دقیق کنارش مینشستم دستمو دور شونه هاش حلقه کردم و با لحن دلگرم کننده ای ادامه دادم :
_هرچی توی دلته بریز بیرون ، باور کن حالت از اینی که هست خیلی بهتر میشه
بازم سکوت کرد و چیزی نگفت که نگاهمو روی نیم رخ صورتش چرخوندم و نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
وقتی نمیخواست حرفی بزنه هرکاری هم میکردم بیفایده بود و دهن باز نمیکرد ، خصلت مریم همین بود که هر درد و غمی که داره میریزه تو خودش !!
نمیدونم چند دقیقه همونطوری توی تاریکی نشسته بودیم که آروم سرش روی شونه ام گذاشت و با بغض خفه ای لب زد :
_چرا باید زندگی ما اینطوری باشه !!
با تعجب ابرویی بالا انداختم و سکوت کردم ، حالا که دهن باز کرده بود باید میزاشتم حرفش رو بزنه و تعجبم از این بود که تا حالا ندیدم مریم از زندگیش گله و شکایتی داشته باشه
حالا چی شده بود که از زندگیش ناراضیه و اینطوری بغض کرده تو بغل من کِز کرده ، خدا میدونه !!
تو فکر بودم که گفت :
_خسته ام نازی …کم آوردم
از بغض توی صداش اشک تو چشمام جمع شد ، بوسه ای روی موهاش نشوندم و با ناراحتی سوالی پرسیدم :
_چی شده آخه عزیزدلم نکنه ..…
با یادآوری اون پسره که اون دفعه دم در خونه دیده بودمش و با مریم بحثش شده بود و معلوم بود رابطه ای بینشون هست زبونی روی لبهام کشیدم و مردد ادامه دادم :
_بخاطر اون بچه سوسوله ؟!
سرش رو از روی شونه ام برداشت و گیج پرسید :
_منظورت با کیه ؟؟
چشم غره ای بهش رفتم
_همون بچه پولداره دیگه…. اسمش چی بود ؟؟
صورتش توی هم فرو رفت که کمی فکر کردم و کنجکاو ادامه دادم :
_نادر ؟؟ نریمان ؟! نی…..
توی حرفم پرید و با اخمای درهم گفت :
_ندیم !!
_آهان آره خودشه
ناراحت دستاش زیر چونه اش زد و به زمین خیره شد ، با فکر به اینکه نکنه بلایی سرش آورده و ناراحتش کرده عصبی دندونام روی هم سابیدم و غریدم :
_چیکار کرده ؟! بگو تا برم حالش رو جا بیارم
نفس رو خسته بیرون فرستاد و گفت :
_اون کاری نکرده فقط بعد مدت ها امروز دیدمش و ….
کنجکاو سری تکون دادم و با چشمای ریز شده سوالی پرسیدم :
_و چی ؟؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و با حسرت آروم لب زد :
_فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده !!
با دیدن اشک حلقه شده توی چشماش بُهت زده پلکی زدم و خیره اش شدم ، اولین بار بود که میدیدم مریم از پسری صحبت میکنه و اینطوری براش گریه میکنه
زود به خودم اومدم و ناباور درحالیکه چهار زانو روی زمین مینشستم سوالی پرسیدم :
_نگو که دوستش داری ؟!
دستی به دماغش کشید و فین فین کنان لب زد :
_ عا…..عاشقشم !!
شوک زده دهنم نیمه باز موند و همونطوری که آب دهنم رو صدادار قورت میدادم گیج گفتم :
_هاااا ؟!
بدون توجه به من ، زانوهاش رو بغل کرد و سرش روشون گذاشت و باز گریه رو از سر گرفت و هق هق کنان نالید :
_چرا دنیای ما باید تا این حد با هم فرق کنه و نامردی دنیا فقط و فقط برای ما باشه ؟؟
انگار تازه از شوک حرفاش بیرون اومده باشم زبونی روی لبهام کشیدم و آروم زمزمه کردم :
_بعضی وقتا برای اینکه خوشحال باشی باید بیخیال تفاوت ها شد
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت
_خواستم ولی نشد !!
