رمان عشق ممنوعه استاد پارت 42

 

_ پاشو !!

با حرص بلند شدم که به تخت خواب اشاره ای کرد و ادامه داد :

_برو سرجات یالله !!

بخاطر اون زن اعصابم بهم ریخته بود و الانم آراد داشت با این حرفاش بدتر عصبیم میکرد ، دندونامو با حرص روی هم سابیدم و خشن گفتم :

_بس کن !!

بهم نزدیک شد و درحالیکه روی صورتم خم میشد گفت :

_نووووچ …. نه تا وقتی که خودم از یه چیزایی مطمعن نشم !!

نه این یارو واقعا فکر کرده کیه ؟!
عصبی تخت سینه اش کوبیدم که یک قدم به عقب برداشت و خشمگین توی صورتش غریدم :

_هووووی هرچی هیچی بهت نگفتم دور بر ندار دیگه گرفتی ؟!

به طرف وسایلم که روی زمین بودن رفتم و درحالیکه زیربغلم میزدمشون با حرص ادامه دادم :

_الانم از سر راهم برو کنار که میخوام برم به کار و زندگیم برسم !!

در اتاق رو باز کردم که پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه فکر کردی میتونی از در این خونه با وجود اون همه نگهبان و جاسوس یک قدم برداری ؟!

ابرویی بالا انداخت و با لحن حرصی ادامه داد :

_یا اینکه چیز دیگه ای باشه و دلت برای آریا تنگ شده و میخوای از این طریق باز بری زیر…ش ؟!

با این حرفش وسایل تو دستمو روی زمین انداختم و با یه حرکت به سمتش چرخیدم و درحالیکه روی نوک پا می ایستادم یقه اش رو گرفتم خشن تکونی بهش دادم و گفتم :

_من هیچ رابطه ای با اون چُلمَنگ به غیر از اون باری که میخواست به زور بهم تجا..وز کنه ندارم پس در دهنت رو گِل میگیری یا خودم دست به کار شم ؟!

با نفس نفس خیره چشماش شدم که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بعد از مکثی بی مقدمه گفت :

_اوکی ولی برای قبول این موضوع شرط دارم !!

هه بچه پررو رو ببین !!
حالا که فهمیده دارم راست میگم و حق با منه بازم نمیخواد کوتاه بیاد و قصد داره از آب گل آلود ماهی بگیره

عصبی یقه اش رو ول کردم و بی حرف قصد داشتم ازش فاصله بگیرم که یکدفعه دستاش رو دور کمرم حلقه کرد که بهش چسبیدم و با چشمای گرد شده نگاش کردم

_ کجا ؟! شرطمو که نشنیدی؟!

حرصی تو سکوت نگاهش کردم که بی مقدمه گفت :

_بیا و برای یه شب نامزد من شو !!

_چی ؟؟؟؟؟؟؟؟

با دادی که زدم ولم کرد و درحالیکه دستش روی دهنم فشار میداد هشدار آمیز لب زد :

_هیس …..چه خبرته ؟! آروم بگیر

دستش رو از جلو دهنم کنار دادم و با نفس های بریده سوالی پرسیدم :

_یعنی چی که برای یه شب ؟!

کلافه شروع کرد به راه رفتن

_یه بلوفی پیش خانوادم زدم و الان برای اینکه بیشتر حرفم رو باور کننن نیاز یه کسی دارم که برای به شبم که شده نقش عشق و نامزد منو باز کنه

با این حرفش به زمین خیره شدم و بی اختیار‌ توی فکر فرو رفتم آره …چرا که نه ؟! این میتونست برام یه فرصت خوب باشه

بدون اینکه بیشتر از این فکر کنم تردید رو کنار گذاشتم و جدی گفتم :

_حله !!!

انگار اشتباه شنیده باشه با تعجب به سمتم برگشت

_چی ؟! یعنی الان قبول کردی ؟!

سری تکون دادم و برای اینکه به چیزی شک نکنه گفتم :

_آره ولی دور برت نداره فقط برای اینکه بیشتر از این بیخود به پروپام نپیچی مجبور شدم قبول کنم

با قدر دانی نگام کرد و گفت :

_اوکی ….ممنون

بی حوصله دست به سینه سری در جوابش تکون دادم و خم شدم و خواستم وسایلم رو بردارم که بازوم رو گرفت و پرسید :

_هی کجا؟! کلی کار داریم

صاف ایستادم و ناباور لب زدم :

_کار ؟!

