رمان عشق ممنوعه استاد پارت 45

 

همین که نزدیکم رسید خودش رو بهم چسبوند و با لحن لوسی گفت :

_چه عجب ما شما رو زیارت کردیم آقااااا

بعد از اون بحثی که با آریا داشتم دیگه حوصله کلکل با مهسا رو هم نداشتم پس بی اهمیت ازش فاصله گرفتم و با کنایه لب زدم :

_حتما لیاقت زیارت من رو نداشتی !!

قدمی برداشتم تا به سمت خونه برم که سد راهم شد و عصبی گفت:

_نکنه اون دختره هرزه لیاقت داره هاااا ؟؟!

با این حرفش دیگه نفهمیدم چی شد برای ثانیه ای خشم همه وجودم رو فرا گرفت و با یه حرکت شالش رو چنگ زدم و به طرف خودم کشیدمش

که ترسیده نگاهم کرد و انگار لال شده باشه‌ بی حرف و با لبهای نیمه باز خیره صورتم شد هشدار آمیز صداش زدم و گفتم :

_مهسا مراقب باش چی از اون دهنت بیرون میاد

ولش کردم و هُلش دادم که تلوتلوخوران چند قدم به عقب برداشت و شالش از روی سرش پایین افتاد و موهای بلوندش توی هوا آزادانه پخش شدن

پوزخندی به صورت متعجبش زدم و خواستم از کنارش بگذرم ولی با یادآوری موضوعی به سمتش چرخیدم

_در ضمن خیال ازدواج کردن با منم از سرت بنداز بیرون

عصبی دستاش رو مشت کرد

_چیه ؟؟ نکنه عاشق اون دهاتی شدی ؟!

از تک تک حرکات و صورت از خشم سرخ شده اش معلوم بود که داره بدجوری حرص میخوره پس برای اینکه بیشتر بسوزونمش

خیره چشماش شدم و با لبخند شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_اووووم حالا که فکر میکنم آره شدم

چشماش شد گلوله آتیش و‌ حرصی گفت :

_چی ؟!!

بی اهمیت بهش به سمت خونه رفتم که صدای تق تق کفشاش که تند تند دنبالم برمیداشت تو فضا پیچید و بازوم رو گرفت

_باور نمیکنم قضیه نامزدی و عشق و عاشقیت رو میدونم همش دروغه !!

دیگه داشت کفرم رو بالا میاورد عصبی بازوم رو از دستش جدا کردم و با تن صدای بالا رفته ای داد کشیدم :

_اههههههه میخوای باور کن میخوای نکن همینه ک……

با صدای بابا حرفم نیمه تموم موند

_اینجا چه خبره !؟

به طرف بابا چرخیدم و تا خواستم حرفی بزنم مهسا گریون خودش رو‌ توی بغلش انداخت و فین فین کنان گفت :

_هیچی نیست بابا تو خودت رو نگران نکن

دختره خودشیرین عوضی !!
ببین چطور تو بغل بابا ولو شده و برای من اشک تمساح میریزه ، هرکی ندونه فکر میکنه من چیکارش کردم که اینطوری غش و ضعف‌ میکنه تا بابام بهش توجه نشون بده

بابا دستی روی موهاش کشید و درحالیکه چشم غره ای به من میرفت گفت:

_چی بهش گفتی ؟!

حالا هم که مهسا اینجا بود باید تموم حرفامو میزدم تا حساب کار دستشون بیاد

_هیچ …جز اینکه دست از نقشه کشیدن با شماها برداره و بره پی زندگیش !!

_چه نقشه ای ؟!

از اینکه اینطوری داشت خودش رو به اون راه میزد عصبی دندونام روی هم سابیدم

_یعنی میخوای بگی اون که راه به راه چوب لا چرخ من میکنه و کاری کرده هر جایی میرم به در بسته بخورم شما نیستی؟!

وقتی دید کتمان کردن بی فایده اس سرد نگاهم کرد و گفت :

_گیرم که من باشم….خوب که چی ؟؟!

از لحن سرد و بی تفاوتش خشم همه وجودم رو فرا گرفت و عصبی گفتم :

_به همین راحتی ؟! میدونی چقدر این مدت من رو عذاب دادید ؟؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_این نتیجه کارهای خودته !!