وقتی دید بی حرف فقط دارم نگاهش میکنم دستی زیر چشمای خیسش کشید و ادامه داد :
_روز اول که دیدمش بدون اینکه بخوام دلم براش رفت خواستم بیخیال دل صاحب مرده ام بشم ولی ندیم از بس رفت و اومد و پیگیرم شد تا دلم لرزید و گفتم بزارم برای یه بارم شده منم طعم دوست داشتن رو بچشم ، البته تو قبول کردن این رابطه حرفای نیلا هم بی تاثیر نبود
سرم رو کج کردم و سوالی پرسیدم :
_نیلا ؟؟؟ نیلا کیه
_خواهر ندیم ….دوستمه توی دانشگاه !!
آهانی زیرلب زمزمه کردم که نفسش رو خسته بیرون فرستاد و ادامه داد :
_قبول کردم ولی ای کاش نمیکردم….
_چرا ….چی شد مگه ؟!
نگاهش رو به آسمون دوخت و انگار توی خاطراتش غرق شده باشه با ناراحتی گفت :
_روزای اول خیلی خوب بود و حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام که ندیم رو دارم و اونم عاشقمه ولی….
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و تا روی چونه اش رون شد که بی اختیار نگاهم روش لغزید
_یه روز که همراه نیلا رفته بودیم خونه ندیم تا بهش سر بزنیم یه دختره با سروضع نامناسب در رو برامون باز کرد و گفت ….گفت …
هق هق کنان سرش رو پایین انداخت که عصبی صورتش رو بین دستام قاب گرفتم و خشن پرسیدم :
_چی بهت گفت ؟؟
_گفت دوست دخترشم
گیج نگاهم رو بین اجرای صورتش چرخوندم و عصبی پرسیدم :
_مگه با تو رابطه نداشته پس چطور با دختر دیگه …..
لرزون توی حرفم پرید و با لُکنت لب زد :
_ ت...تموم این مدت داشته بهم خی…خیانت میکرده و من خر فکر میکردم عاشقمه
خودش رو توی آغوشم انداخت و با بغض ادامه داد :
_ اون به من فقط به چشم یه سرگرمی نگام کرده ولی من واقعا عاشقش شدم
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و آروم دستمو روی موهای بیرون اومده از شالش کشیدم ، چطور جرات کرده وقتی این دختر رو دوست نداشته اینطوری بهش امید داده ؟؟
با فکری که به ذهنم رسید دستم روی موهاش خشک شد و جدی خطاب بهش گفتم :
_آدرسش کجاست ؟!
دستاشو دور گردنم بیشتر حلقه کرد و بی حواس گفت :
_آدرسش رو میخوای چیکار ؟!
_کارش دارم
با این حرف ازم جدا شد و با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_نگو که داری به چیزی که حدس میزنم فکر میکنی ؟؟
حرفی نزدم که بلند شد و درحالیکه لبه حوض مینشست دستاش رو توی آب فرو برد و به آرومی گفت :
_این حرفا رو نزدم که بری سراغش !!
مشتاش رو پر آب کرد و محکم به صورتش پاشید که گفتم :
_آدرس رو برای اون چیزی که تو فکر میکنی نمیخوام
با صورتی خیس به سمتم برگشت و گفت :
_من تو رو بهتر از خودت میشناسم نازی پس من رو بازی نده !!
کاری که اون پسره عوضی با مریم کرده بود از توی ذهنم پاک نمیشد و داشتم از شدت حرص زیادی خودخوری میکردم
_باشه باشه تو درست میگی ولی قول میدم فقط باهاش حرف بزنم
_تو و حرف زدن منطقی ؟! محاله
گوشه شالش رو به صورت خیسش کشید و خسته ادامه داد :
_در ضمن حرف زدن هیچ چیزی رو درست نمیکنه
_تو از کجا مطم…..