کلافه نگاهش روی هیکلم چرخوند

_آره اونم خیلی زیاد !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه به طرف حمام هُلم داد

_تا تو دوش بگیری منم یه فکری به حال این سروضعت میکنم

زیر دستش زدم و شاکی گفتم :

_ولم کن ببینم …. مگه سروضع من چشه ؟؟

چنگی توی موهای پرپشتش زد و با حرص گفت :

_بگو چش نیست ؟! جون من اصلا یه ذره احساسات دخترونه هم داری ؟؟ آخه این چه وضع لباس پوشیدنه ؟؟

با این حرفش تازه چشمم به سروضعم خورد و با دیدن اون شلوار شش جیب ارتشی و تیشرت مردونه که تنم بود و مانتوی که بیشتر به پیراهن بزرگ مردونه ای شباهت داشت و روش پوشیده و دکمه هاش رو باز گذاشته بودم

بی اختیار خجالت زده تو خودم جمع شدم ولی بدون اینکه از تک و تا بیفتم پرو گفتم :

_ها چیه ؟! خیلی هم خوبه

پوووف کلافه ای کشید و درحالیکه به طرف در اتاق راه میفتاد جدی گفت :

_تا تو دوش بگیری منم فکرامو میکنم که باید چیکار کنم اوکی ؟!

بی تفاوت شونه ای بالا رفتم و واد حمام شدم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم بیرون زدم ولی خبری از آراد تو اتاق نبود

بی اهمیت رو به روی آیینه ایستادم و با حوله مشغول خشک کردن موهام شدم که در اتاق باز شد و با دیدن آراد به طرفش چرخیدم و بی حوصله گفتم :

_پس کجا رف……

یکدفعه با دیدن کسی که پشت سرش وارد اتاق میشد حرف توی دهنم ماسید و آب دهنم رو صدادار قورت دادم

آراد به سمتم پا تند کرد و خطاب به دختر خوشگلی که پشت سرش بود گفت :

_شبنم ببین این همونیه که دربارش بهت گفته بودم هااا ؟!

دختره خندید و درحالیکه با شیطنت خیره حرکات آراد میشد گفت :

_اوکی ….حالا چرا اینقدر هیجان زده ای ؟!

با این حرفش آراد صاف ایستاد دستاش رو بهم چلوند و با استرس گفت :

_واقعا ؟!

دختره سری تکون داد و زیرلب زمزمه کرد :

_آره …اونم خیلی زیاد

آراد پوووف کلافه ای کشید

_نمیدونم چم شده !!

دختره که تازه فهمیده بودم اسمش شبنمه مشت آرومی به بازوی آراد کوبید و با خنده ای که جز جدانشدنی از صورتش بود گفت :

_بیخیال این چیزا زود برو چمدونم رو که توی حیاط گذاشتم برام بیار تا شروع کنم

آراد سری تکون داد و با عجله از اتاق بیرون رفت ، تموم مدتی که اونا حرف میزدن من بی اختیار خیره صورت دختره شده بودم و پلکم نمیزدم

مخصوصا چال گونه هاش که موقع خندیدن پیدا میشدن آنچنان صورتش زیبا و بی عیب و‌ نقص بود که بی اختیار برای اولین بار جلوی یه دختر احساس کمبود کردم

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :

_کجایی ؟! حالت خوبه ؟؟

به خودم اومدم و گیج سری تکون دادم

_آره باس ببخشید حواسم نبود !!

دستش رو به نشونه سلام سمتم گرفت و گفت :

_شبنمم دختر عموی آراد افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟!

دستپاچه به خودم اومدم و درحالیکه دستش رو به گرمی میفشردم خطاب بهش لب زدم:

_نازی !!

سری تکون داد و خواست چیزی بگه که آراد با نفس نفس چمدون رو داخل اتاق آورد و عصبی گفت:

_ای بابا توش چی گذاشتی که اینقدر سنگینه ؟!

_واه مگه نگفتی وسایلت رو جمع کن بیار به کمکت احتیاج دارم منم آوردم دیگه

به تخت خواب اشاره ای کرد و ادامه داد :

_حالام کم غُر بزن و بزارش اونجا برام تا کارمو شروع کنم اوکی ؟!