بی اهمیت به حرص خوردن من به‌ طرف مهسا برگشت و با مهربونی گفت :

_تو برو خونه عزیزم نگران نباش همه چی رو درست میکنم ….باشه ؟؟

مهسا نیم نگاهی به من انداخت و گفت :

_باشه بابا ولی م….

اینا داشتن برای خودشون چی سرهم میکردن ؟! عصبی توی حرفش پریدم و نزاشتم ادامه بده :

_وایسا ببینم چی چی رو درست میکنی ؟؟؟

بابا دستی به یقه کتش کشید و بیخیال گفت :

_خودت چی فکر میکنی ؟؟!

با فکر به اینکه اینطوری راحت دارن درباره آینده و زندگی من حرف میزنن بدون اینکه اصلا از خودم‌ نظرم رو بپرسن و انگار نه انگار که وجود دارم

کلافه چرخی دور خودم زدم و درحالیکه با حرص نفسم رو بیرون میفرستادم تهدیدوار خطاب بهش گفتم :

_ هر کاری هم بکنی من تسلیم خواسته های خودخواهانه شما نمیشم پس الکی زحمت نکش پدر من !!

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهشون بدم عقب گرد کردم و به طرف ماشینم رفتم

چند روزی بود که سراغ نازی نرفته بودم و گذاشته بودم توی حال و هوای خودش باشه ، چون روز آخر بدجور بهم ضدحال زده بود و دیدنش فقط و‌ فقط عصبیم میکرد

از یه طرف در عین ناباوری که برای خودم عجیب بود دلتنگش بودم و حالم بد بود و از طرف دیگه نمیخواستم به دیدنش برم چون حسی که به این دختر داشتم کم کم داشت نگرانم میکرد

حس عجیب و خاصی که وقتی پیشش بودم دوست داشتم اون رو‌ تمام و کمال مال خودم کنم حسی که تا الان به هیچ دختری نداشتم و همیشه دوست دخترام بین کسایی انتخاب میکردم که روابط آزادی داشتن

چون هیچ وقت دنبال دردسر نبودم که بخوام با دختری باشم که بعدش اگه یه درصد اتفاقی افتاد پام گیر باشه ولی در مورد نازلی همه چی فرق میکرد

این بار این من بودم که دفعه آخری که باهاش بودم نزدیک بود کارو یکسره کنم و اگه نازی مخالفت نکرده بود مطمعنن الان بکارتش رو ازش گرفته بودم و زن خودم کرده بودمش

با یادآوری غلطی که میخواستم بکنم کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

_معلوم هست چته لعنتی ؟!

فقط میدونستم احساساتم در مورد نازی درست نیست و یه جای کارم میلنگه برای همین تا حد امکان سعی میکردم سراغش نرم و ازش دوری کنم

ولی مگه بابا اینا بیخیال من میشدن ؟!
به بهانه و بی بهانه زنگ میزدن که نامزدت رو بیار بیشتر باهاش آشنا شیم

حالا که من میدونستم همه این کارهاشون فیلمه و فقط و فقط میخوان سر از کار نازی دربیارن ، این مدت همش میگفتم وقت ندارم و درگیرم تا بلکه بیخیال بشن

ولی امروز صبح وقتی پدر زنگ زد و گفت که همه رو شمال دعوت کرده و زشته که من نباشم به اجبار مجبور شدم در مقابل خواسته اش رضایت بدم که در کمال تعجب اسم نازی رو هم آورد و خواست اونم با خودم بیارم

با یادآوریش پوزخندی گوشه لبم نشست معلوم نیست چه خوابی برامون دیده بودن که این سفر رو پیش کشیدن !!

بعد از تموم شدن کارهام از دانشگاه بیرون زدم درحالیکه سوار ماشین میشدم یکراست به سمت خونه ای که در اختیار نازی گذاشته بودم روندم باید تا دیر نشده آماده اش میکردم

با کلید در خونه رو باز کردم و داخل شدم که با دیدن نازی که روی مبل تو پذیرایی روبه روی تلوزیون خوابش برده بود پاهام از حرکت ایستاد و بی اختیار نگاهم روی بازوهای برهنه اش چرخید

به سختی نگاه از بازوهاش گرفتم که با دیدن لباسای من که تنش بودن و تقریبا توشون غرق شده بود تو گلو خندیدم

 

” نازلی ”

توی خواب بودم که با حس نوازش دستی روی بازوم آروم لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم که با دیدن آرادی که توی فاصله نزدیک باهام نشسته بود آب دهنم رو‌صدادار قورت دادم

و بی اختیار نگاهم توی صورتش به گردش دراومد ، چرا حس میکردم این چند وقت که ندیدمش دلتنگشم ؟!

