رمان عشق ممنوعه استاد پارت 46 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 46

 

با شوق و ذوق جلو اومد و گفت :

_خوش اومدی پسرم !!

آراد بدون اینکه نیم نگاهی به مادرش بندازه زیرلب زمزمه کرد :

_ممنون

به طرفش اومد و انگار صدساله آراد رو ندیده بوسه ای روی گونه اش نشوند و گفت :

_واااای که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوب کردی اومدی ، هرچی به بابات میگفتم بهش زنگ بزن ببین کجاست محلم نمیزاشت

آراد با حالت خنثی گونه اش که جای بوسه مادرش بود رو پاک کرد و با اخمای درهم گفت :

_بایدم محل نزاره وقتی که مطمعنه مجبورم به این خراب شده بیام

_چی ؟! مجبور شدی ؟! مگه این دورهمی که همیشه داشتیم و تو ازش لذت میبردی نیست ؟!

آراد عصبی چمدون رو رها کرد و حرصی گفت :

_لذت میبردم ولی به شرط اینکه اون دختره مهسا اینجا نباشه

مادرش پوووف کلافه ای کشید و جدی گفت :

_چشه دختر به اون خوشکلی و مهربونی

با این حرفش آراد انگار آتیشش زده باشن عصبی صداش رو بالا برد و خشن غرید :

_بسهههههه دیگه کم کم دارم از دستتون دیونه میشم

از ترس چند قدم به عقب برداشت و درحالیکه از آراد فاصله میگرفت تو خودش جمع شد و گفت :

_چشم تو آروم باش

داشتن با هم جروبحث میکردن و تا الان متوجه منی که همه مدت توی فاصله چند قدمی ازشون ایستاده بودم نشده بودن

ولی قسمت شیرین ماجرا بی احترامی آراد به اون زنیکه بود که داشت از این بابت کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد و‌ بی اختیار با دیدن حالش پوزخندی گوشه لبم نشسته بود

هه پس مهر مادریش رو داره اینجا و اینطوری خرج آرادی میکنه که با نهایت بی احترامی باهاش صحبت میکنه و‌ اندازه پشیزی ارزش براش قائل نیست

آراد عصبی دسته چمدونش رو کشید و داخل شد ، که بالاخره منم تکونی به خودم دادم و بی اهمیت به اون زن پشت سرش راه افتادم

وارد سالن که شدم هیچکسی جز آرادی که از پله ها بالا میرفت نبود و همین باعث شده بود با تعجب شونه ای بالا بندازم که با صدای آراد به خودم اومدم

_چرا اونجا خشکت زده ؟! دنبالم بیا

به اجبار دنبالش از پله ها بالا رفتم که در اتاق اولی که رنگش با بقیه درا فرق میکرد رو باز کرد و درحالیکه داخل میشد بلند گفت :

_بیا داخل این اتاق برای ماست !!

چی ؟! اتاق ما ؟!
وقتی دید همونجوری خشکم زده به طرفم برگشت و گفت :

_بیا داخل دیگه !!

پلکی زدم و ناباور لب زدم :

_نَشنُفتَم گفتی اتاق ما ؟!

دست به سینه نگاهم کرد و جدی گفت :

_آره یعنی اتاق من و تو

بی اختیار زدم زیرخنده و درحالیکه با دست آراد رو نشون میدادم گفتم :

_کدوم ٱسکولی فکر کرده من با تو هم اتاقی میشم ؟!

دندوناش روی هم سابید و خشن لب زد :

_فکر خودم بوده

آهان فکر کرده چون باهاش تا اینجا اومدم راحت میرم تو بغلش و هرشب بهش میدم؟؟

شاکی دستمو به نشونه برو بابا روی هوا تکونی دادم و درحالیکه پشت بهش میکردم عصبی گفتم :

_هه خواب دیدی خیر باشه پسر

ولی هنوز از پله ها پایین نرفته بودم که با دیدن عباس نجم یا همون پدر آراد که شونه به شونه مهسا داشت به طرف پله ها میومد

بی معطلی عقب گرد کردم و با یه حرکت آراد رو داخل اتاق هُل دادم

_داری چیکار میک….

در و بستم با نفس نفس بهش تکیه دادم و انگشتمو روی دماغم به نشونه سکوت فشردم که آراد ساکت شد و با کنجکاوی خیرم شد

صدای حرف زدنشون میومد و من با نفس های بریده گوش ایستاده بودم و نفهمیدم که کی آراد دستاش دو طرف سرم به در تکیه داده و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه

حالتی که برام عجیب بود و تازگی داشت ، غرق نگاهش شده بودم سر اونم کم کم داشت پایین میومد و لباش چند سانتی تنها با لبام فاصله داشتن که با تقه ای که به در اتاق خورد به خودم اومدم وحشت زده چشمام گرد شد

آب دهنم رو قورت دادم و دستپاچه از آراد فاصله گرفتم و‌پشت در پنهان شدم که دستی به پیراهنش کشید و آروم در اتاق رو باز کرد

نمیدونم چی دید که کلافه گفت :

_امرتون ؟!