کاری رو که میخواست براش انجام داد که دست به سینه نگاهی به آراد انداخت و گقت :

_حالام برو بیرون بزار به کارم برسم

بدون توجه به اعتراض های آراد بیرونش کرد و درحالیکه در اتاق رو قفل میکرد خطاب به من جدی حرفی زد که ناباور چی بلندی زمزمه کردم و چند قدم عقب رفتم

_اووووه آروم دختر مگه چی‌گفتم … پرده گوشم پاره شدا

دستی به گوشاش کشید که اخمامو توی هم کشیدم و دست به سینه شاکی گفتم :

_فکرشو از سرت بیرون کن !!

_چرا اونوقت ؟!

دکمه بالایی لباسم رو بستم و درحالیکه دنبال یه چیزی میگشتم تا موهام بپوشونم و اون حوله رو از دورشون جدا کنم با غیض گفتم :

_ازم میخوای جلوت لُخت مادرزاد بشم تا اپلاس….مپلا…. اههههه

دستمو به اطراف تکون دادم و با حرص ادامه دادم:

_اسمش رو زبونم نمیچرخه بکنی که چی بشه ؟!

خندید و درحالیکه به طرف چمدونش که روی تخت بود میرفت و بازش میکرد گفت :

_چه بانمکی تو …اوکی حالا که دوست نداری بیا بشین روی صندلی تا از صورتت شروع کنم

بی حرکت ایستادم و زیرچشمی و مشکوک نگاش کردم که برگشت تا جعبه توی دستش روی میز بزاره که با دیدن حالتم با تعجب گفت :

_چرا اینطور عجیب غریب نگاه میکنی بیا دیگه !!

بیخیال موهام شدم و به اجبار رفتم و روی صندلی نشستم که با یه حرکت حوله رو از روی موهام کشید و جلوی چشمای گشاد شده ام نگاه کلی به موهام انداخت و ناباور گفت :

_اووووه خدای من موهات چقدر بلندن !!

بی حوصله لبخندی در جواب حرفش زدم که بالاخره بعد از چند دقیقه وَر رفتن با موهام بالاخره بیخیالشون شد و درحالیکه چیزی دور گردنش میبست روی صورتم خم شد و گفت :

_یه کم درد داره ولی یه کم که گذشت بی حس میشه و متوجه نمیشی !!

چی ؟! این داره از چی‌حرف میزنه وقتی دید هنوز دارم چپ چپ و با گیجی نگاش میکنم نخ اصلاح رو محکم پشت لبم زد که دادی زدم و انگار تازه متوجه شده باشم چه بلایی سرم اومده

از روی صندلی بلند میشدم و همونطوری که توی هوا میپریدم دستپاچه نالیدم :

_وااای صورتم ….بامن چیکار کردی ؟!

کلافه دستاش که هنوز از شوک حرکت من روی هوا خشک شده مونده بودن رو پایین انداخت و اخماشو توی هم کشید :

_یعنی چی این بچه بازی ها ؟! هرکاری میخوام بکنم نمیزاری که

دندوناش روی هم فشرد و با حرص ادامه داد :

_اصلا وایسا ببینم اینجا چه خبره ؟! مگه مسخره کار شمام ؟!

عصبی خواست از اتاق بیرون بره که با یادآوری اون زن و انتقامی که لحظه به لحظه داشتم بهش نزدیک تر میشدم با دستای مشت شده زیرلب زمزمه کردم :

_ وایسا ….حله هر چی تو بخوای !!

روی صندلی نشستم درحالیکه سرمو تکیه میدادم چشمامو بستم که پوووف کلافه ای کشید و به سمتم اومد

با هر حرکت بند اصلاحی که روی صورتم مینداخت فقط درد بود و درد که حس میکردم و انگار آتیش به وجودم انداخته باشن بی جون زیر دستاش افتاده بودم

نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که بالاخره ازم فاصله گرفت و با نفس نفس گفت :

_میتونی چشماتو باز کنی !!

چشمامو با درد باز کردم که نگاهم از توی آیینه به خودم خورد و ناباور لب زدم :

_این منم ؟!