از این چیزی که یکدفعه از فکر و ذهنم گذشت اخمام توی هم فرو رفت و سیخ سرجام نشستم

_این…..اینجا چیکار میکنی ؟!

پوزخندی به من دستپاچه زد و‌ از کنارم بلند شد

_عجب !! نباید خونه خودمم بیام ؟؟

گستاخ لب زدم :

_نه تا زمانی که من اینجا زندگی میکنم !!

برعکس انتظارم که همیشه باهام کلکل میکرد این بار انگار حوصله بحث نداشت پوووف کلافه ای کشید و یکدفعه بی مقدمه گفت :

_وسایلت رو جمع کن باید بریم سفر !!

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_سفر ؟!

_آره قضیه بابا ایناست گیر دادن به این که تو رو هم باید با خودم ببرم !!

خم شدم پاچه شلوارکش که تنم بود و تقریبا زیرپاهام ولو شده بود رو چند تایی بالا زدم و بی حوصله گفتم :

_من نمیام !!

_چرا اونوقت ؟! مگه دست خودته

دست به سینه به مبل تکیه زدم و گفتم :

_اینجا کار دارم نمیتونم برم شهرستان مُلتَفِت شدی ؟!

کنارم نشست که توی جام جا به جا شدم و ازش فاصله گرفتم ، با دیدن این حرکتم پوزخندی زد و درحالیکه بند رکابی تنم رو که از روی بازوم پایین افتاده بود رو میگرفت و تکونی بهش میداد گفت :

_اولا کارت من و قرارداد جدید بینمونه که موظفی بهش عمل کنی ، دوما از کی تا حالا من غریبه شدم که ازم فاصله میگیری ؟! مگه این لباسای تنت از من نیست

بند رکابی رو از دستش بیرون کشیدم

_چه ربطی به لباسات داره ؟؟ باشه باهات میام فقط مُخ من رو نخور….حله ؟؟

بلند شدم تا به اتاقم برم و وسایلم رو جمع کنم که سد راهم شد و جدی پرسید :

_انشالله لباس دخترونه و درست و درمون داری که اونجا بپوشی ؟!

با یادآوری تموم لباسام که یا مردونه بودن با زوار درفته ، خجالت زده لبامو بهم فشردم

_نه فقط یه دست دارم که اونم چنگی به دل نمیزنه

عصبی چشماشو تو حدقه چرخوند و به سمت در خروجی رفت

_پایین تو ماشین منتظرتم لباس بپوش باید حتما بریم خرید

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه بیرون رفت و محکم درو بهم کوبید

بعد از اینکه لباسای همیشگیم رو تنم کردم موهای بلندم رو چند دور جمع کردم و به جای شال اونا رو زیر کلاه پنهون کردم و از خونه بیرون زدم

آراد که تو ماشین منتظرم نشسته بود با دیدنم ، نگاهش رو‌ سر تا پام چرخوند و حس کردم چیزی زیرلب زمزمه کرد و با غیض دستش رو دور فرمون محکم کرد

سوار شدم ولی قبل از اینکه در رو ببندم بی معطلی پاشو روی گاز فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد

_هووووی یارو این چه طرز رانندگیه ؟!

بدون توجه به حرفم درحالیکه نگاهش به رو به رو بود ، دنده رو جا انداخت و سوالی پرسید :

_چرا همه چیزت شبیه مرداس ؟! اصلا چیزی از خانوم بودن بلدی ؟!

با یادآوری گذشته و اینکه برای دفاع از خودم و برای اینکه بین یه عده گرگ بزرگ شدم مجبور بودم شبیه مردا باشم صورتم درهم شد و عصبی گفتم :

_نه بلد نیستم ….در ضمن یاد بگیر کمتر سرت توی زندگی دیگران باشه !!

سوتی زیرلب کشید و حرصی گفت :

_نه بابا فکر نمیکردم که توام بلدی فاز برداری !!

حوصله بحث باهاش رو‌ نداشتم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم و حرصی نگاهم رو به خیابون دوختم

طولی نکشید ماشین جلوی مجتمع شیک باکلاسی که چند طبقه بود پارک کرد و پیاده شد ، دستم به سمت دستگیره رفت که بازش کنم که کنار در اومد و خطاب بهم گفت :

_پشیمون شدم تو نمیخواد با این سروضعت بیای پایین خودم برات لباس میگیرم !!