توی حرفم پرید و همونطوری که سعی در خشک کردن صورتش داشت با صدای گرفته از بغض گفت :
_همه چیز بین ما تموم شده پس نمیخوام بری سراغش و حرفی بزنی و اون پیش خودش فکرای دیگه بکنه
بیقرار بلند شدم و شروع کردم بی هدف طول و عرض حیاط رو راه رفتن و عصبی بلند گفتم :
_اهههههههه مثلا اون الاغ میخواد چه فکری بکنه ؟؟
با ترس دستش روی لبهاش به نشونه سکوت گذاشت و همونطوری که با نگرانی نگاهش رو به اطراف میچرخوند آروم لب زد :
_هیس….چه خبره ؟؟ همه خوابن نکنه میخوای بیدارشون کنی ؟؟
کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و به اجبار لبهامو روی هم فشردم که بلند شد و به سمتم اومد
_میدونم نگران منی ولی …..
رو به روم ایستاد و با بغض ادامه داد :
_بهتره حرفای امشبم رو فراموش کنی چون هیچ کاری از دستت برنمیاد و فقط اذیت میشی
درحالیکه نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاه از چشمای اشکیش بگیرم جدی گفتم :
_پس فراموشش کن !!
توی اوج بغض لبخندی زد که فقط من تلخیش رو حس کردم و با ناراحتی گفت :
_اگه دست خودم بود که تا حالا صد بار این کارو کرده بودم دست اینه ….
و با دست به قلبش اشاره کرد و ادامه داد :
_این لامصب بیخیالش نمیشه !!
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه عقب گرد و با قدمای بلند به طرف اتاقشون رفت
نمیدونم چقدر خیره در بسته اتاقشون بودم که با صدای گربه هایی که با هم دعواشون شده بود به خودم اومدم و خسته و ناراحت وارد اتاقم شدم و در رو بستم
روی تشکم دراز کشیدم و درحالیکه پتو روی سرم میکشیدم فکرم درگیر این بود که باید حتما کاری برای مریم میکردم وگرنه دلم آروم نمیگرفت
نمیدونم چقدر فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح با صدای جیغ و شادی بچه هایی که توی حیاط مشغول بازی بودن از خواب بیدار شدم و کلافه توی جام نشستم ، یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید بلند شدم و تلوتلوخوران و خواب آلود بیرون رفتم
باید تا یادم نرفته سراغ نیره میرفتم ببینم اوضاع از چه قراره و در نبودم به کار خلافی کشیده نشده باشه بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم با عجله از خونه بیرون زدم
در خونشون که رسیدم دستمو بلند کردم تا در بزنم ولی یکدفعه با حس شرمندگی که توی وجودم افتاد دستم روی هوا خشک شد و با حرص لبامو بهم فشردم
بی پول میرفتم خونشون که چی بشه ؟؟ اگه میگفت بعد این همه مدت دست خالی برگشتی چی میگفتم ؟؟ اصلا چه حرفی داشتم که بزنم!؟
لعنتی زیر لب زمزمه کردم و مردد دستم رو پایین انداختم و یک قدم به عقب برداشتم و با ناراحتی نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
خواستم برگردم ولی هنوز یک قدم فاصله نگرفته بودم که صدایی آشنایی از پشت سر صدام زد و گفت :
_بدون اینکه به دوستت سر بزنی داری میری !!
بعد از چند ثانیه مکث به عقب چرخیدم که با دیدن نیره که با نایلونی از خرید ، پشت سرم ایستاده بود با شرمندگی لب زدم :
_ن….نه میخواستم شما رو ببینم ولی…..