نیم نگاهی به آیینه انداخت و با پوزخندی گوشه لب گفت :

_شک داری ؟!

باورم نمیشد تا این حد تغییر بکنم صورتم که همیشن پر بود از مو ، مخصوصا پشت لبم حالا صاف و تمیز شده بودن و ابروهای پر پشتم هم تقریبا تمیز شده بودن و باریک شده بودن

وقتی دید هیچی در جوابش نمیگم و فقط با تعجب دارم به صورتم دست میکشم پووف کلافه ای کشید و درحالیکه به طرف چمدونش میرفت گفت :

_اینقدر به صورتت دست نزن !!

بالای سرم ایستاد و درحالیکه روم خم میشد جعبه ماسکی که دستش بود رو فشاری داد و یه مقداری ازش روی پوستم ریخت

_یه مدت بزار این روی صورتت باشه تا الهتابش بخوابه اوکی ؟؟

سری تکون دادم که پوزخندی زد و شنیدم زیرلب گفت :

_انگار زبونش رو موش خورده و اونی نیست که چند دقیقه پیش همش باهام بحث میکرد

حوصله بحث باهاش رو نداشتم و الان فقط و فقط داشتم به هدفم فکر میکردم !!
چیزی که این همه سال منتظرش بودم و حسرتش رو خوردم

بعد از گذشت چند دقیقه از روم صورتم برش داشت و درحالیکه نگاه کلی به صورتم مینداخت جعبه لوازم آرایشی از کیفش بیرون کشید و با دقت کارش رو‌شروع کرد

چشمامو بستم و گذاشتم راحت کارش رو بکنه که نمیدونم چی شد زیر دستش خوابم گرفت و کم کم تو دنیای بی خبری فرو رفتم

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که کسی تکون محکمی بهم داد و با حرص گفت :

_پاشو ببینم گرفتی خوابید !؟

گیج چشمای غرق خوابم رو باز کردم که شبنم با حرص چشم غره ای بهم رفت و عصبی خواست چیزی بگه ولی یکدفعه نمیدونم چش شد که دهنش نیمه باز موند و درحالیکه کم کم لبخندی گوشه لبش سبز میشد با بُهت زیرلب زمزمه کرد :

_ایول به خودم چی ازت ساختم !!

با این حرفش صاف نشستم و به آیینه نگاهی انداختم که با دیدن دختر تو آیینه یه لحظه کوپ کردم و خشکم زد

از بس توی لباسای پسرونه غرق شده و خودم رو از یاده بودم که حالا با دیدن دختر زیبایی که لباش به سرخی میزد و گونه هاش به طرز ماهرانه ای رنگ گرفته بودن

و بدتر از همه چشمای آبی رنگ خمارش بودن که حالا با مژهای بلند مشکی و خط چشم ظریفی که قاب گرفته شده بودن از اون یه دختر زیبای تموم عیار ساخته بودن

آب دهنم رو قورت دادم که انگار تازه به خودش اومده باشه با عجله پشت سرم قرار گرفت و درحالیکه موهامو سشوار و اتو میکشید گفت :

_بعد اینکه کار موهات تموم شد فقط کافیه لباسایی که برات آورم بپوشی تا کارت تموم شه اوکی ؟!

سری تکون دادم که بعد از اتمام کارش دستی روی شونه ام کشید و گفت :

_حالا میتونی لباستو بپوشی!!

زشت بود ازش تشکر نبودم پس به آرومی لب زدم :

_ممنون دستت درست آبجی

خندید و گفت :

_خوشم از طرز صحب…..

یکدفعه با باز شدن در اتاق و دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود حرفش نیمه تموم موند

آرا بود که با طرز خاصی نگاهم میکرد و انگار خشکش زده باشه بی حرکت و بدون پلک زدن همونجا ایستاده بود شبنم رد نگاهش رو دنبال کرد و با رسیدن به من لبخندی زد و درحالیکه با دست منو نشون میداد با هیجان پرسید :

_چطوره ؟؟ از شاهکارم خوشت میاد ؟!

منتظر عکس العملی ازش بود ولی آراد هنوزم همونطوری ایستاده بود و تکون نمیخورد ، شبنم با دیدن حالش به طرفش پاتند کرد و با خنده دستش رو جلوی صورتش تکونی داد :

_هووووی کجایی پسر بپا غرق نشی !!!