با این حرفش برای ثانیه ای خشکم زد و انگار تیری به قلبم خورده باشه حس کردم چطور درد بدی توی قلبم پیچیده و بی اختیار دستم شروع کرد به لرزیدن !!

از این حرفا و بی احترامی ها زیاد دیده بودم ولی نمیدونم چرا وقتی آراد این حرف رو بهم زد حس کردم قلبم تیکه تیکه شده و نفسم بالا نمیاد نمیدونم حالم چطور بود که خم شد و‌درحالیکه دقیق نگاهی به صورتم مینداخت نگران پرسید :

_حالت خوبه ؟!

انگار فهمید از حرفش ناراخت شدم چون دستپاچه خندید و با لُکنت اضافه کرد :

_شو….شوخی کردم جنبه نداری هااا

ولی من انگار روح از تنم پریده باشه بی حرکت به رو به رو خیره شده بودم که در سمت من باز کرد

_بیا پایین دیگه دیر شد !!

از ترس اینکه اشکام بریزه و اون به ذره غروری هم که برام مونده دود شه بره هوا ، نفس عمیقی کشیدم و بی روح لب زدم :

_من نمیام !!!

_ولی نم……

در ماشین رو با یه حرکت به سمت خودم کشیدم که محکم بهم کوبیده شد و بی اختیار بلند غریدم :

_گفتممممممممم نمیام افتاد ؟!

از صدای داد بلندم خجالت زده نگاهی به اطرافش انداخت و‌ بی حوصله زیرلب زمزمه کرد :

_باشه باشه داد نزن

با قدمای بلند وارد فروشگاه شد که بالاخره قطره اشک سمج از گوشه چشمم چکید ، عصبی پاکش کردم من چم شده بود چرا باید از اینکه من رو حد و اندازه خودش ندونه و از اینکه کنارش بایستم خجالت بکشه ، ناراحت بشم ؟!

اینا همش بازی یادت نره نازی !!
بازی که خودت راهش انداختی تا به هدفت برسی پس این احساسات بچگونت بزار کنار ، با این فکرا عصبی از ماشینش پیاده شدم و با ذهنی آشفته شروع کردم بی هدف طول پیاده رو راه رفتن

نمیدونم چقدر راه رفته بودم و به هدفی که داشتم و جدیدا ازش غافل شده بودم فکر کردم که با ضعفی که یکدفعه توی بدنم پیچید و صدای بلند قاروقور شکمم پاهام از حرکت ایستاد و بی اختیار دستمم روی شکمم نشست

انگار تازه متوجه اطرافم شده بودم گیج نگاهی به دور و برم انداختم ، اصلا اینجا کجاست ؟!! اصلا کی شب شده که من متوجه نشدم

پس بگو چرا تا این حد گرسنمه !!
با دیدن فلافل فروشی اون سمت خیابون به سمتش رفتم و بعد از سیر کردن شکمم دستم به سمت دستمال کاغذی روی میز رفت که با حس تکون خوردن چیزی توی جیبم جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

دستم رو داخل جیبم فرو بردم که با حس گوشی که اوندفعه آراد بهم داده بود و الان داشت توی دستم میلرزید و ویبره میخورد بیرونش کشیدم

ولی همین که چشمم به صفحه اش خورد با دیدن اسم تماس گیرنده عصبی روی میز پرتش کردم و زیرلب زمزمه کردم :

_اینقدر زنگ بزن تا بترکی !!

دستمالی بیرون کشیدم و با حرص روی لبهام کشیدم ، فکر میکنه بعد از حرفایی که صبح بهم زده تا زنگ زد برمیدارم و دست به خدمت جلوش می ایستم ؟!

با یادآوری صبح عصبی بلند شدم و با اخمای درهم بیرون زدم ، سر خیابون منتظر تاکسی ایستادم و خواستم به خونه برم ولی با فکر به اون لندهوری که ممکن بود الان خونه باشه

پشیمون شده راهم رو کج کردم و شروع کردم به خیابون ها رو گشتن ، نیمه های شب بود و مغازه ها تک به تک داشتن تعطیل میکردن و منم جایی برای رفتن نداشتم

پس به اجبار تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم ، بعد از رسیدنم کلیدو داخل قفل چرخوندم و آروم وارد خونه شدم که با دیدن لامپای خاموش نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم

_خوبه اینجا نیومده !!