صدای باباش به گوش رسید که تمسخر آمیز گفت :

_میبینم که بالاخره اومدی

فقط نیم رخ آراد رو میتونستم ببینم ولی حس میکردم که چطور از حرص دندوناشو بهم فشار میده و برای کنترل خشمش دسته در رو با فشار بین دستاش له کرده

_مگه همین رو نمیخواستی ؟!

_آره خوشحالم به حرفم گوش دادی مخصوصا وقتی میبینم اون دختره کنارت نیست و مهسا را……

توی حرفش پرید و با خنده حرص دراری گفت :

_زیادم خوشحال نباش پدر من

من هنوز همونجا پشت در ایستاده بودم که آراد نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد :

_چون عشق من جاش همیشه کنار منه !!

با این حرف و طرز نگاهش نمیدونم چی شد که دلم لرزید و نفس توی سینه ام حبس شد ، بی اختیار نمیتونستم نگاه از چشمای خمارش بگیرم

میدونستم همه اینا نقشه و فیلمای آراده که خانوادش به علاقه بینمون شک نکنن ولی مگه میتونستم جلوی تپش بی امان قلب بی جنبه ام رو بگیرم ؟!

_چی ؟! واقعا با خودت آوردیش ؟!

با این حرف پدرش بالاخره نگاه ازم گرفت

_مگه خودتون نگفتید با خودم بیارمش پس الان چی شده ؟!

_فکر میکردم اینقدر دوستش داری میدونی اینجا چی در انتظارشه و با خودت نمیاریش ولی انگار اشتباه میکردم

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب آراد باشه بلند خندید و رفت

آراد عصبی درو بهم کوبید و شروع کرد بیقرار طول اتاق رو بالا پایین کردن ، چرا این یه حرف باباش باید اینطوری بهم میریختش ؟!

گیج شونه ای بالا انداختم و یه قدم به سمت تخت برداشتم که عصبی صدام زد و گفت :

_زود برو حموم اون سر و شکلت رو درست کن !!

از صدای داد بلندش خشکم زد که صدام زد و عصبی گفت :

_حواست باشه نمیخوام یه ذره آتو دستشون بدی پس قشنگ آرایش کن و به خودت برس !!

آرایش کنم ؟؟
مگه من آرایش کردن بلدم ؟! یا تا حالا تو کل عمرم یه دونه لوازم آرایشی داشتم؟!

عصبی برگشت و باز خواست چیزی بهم بگه که با دیدن صورت وارفته من ، پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_نگو که یه ذره هم بلد نیستی !!

این من رو چی فرض کرده ؟!
مگه من چندبار توی عمرم آرایش کردم که حالا بار دومم باشه ؟! اصلا نازی رو چه به آرایش ؟؟

عصبی دستی روی هوا تکون دادم و گفتم :

_آخه من از گور ننه ام آرایش کردن بلد باشم ؟! توام دلت خوشه ها

خودم روی تخت پرت کردم و درحالیکه دستمو زیر سرم میزاشتم بیخیال چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم

تو خواب و بیداری بودم که یکدفعه یکی پامو گرفت و با یه حرکت کشیدش ، چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن و با وحشت داد کشیدم :

_هووووی چیکار میکنی

با برخورد پشتم با زمین داد بلندی کشیدم و از درد به خودم پیچیدم ولی لعنتی بدون ذره ای رحم و مروت بالای سرم ایستاد و گفت :

_یالله پاشو برو حموم تا بعدش خودم یه کاری واسه صورتت بکنم

با صورتی از درد جمع شده نالیدم :

_این رو با لحن ملایم تری هم میتونستی بگی !!

بی اهمیت به من به طرف چمدون رفت و درحالیکه بازش میکرد گفت :

_نوووچ اون راه حل برای تو کار ساز نیست

زیرلب اداش رو درآوردم و چون حوصله کلکل بیشتر باهاش رو نداشتم بلند شدم و درحالیکه دستمو به کمرم تکیه میدادم وارد حمام شدم

بعد از دوش کوتاهی که گرفتم چون بخاطر آراد نمیشد با حوله بیرون رفت به اجبار همون لباسا رو تنم کردم و با موهایی که هنوز آب ازشون چکه میکرد بیرون رفتم

آراد که منتظرم روی تخت نشسته بود با دیدنم به سمتم اومد و درحالیکه بازوم میگرفت جلوی آیینه نشوندم و جدی گفت :

_حالا عین یه دختر خوب آروم بگیر تا کارمو بکنم اوکی !!!