بالاخره به خودش اومد تکونی خورد و با گیجی به سمتم اشاره ای کرد و گفت :

_این ….این نازیه ؟!

شبنم دست به سینه نگاهم کرد که معذب توی جام تکونی خوردم

_بله پس فکر کردی کیه شازده ؟!

هنوزم توی بهت و ناباوری به سر میبرد با چشمای گشاد شده به سمتم اومد که بی اختیار از جام پریدم و چند قدم عقب عقب رفتم بالاخره رو به روم ایستاد

نگاهش رو با هیجان خاصی توی صورتم چرخوند و درحالیکه توی چشمام خیره میشد با لحن خاصی آروم لب زد :

_باورم نمیشه تا این حد خواستنی و زیبایی !!

با این حرفش نمیدونم چی شد که برای ثانیه ای دلم لرزید و بی اختیار منم خیره چشماش شدم که دستش به سمت صورتم اومد و آروم موهام رو پشت گوشم زد

آب دهنم رو قورت دادم که نگاهش روی لبهام لغزید و انگار متوجه نیست کجاس و زمان و مکان از دستش در رفته باشه روی صورتم خم شد

منم مسخ شده سر جام ایستاده بودم ؛ تقریبا اندازه بند انگشت لبهامون با هم فاصله داشت که شبنم کلافه سرفه ای کرد و با خنده گفت :

_اهوم اهوم منم اینجام احیانا ….کارهای مثبت ۱۸سالتون رو بزارید وقتی که من رفتم اوکی ؟!

یک قدم عقب رفتم و خجالت زده سرمو پایین انداختم حس میکردم که چطوری حرارت که از صورتم بیرون میزنه و میخوام آتیش بگیرم آخه این چه کاری بود که میخواستی بکنی احمق !!

اونم چی ؟! جلوی این دختره شبنم
عصبی پوست لبم رو با دندون کشیدم و با حرص زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

_خاک توی سرت نازی…..!

آراد ولی بیخیال انگار نه انگار چیزی شده با خنده به طرف شبنم برگشت و گفت :

_بیخیال این حرفا ….کارت حرف نداره حتما یه روز برات جبران میکنم دخترعمو !!

شبنم ولی انگار نمیخواست بیخیال این ماجرا بشه چشم غره ای بهش رفت و گفت :

_فکر نکن حرف رو پیچوندی هااااا

آراد بی توجه به حرفش به سمت چمدونش رفت و درحالیکه سعی میکرد وسایلش رو براش جمع کنه گفت :

_اوکی …حالا بیا زود جمع کن که باید تا دیر نشده بری

شبنم دست به سینه ایستاد و با غیض گفت :

_جای دستت دردنکنه میخوای بیرونم کنی ؟!

آراد کلافه گفت :

_اوکی برای خودت میگم چون ما چند دقیقه دیگه قراره بریم

به طرف من برگشت و ادامه داد :

_زود باش آماده شو که دیر شد نازی !!

بعد از اینکه یه دست از لباسایی که شبنم برام آورده بود تنم کردم با استرس و دستای یخ زده توی ماشین کنار آراد نشستم و با دلهره نگاهم رو به جاده ای که من رو به سمت هدفم میبرد دوختم

باورم نمیشد بعد این همه سال بالاخره تصمیم گرفتم با مسبب بدبختیام رو به رو بشم و انتقام این همه سال بی کسی و نداریم رو ازش بگیرم

یعنی میتونستم وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم خودم رو کنترل کنم و خشمم رو‌ نشون ندم ؟!

آیا میتونم نقش بازی کنم و به چشم یه زن غریبه بهش نگاه کنم کسی که هیچ شناختی روش ندارم و بهش نزدیک شم تا درست زمانی که وقتش برسه آنچنان داغی روی دلش بزارم که تا عمر داره فراموش نکنه ؟!

با فکر به اون زن از عصبانیت زیاد دستمم مشت شد !!

آره میتونم… نباید کم بیارم و بزارم همه چی از دستم در بره و لو برم ولی با بدنی که لرزشش دست خودم نبود و با اینکه هنوز نرسیده بودیم حس میکردم قلبم میخواد از دهنم بیرون بزنه باید چیکار میکردم !؟!