توی نور کم سوی چراغ خواب توی سالن ، به طرف اتاقم رفتم و‌ در رو به آرومی باز کردم و خسته خواستم روی تخت دراز بکشم

_تا الان کجا بودی ؟؟!!

که با شنیدن صدای آراد با وحشت توی جام پریدم و جیغ خفیفی کشیدم که از توی تاریکی بیرون اومد و با چشمای به خون نشسته خیره چشمام شد

آب دهنم رو با وحشت قورت دادم و درحالیکه دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد میگذاشتم لرزون لب زدم :

_اههههه ترسوندیم !!

بی اهمیت بهش به طرف تخت رفتم ولی هنوز دراز نکشیده بودم که عصبی سد راهم شد و بلند فریاد کشید :

_میدونی ساعت چنده ؟!!! مگه قرار نبود بریم مسافرت هااااا

خودم روی تخت انداختم و بی حوصله لب زدم :

_نظرم عوض شد جایی نمیام

دستمو روی چشمام گذاشتم که عصبی بالای سرم ایستاد

_کم برای من فلیم بازی کن تا سه میشمرم بلند میشی یا خودم دست به کار میشم حالا خود دانی !!

خودم رو به خواب زدم که روم خم شد و با کاری که کرد چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن

با یه حرکت توی آغوشم کشیده بود و به طرف در میرفت ، عصبی تخت سینه اش کوبیدم و حرصی داد زدم :

_بزارم زمین خوابم میااااد

در خونه رو باز کرد و همونطوری که از پله ها پایین میرفت بی تفاوت گفت :

_تو ماشینم میتونی بخوابی !!

عصبی شروع کردم به دست و پا زدن که چشم غره ای بهم رفت و با یه حرکت جفت پاهام رو بین دستش قفل کرد طوری که اصلا نمیتونستم تکونشون بدم

و بدتر از اون درد بدی بود که توی پاهام پیچیده بود ، دستام بیکار نموندن و حرصی موهاش رو چنگ زدم

_بزارم زمین من با توی یابو هیچ جایی نمیام !!

صورتش از درد توی هم فرو رفت و عصبی گفت :

_موهامو ول کن دختره خیره سر !!

دندونام روی هم سابیدم

_بزارم زمین بعدش

توی پارکینگ رسیده بودیم که عصبی گفت :

_اوکی …اول دستت رو‌ بردار

دستم رو از توی موهاش بیرون نکشیده بودم که با پوزخندی گوشه لبش آروم گفت :

_بفرما مادمازل اینم دستورتون !!

یکدفعه دستاش از دورم باز کرد که پهن زمین شدم و از درد بدی که توی کمرم پیچیده بود داد بلندی کشیدم

_ااای ااای کمرم لعنت بهت !!

کنارم روی زمین نشست و بی تفاوت گفت :

_خودت خواستی بزارمت زمین دیگه !!

دستم رو بلند کردم که یقه اش رو بگیرم ولی کمرم تیر کشید و باعث شد از درد زیادش بی حرکت بمونم و لبم زیر دندون فشار بدم

انگار فهمیده بود زیادروی کرده چون این دفعه آروم طوریکه به کمرم فشار نیاد بغلم کرد و درحالیکه توی ماشین مینشوندم صندلی رو برام خوابوند و حرصی گفت :

_یاد بگیر جلوی من اون زبونت رو کوتاه کنی تا دیگه این بلاها سرت نیاد

اون برای خودش میگفت ولی من از بس درد داشتم که فقط لبهامو محکم روی هم فشار میدادم تا جیغ نکشم پشت ماشین نشست و خواست حرکت کنه ولی با دیدنم نگران پرسید :

_خیلی درد داری ؟!

_زد…زدی داغونم ک…ردی حالا میپرسی درد دارم یا نه لعنتی !؟

ماشین روشن کرد و با سرعت از پارکینگ بیرون زد و شنیدم زیرلب بی تفاوت گفت :

_حقته !!

و با صدای بلندتری ادامه داد :

_هیچیت نیست خوب میشی حالام آروم بگیر تا بیشتر از این دیر نشده برسیم ویلا

عصبی چشمامو روی هم فشردم و بدون توجه به دردی که توی تنم پیچیده بود سعی کردم خودم رو به خواب بزنم و بیخیال آرادی که کنارم نشسته بود بشم

چون عصبانیت فقط و فقط به ضرر خودم بود و اگه میخواستم بلایی سرش بیارم بخاطر درد بدی که توی تنم بود نمیتونستم ، پس بهترین کار سکوت بود و بس !!