سرم رو پایین انداختم که بهم نزدیک شد و درحالیکه رو به روم می ایستاد جدی پرسید :
_ولی چی ؟؟
سرم رو بالا گرفتم ولی بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم به دروغ گفتم :
_ولی یادم اومد کارمهمی دارم و باید تا دیر نشده برم انجامش بدم
انگار فهمیده بود الکی همچین حرفی زدم چون سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد :
_آهااااان
در خونه رو با تک کلیدی که توی دستش بود باز کرد و درحالیکه داخل میشد بلند خطاب بهم گفت :
_بیا داخل کار رو که همیشه هست !!
صدای قدماش که ازم دور و دورتر میشد به گوشم رسید و من هنوز همونجا خشک شده ایستاده بودم
حالا باید چیکار میکردم ؟!
آب دهنم رو قورت دادم و با فکر به سوال هایی که امکان داره درباره قولی که درباره پول بهشون دادم ازم بپرسن خواستم برگردم و از اونجا فرار کنم
ولی یه حسی مانعم میشد و درحالیکه دستام رو مشت میکردم زیر لب با خودم زمزمه وار لب زدم :
_تا کی میخوای در بری !؟
با این حرف بالاخره تصمیمم رو گرفتم و با چند قدم بزرگ داخل خونشون شدم و به طرف دو اتاق قدیمی ته حیاط که یکیش مال خوابشون بود و از اون یکی به عنوان آشپزخونه استفاده میکردن راه افتادم
نیره از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت :
_بیا داخل مامان شنیده بود برگشتی خیلی دوست داشت ببیندت !!
با این حرفش عرق سردی روی پیشونیم نشست و درحالیکه آروم به طرف اتاق راه میفتادم زیرلب زمزمه وار لب زدم :
_منم خیلی باهاش حرف دارم !!
در رو باز کردم و درحالیکه سعی در بیرون آوردن کفشام داشتم نگاهم رو توی اتاق به دنبالش چرخوندم ولی با چیزی که دیدم برای ثانیه ای حس کردم نفسم رفت و پاهام بی حس شد
باورم نمیشد این آدمی که گوشه اتاق زار و نزار با صورتی رنگ پریده و لاغر افتاده خاله طلعت باشه ، کسی که تقریبا تموم بچگی من باهاش گذشته بود و همیشه هوای من بی کس رو داشت
بالاخره به خودم اومدم و درحالیکه کفشام رو بیرون میاوردم آروم قدمی داخل اتاق گذاشتم و با ناباوری یک قدم به سمتش برداشتم
آنچنان هیکلش نحیف و لاغر شده بود که تقریبا زیر پتو هیچی ازش معلوم نبود و اگه سرش بیرون نبود و صورتش رو نمیدیدم اصلا فکرشم نمیکردم آدمی زیر اون پتو خوابیده
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و آروم زیر لب نالیدم :
_چه بلایی سرت اومده خاله !!
انگار دیگه جونی توی تنم نمونده باشه پاهام بی حس شد و برای اینکه نیفتم و تعادلم رو حفظ کنم دستم رو به دیوار گرفتم و با کمری خم شده اونجا ایستادم
نیره با سینی حاوی چای وارد اتاق شد و با دیدنم سرجاش ایستاد و درحالیکه چندثانیه خیره نگاهم میکرد بالاخره به خودش اومد و گفت :
_چرا اونجا وایسادی ؟؟ بیا بشین
به طرف مامانش رفت و درحالیکه کنارش روی زمین مینشت بلند خطاب بهش ادامه داد :
_بلند شو مامان ببین کی اومده !!
خاله تکونی توی جاش خورد آروم لای پلکاش رو باز کرد و زیرلب زمزمه کرد :
_چی شده ؟!
نیره یکی از فنجون های چای روی زمین جلوی خودش گذاشت و با لبهایی که میخندید گفت :
_هیچی ….میگم پاشو که مهمون داریم !!
گیج زیرلب زمزمه کرد :
_مهمون ؟!
چشماش رو به دنبال کسی توی اتاق چرخوند که با دیدن من خیرم شد و کم کم لبخند کم جونی روی لبهاش شکل گرفت و خطاب بهم گفت :
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.