نفس لرزونم رو بیرون فرستادم و درحالیکه دستای سردم رو بهم میچلوندم عصبی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم:

_به خودت بیا الان وقت کم آوردن نیست !!

توی خودم بودم که با توقف ماشین رو به روی خونه پدر آراد آب دهنم رو با استرس قورت دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_خدایا کمکم کن !!

عمیق توی فکر فرو رفته بودم که دستی روی دستام نشست ، بی اختیار نگاهم سمت آراد چرخید با حس نگاه خیرم بدون اینکه نگاه از جلوش بگیره گفت :

_اگه بخوای همش اینطوری بلرزی که فایده ای نداره و بهمون شک میکنن !!

بوقی زد که در های ویلا باز شدن پاش روی گاز فشرد و درحالیکه با سرعت وارد خونه میشد ادامه داد :

_کافیه آروم باشی چون اونا زرنگ تر از این حرفان فقط وقتی دیدی حالت بده به من نگاه کن اوکی ؟!

ماشین رو گوشه حیاط پارک کرد و به سمتم برگشت که بی اختیار در جواب حرفاش سری تکون دادم و درحالیکه دستی به شالم میکشیدم جدی گفتم :

_تموم سعیم رو میکنم تو فکر نباش داداش !!

لبخندش جمع شد و یکدفعه عصبی کفت :

_بار آخرت باشه به من میگی داداش گرفتی ؟!

چرا عصبی میشه ؟! پوووف کلافه ای کشیدم :

_باشه بابا توام ….

از ماشین پیاده شدیم که با ناراحتی لبامو جلو دادم و نگاه حریص و انتقام جوم رو به قصر رو به روم دوختم یکدفعه با نشستن لبای خیس آراد روی لبهام چشمام گرد شد

بوسه پر سروصدایی روی لبهام نشوند و بلاخره دل کند و درحالیکه ازم جدا با چشم ابرو اشاره ای به دوربین گوشه دیوار کرد و گفت :

_دارن ما رو میبینن پس عادی باش !!

با این حرفش بی اختیار خواستم نگاهی به دوربین بندازم که چشم غره ای بهم رفت و دستم رو گرفت همونطوری که انگشتاشو بین انگشتام قفل میکرد به طرف ساختمون کشیدم

_نگاه نکن ای بابا…امروز چته گیج میزنی ؟!

گیج لب زدم :

_هاااا ؟!

ایستاد و به سمتم برگشت و‌ درحالیکه معلوم بود از گیجی ببش از حد من شوک زده شده درمونده گفت :

_چت شده ؟؟! نزنی من رو بدبخت کنی هاااا ؟!

دستپاچه ایستادم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم :

_نترس حواسم هست !!

دستی پشت گردنش کشید و کلافه گفت :

_بعید میدونم !!

یکدفعه انگار چیزی دیده باشه چشماش گرد شد و درحالیکه نمیتونست نگاه خیره اش رو از رو به رو بگیره زیرلب عصبی زمزمه کرد :

_ای بابا این اینجا چیکار میکنه ؟!

با کنجکاوی خواستم به اون سمت برگردم که عصبی دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_مهساس….نگاه نکن تابلو بازی میشه !!

نگاهش رو از اونا گرفت و نفس عمیقی کشید و یکدفعه انگار جن زده شده باشه لبخندی روی لبهاش نشوند و درست مثل یه جنتلمن واقعی بازوش رو به سمتم گرفت

با دیدن تغییر یهویش و مخصوصا این حالتش بی اراده توی اوج استرس و عصبانیت خندم گرفت و دستم رو دور بازوش حلقه کردم

شروع کردیم به آروم آروم راه رفتن که سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم گفت :

_عادی باش هرچی من گفتم تایید کن و‌ در صورت لزوم هر سوالی ازت پرسیدن با آره یا نه جوابشون رو بده اوکی ؟!

در جوابش سری تکون دادم که یکدفعه با شنیدن صدای اون زن بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و خشک شده ایستادم

_کجا بودی آراد ؟! دیر کردید داشتیم نگران میشدیم !!

آراد تقریبا من رو دنبال خودش کشوند و با لبخند مصلحتی به دروغ خطاب بهش لب زد :

_ببخشید تو ترافیک گیر کردیم !!