اینقدر خودم رو به خواب زدم که واقعا خوابم گرفت و بیخیال از دنیای اطرافم بیهوش شدم ، که یکدفعه با تکون شدیدی که ماشین خورد با ترس از جا پریدم

کی صبح شده بود؟!
وحشت زده نگاهی به دور و برم انداختم ، ماشین کنار خیابون پارک شده بود و آراد دست به سینه با ابروهای گره خورده خیره من بود

_چی شد ؟! تصادف کردیم

چشم غره ای بهم رفت

_اگه بیدار نشی و بخوای تا شمال یه کله بخوابی شاید تصادفم کردیم

_من رو دست انداختی ؟!

درحالیکه داشت از ماشین پیاده میشد حرصی گفت :

_نه ….از بس به جاده زُل زدم خسته شدم شما هم که تخت گرفتی خوابیدی خونه خالت که نیست

پس بگو چرا اینطوری از خواب بیدارم کرده نگو آقا از خوابیدنم زیادی حرص خورده ، عصبی لبامو بهم فشردم و بلند گفتم :

_حالا اگه بهت بگم یابو هم بدت میاد

بعد از اینکه چپ چپ نگاهی بهم انداخت در ماشین محکم بهم کوبید و به طرف رستوران اون سمت خیابون رفت

وایسا ببینم ….این نکنه رفت تنهایی و بی من صبحانه خوره ؟!
چندثانیه خیره در رستوران شدم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_نه بابا تا این حدم نامرد نیست !!

نمیدونم چقد زمان گذشته بود که دیگه کم کم داشت صدای قار و قور شکمم بلند میشد ولی همچنان خبری از آراد نبود و من زیرلب داشتم به خودم دلداری میدادم

دیگه صبرم لبریز شد از ماشین پیاده شدم و کنجکاو به سمت رستوران رفتم ببینم چه بلایی سرش اومده که نمیاد

ولی همین که پشت شیشه ایستادم با دیدن آرادی که پشت میز نشسته بود و با لذت مشغول صبحانه خوردن بود خشمم اوج گرفت و لنگان لنگان وارد رستوران شدم

بخاطر کج و کوله راه رفتنم نگاه ها به طرفم چرخید ولی من بی اهمیت بهشون دست به سینه بالای سر آراد ایستادم و عصبی لب زدم :

_خوش میگذره ؟!

سرش رو‌ بالا گرفت و درحالیکه بی تفاوت لقمه توی دستش رو توی دهنش میزاشت گفت :

_بله چه جورم !!

حرصی صندلی رو به روش عقب کشیدم و روش نشستم

_ای روت رو برم ….منو سه ساعت تو ماشین کاشتی اونوقت خودت اینجا نشستی دولوپی میخوری ؟!

لیوان آب پرتغال جلوش رو برداشت یه مقداری ازش خورد و گفت :

_کسی که کارش لجبازی باشه حقش همینه !!

با غیض چشم غره ای بهش رفتم و بی تعارف با ضعفی که توی دلم داشتم تکه نونی از داخل سبد برداشتم و با لذت عسل روش ریختم ولی هنوز دهنم نزاشته بودم

که صدام زد و با پوزخندی گفت :

_کسی بهت تعارف زد احیانا ؟!

باز داشت بهم تیکه میپروند ، بی حوصله لقمه رو توی دهنم گذاشتم و درحالیکه با لذت میجویدمش تا بیشتر حرص بخوره ، گفتم :

_نیاز به تعارف ندارم چون اونی که من رو به زور برداشته آورده اینجا تویی….پس چی ؟!

لیوانش رو از جلوش برداشتم و درحالیکه به طرف دهنم میبردم جدی ادامه دادم :

_تموم خرج و‌ مخارجم پای توعه !!

باقی مونده آب پرتغالش رو یه نفس سر کشیدم که با لبخند بدجنسی گوشه لبش به صندلیش تکیه داد و با تمسخر گفت :

_نمیدونستم تا این حد عاشقمی !!

چی ؟! من عاشق این یابو باشم ؟!
وقتی قیافه بُهت زده من دید به لیوان خالی توی دستم اشاره ای کرد و گفت :

_ چرا درست از لیوان من و جایی که من لب گذاشتم ‌خوردی ؟! وقتی نقدش اینجاس چرا نسیه عزیزم ؟!