بالاخره به هر جون کندنی بود سر پایین شده ام رو بالا گرفتم و به سختی نگاهم رو به سمتشون گرفتم

نگاهم روی تک تکشون چرخید که با رسیدن روی اون زن انگار تموم کابوس بچگی هام جون گرفته باشن بی اختیار بدون پلک زدن مات صورتش شدم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که آراد به حرف اومد و گفت:

_معرفی میکنم پدر و مادرم !!

همه خیره دهن من شده بودن تا چیزی بگم ولی من انگار توی این دنیا نیستم با دستای مشت شده نمیتونستم نگاه از اون عجوزه بگیرم اونم یه جورایی با تعجب مات صورت من شده بود

آراد که اوضاع رو خیط دید سرش رو پایین آورد و با حرفی که کنار گوشم زد بالاخره تونستم به خودم بیام و به اوضاع مسلط بشم

_حواست هست که داری گند میزنی !!

با اینکه برام سخت بود ولی برای اینکه به چیزی شک نکنن لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و درحالیکه نگاهم رو بهشون میچرخوندم جدی لب زدم :

_خوشبختم نازی هستم !!

پدرش که انگار عمیق توی فکر بود با این حرف من دستی به ته ریشش کشید و گفت :

_قیافت خیلی برام آشناست نمیدونم کجا دیدمت !؟

وااای نکنه فهمیده باشه من توی دانشگاهش هستم آب دهنم رو با ترس قورت دادم که آراد به دادم اومد و با خنده حرف رو عوض کرد و گفت :

_نمیخوایید دعوتمون کنید داخل یا باید همش توی حیاط سرپا بمونیم ؟!

مادرش خجالت زده نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت :

_ای وای ببخشید بفرمایید داخل از ای…..

خواستیم به سمت خونه بریم که مهسا سد راهمون شد و با اخمای درهم خطاب به آراد گفت :

_کجا ؟! منو یادت رفت به دوست دخترت معرفی کنی !!

دست آراد که دور کمرم بود بی اختیار پهلوم رو توی دستش فشرد و عصبی خطاب بهش گفت :

_فکر نکنم یکی از اعضای این خانواده باشی و کسی دعوتت کرده باشه که بخوام به عشقمممم معرفیت کنم

کلمه عشق رو آنچنان با غظلت خاصی بیان کرد که چشمای آیناز شد دو گلوله آتیش و با نفس نفس های عصبی گفت :

_هه …. عشقت ؟!

آراد بوسه ای درست کنار شقیقه ام نشوند و با لحن احساسی که بدجور مهسا رو آتیش میزد گفت :

_آره تازه با اونه که دارم میفهمم زندگی یعنی چی !!

با اینکه میدونستم تموم این حرفاش دروغ و فیلم بازی کردن هستن ولی بازم این قلب بی جنبه ام کنترل خودش رو از دست داده بود و شروع کرده بود به تند تند تپیدن !!

مهسا عصبی دندوناش روی هم سابید و باز خواست چیزی بگه که مادر آراد دستی روی شونه اش نشوند و جدی خطاب به هر دو گفت :

_آروم …. اگه حرفی دارید داخل بزنید !!

با این حرفش پدر آراد کلافه دستی به صورتس کشید و جلوتر از همه وارد خونه شد و بی اهیمت به ما ، مهسا رو صدا زد و گفت :

_بیا داخل عزیزم

مهسا هم درحالیه با چشماش برای ما خط و نشون میکشید عصبی دنبالش داخل شد که بی اختیار نگاهم سمت آراد چرخید

که با پوزخندی گوشه لبش از پشت سر خیره کسایی که داخل خونه میشدن بود دلیل این رفتارهای ضدو نقیضش رو متوجه نمیشدم

اصلا چرا باید مقابل پدرومادرش بایسته و مخالفت کنه ؟!
انگار سنگینی نگاهم رو متوجه شد که دستم رو گرفت و با عجله داخل خونه شد ، خونه که چه عرض کنم قصر باشکوهی که اون زن داشت داخلش درست عین ملکه ها زندگی میکرد

روی مبلای توی سالن دقیق رو به روی پدر و مهسا نشستیم که پدرش نگاهش رو بینمون چرخوند و کقت :

_باید از هم جدا باشید !!

با این حرفش آراد روی مبل به جلو خم شد و درحالیکه دستاش روی زانوهاش ستون میکرد با اخمای درهم پرسید :

_نفهمیدم ….چرا اون وقت ؟!

باباش که معلوم بود شمشیر رو از رو بسته دستش دور شونه های مهسایی که کنارش نشسته بود حلقه کرد و درحالیکه نگاهش رو به چشمای من میدوخت با جدیت تمام گفت :

_چون تو نامزد داری و چون چند وقت دیگه هم مراسم عقدتونه باید قید معشوقه هات رو بزنی !!

بی اختیار نگاهم لرزید و دستم مشت شد که آراد با چشمای گرد شده دستش رو به سمت مهسایی که با نیش باز نگاهم میکرد گرفت و با تمسخر گفت :

_عقد ؟! نکنه نامزدم هم اینه ؟؟

مهسا ماتش برد و با بُهت لب زد :

_این ؟!

آراد بی توجه بهش لبش رو با حرص زیر دندون کشید و گفت :

_من رو کشوندین اینجا که باز از این حرفا به خوردم بدین ؟!

نگاهش رو به سمت اون زن چرخوند و با پوزخندی ادامه داد :

_هه میخواستید عشقم رو بببنید یا تاریخ عقد با یکی دیگه رو برام تنظیم کنید ؟!

مادرش با نگرانی موهاش رو پشت گوشش زد و دستپاچه گفت :

_ای…اینطور که تو فکر میکنی نیست !!

پدرش ولی بی اهمیت به حرفای آراد نگاه خیره اش رو به من دوخت و گفت :

_میبینی بخاطرت توی چه وضعیتی گیر کردیم ؟! پولای من نباشن تو و این پسر احمق من هیچ آینده ای باهم ندارید پس بهتره این رابطه رو هر چی زودتر کات کنید

آراد دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_بابا !!

ولی من با اینکه از نزدیکی با این آدما از درون داشتم میسوختم ولی بدون اینکه به روی خودم بیارم با آرامش سر جام لَم داده و خودم رو بیخیال نشون میدادم

یکدفعه با دیدن نگاه خیره عباس نجم و اینکه هنوز منتظر عکس العملی از جانب من بود بی اختیار پوزخندی گوشه لبم نشست و برای اینکه بسوزونمش

دستمو دور بازوی آراد حلقه کردم و جدی خطاب بهش گفتم :

_هر سختی که جلوی روی ما باشه رو با کمال میل به جون میخرم فقط کافیه آراد کنارم باشه !!

آراد با تعجب نگاهم کرد که با دیدن چشمای به خون نشسته پدرش کم کم لبخندی کنج لبش نشست و درحالیکه دستمو میگرفت انگشتاش رو بین انگشتام قفل کرد

با دیدن این حرکتش مهسا انگار به سرش زده باشه وحشی خواست به طرفم حمله کنه که بابای آراد بازوش رو گرفت با حرص خاصی گفت :

_هیس آروم …..ببینم تا کجا میخوان باهم پیش برن !!

از اینکه تونسته بودم روز اولی که پا داخل این خونه گذاشتم آرامششون رو بهم بزنم و جو خانوادگیشون رو ناآروم کنم ته دلم خوشحال بودم

انگشتام بین انگشتای پسرشون قفل بود درست عین ماری که کمین کرده تا درست و لحظه حساس طعمه اش رو نیش بزنه و زهرشو توی بدنش خالی کنه به انتظار نشسته بودم

مهسا ولی با چشمای به اشک نشسته نگاهش رو به دستامون دوخت و با بغض لب زد :

_ولی بابا مگه نمیبینید جلوی چشم ب…..

بابای آراد توی حرفش پرید و درحالیکه پوک عمیقی به سیگار توی دستش میزد با حرص خندید و گفت:

_صبر داشته باش !!

بعد از اینکه اشاره ای به خدمتکاری که کنارمون آماده به خدمت ایستاده بود کرد و ازش میخواست چیزی برای خوردن براش بیاره کنایه وار ادامه داد :

_خیلی از این عشقای دو روزه دیدم که معشوقه های خیابونی با استفاده از تخت خواب فکر چیزای دیگه و تصاحب اون مرد به سرشون زده

نفهمیدم این چی میگفت ؟! معشوقه خیابونی ؟! تخت خواب ؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.3 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x