بعد از این حرفا به لباش اشاره ای کرد ، با دیدن این حرکت و فهمیدن منظورش عصبی لیوان توی دستم فشردم و زیرلب زمزمه کردم :

_منحرف بدبخت !!

با لبخند گوشه لب بلند شد و گفت :

_میخوای ببینی کی منحرفه و موس موس میکنه کافیه به لیوان توی دستت یه نگاهی بندازی

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه از کنارم گذشت و به طرف میز تسویه حساب رفت ، نامحسوس لیوانش رو جلوی صورتم گرفتم ولی با چیزی که دیدم عصبی لیوان روی میز کوبیدم و حرصی زیرلب گفتم :

_گندت بزنن نازی !!

بعد از اینکه تقریبا همه چیزایی روی میز بود خوردم ، دستی روی شکمم کشیدم بلند شدم و از رستوران بیرون زدم

ولی یکدفعه با ندیدن ماشین آراد چشمامم گرد شد و ناباور نگاهمو به اطراف چرخوندم باز این کجا رفته منو قال گذاشته ؟!

هنوز داشتم گیج دور خودم میچرخیدم که یکدفعه ماشینی جلوی پام زد روی ترمز که باعث شد با ترس از جا بپرم و با نفس نفس خیره آرادی که پشت ماشین نشسته بود بشم

لعنتی معلوم نبود قصدش از آزار و اذیت من چیه !!

نمیدونم چند دقیقه خیره اش بودم و توی فکر فرو رفته بودم که دستش روی بوق فشردم و بلند گفت :

_کجا سیر میکنی ؟! بیا سوار شو دیگه

به خودم اومدم و با عجله سوار ماشین شدم و عصبی خطاب بهش گفتم :

_حالا کارت به جایی رسیده که منو قال میزاری ؟!

پاشو روی گاز فشرد که ماشین از جاش کنده شد

_اگه قالت گذاشته بودم که الان اینجا نبودی حالام آروم بگیر بزار رانندگیمو بکنم

هه یه طوری میگه رانندگیمو بکنم انگار میخواد آپلو هوا کنه شیطونه میگه بز…..استغفرلله ای زیرلب زمزمه میکنم و باقی حرف رو نصف و‌ نیمه رها میکنم

دست به سینه به صندلی تکیه میدم و چشمام میبندم ولی هنوز نخوابیده بودم که صدام زد و حرصی گفت :

_گفتم آروم بگیر نگفتم باز بکپ که !!!

بدون اینکه چشمامو باز کنم سرم روی پشتی صندلی جا به جا کردم و بی اهمیت لب زدم :

_آروم بودن من فقط تو خوابیدنمه و بس !!

با سکوتش با فکر اینکه کوتاه اومده ، با لذت خواستم به ادامه خوابم بپردازم که یکدفعه صدای بلند و گوش خرابش ضبط باعث شد با ترس سیخ سرجام بشینم و با چشمای گشاد شده خیره آراد بشم

با دیدن نیش بازش ، حرصی دندونام روی هم سابیدم که عینک دودی روی چشمش گذاشت و با تمسخر گفت :

_حالا بخواب ؟!

ضبط خاموش کردم و گفتم :

_اگه بزاری چرا که نه !!

دست به سینه همونطوری شاکی به صندلی تکیه دادم ولی هنوز چشمام روی هم نزاشته بودم که باز روشنش کرد و بی اهمیت به جاده رو به روش زُل زد

اینقدر من خاموش کردم اون روشن کرد که دیگه خسته شده بودم و تصمیم گرفتم بیخیالش خواب شم و خودم رو با دیدن مناظر اطراف مشغول کنم

بعد از چند ساعتی که توی راه بودیم آراد ماشین رو در خونه ویلایی بزرگی متوقف کرد و دستش روی بوق فشرد که طولی نکشید نگهبان که مرد سالخورده ای بود در رو باز کرد

آراد با سرعت وارد ویلا شد ، ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از تعداد ماشین هایی که توی حیاط پارک بود معلوم بود آدمایی که اینجان کم نیستن

آراد چمدونا رو از صندوق عقب بیرون کشید خواستم دنبالش برم که در سالن باز شد و با دیدن کسی که با عجله به طرفمون میومد عصبی با دستای مشت شده ایستادم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x