به طرف چمدونا رفت که با دیدن چیزایی که بیرون میاورد چشمام گرد شد و ناباور لب زدم :

_اینا چین ؟؟!

چپ چپ نگام کرد و زیرلبی زمزمه کرد :

_یه طوری میگی انگار توی عمرت لوازم آرایشی ندیدی

با پوزخندی کنایه وار گفتم :

_دیدم ولی نه تو کیف یه پسر !!

وسایل توی دستش روی میز جلوم گذاشت و با تمسخر گفت :

_وقتی دوست دخترت دست و پا چلفتی باشه که حتی نتونه یه رژ بزنه مجبوری تو چمدونت لوازم آرایشی این ور و اون ور ببری

هه چه خودشم تحویل میگیره …دوست دختر !!!
عصبی چشم غره ای بهش رفتم :

_هووووی من‌ دوست دختر تو نیستم !!

یکی از مدادای رنگی روی میز که نمیدونستم دقیق به چه کاری میان رو‌ برداشت و درحالیکه با دقت نگاش میکرد خطاب بهم گفت :

_در حال حاضر که هستی اونم چی ….

نگاهش توی صورتم چرخوند و با تمسخر ادامه داد :

_از دوست دختر فرارتری متاسفانه نامزدمی !!

از لحن حرف‌زدنش اصلا خوشم نمیومد و جدیدا از اینکه من رو در حد خودش نمیدونست حرص میخوردم ، عصبی تخت سینه اش کوبیدم و بلند شدم

_حالا که تا این حد متاسفی برو یه نفر دیگه رو پیدا کن !!

یکدفعه با کشیده شدن موهام متوقف شدم و پاهام از حرکت ایستاد ، لعنتی موهای خیسم رو محکم توی چنگش گرفته بود و میکشید

_فکر کردی اینجا خونه خالست …که هر وقت میخوای میای و هر وقت میخوای میری هااااا ؟!

_دستت رو بکش وگرنه وگرنه …..

انگار لال شده باشم چیزی به ذهنم نمیومد که بگم که صورتم به سمت خودش برگردوند و حرصی گفت :

_وگرنه چی هااا ؟! اینو تو گوشت فرو کن من تو رو اینجا نیاوردم که وحشی بازی دربیاری و بخوای همه رو از اینکه یه دختر دزد و‌دهاتی رو نامزد خودم معرفی کردم باخبر کنی

مدام کلمه دزد و دهاتی توی سرم اکو میشد و صدای خورد شدن قلبم رو به وضوح شنیدم بی اختیار پاهام لرزید که به عقب هُلم داد و عصبی از اتاق بیرون رفت درو بهم کوبید دستم رو به دیوار تکیه دادم که نم اشک توی چشمام نشست و بغض به گلوم چنگ انداخت

هاااا چی شد نازی ؟! فکر میکردی از یه دختر دزد براش بیشتری ؟! نه…تو فقط یه ابزار برای کارشی تا ازت سواستفاده کنه و بعدش کارش تموم شه مثل یه آشغال میندازتت دور

پس توام جلوی اون احساسات لعنتیت رو بگیر و روی کاری که از اول بخاطرش وارد این خانواده شدی تمرکز کن ، با این فکر دستم مشت شد و درحالیکه اشکامو پس میزدم پشت میز ارایش نشستم و نگاهمو بین وسایل چرخوندم

الان وقت آبغوره گرفتن نبود پس باید به خودم میرسیدم ولی چون زیاد از لوازم آرایش سر درنمیاوردم به اجبار اول موهام رو خشک کردم و بالای سرم دم اسبی محکم بستم

حالا چشمام کشیده تر و خمارتر از هرموقع دیگه ای به نظر میومدن و یه جورایی میشد گفت خوشگل تر شدم اوووم حالا باید چیکار میکردم ؟!

دونه دونه وسایل برمیداشتم و نگاهشون میکردم ولی نمیدونستم به چه دردی میخورن و بدتر گیج شده بودم یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید

سراغ گوشی که اون یابو آراد بهم داده بود رفتم و با کنجکاوی روشنش کردم ، یادمه یه بار که سر کلاس بودیم رزا یه اصطلاحی که توی کتاب بود و معنیش رو نمیدونست رو توی گوشی جستجو زد و راحت پیداش کرد

شاید چیزی درباره آرایش کردن هم توش بشه پیدا کرد با این فکر توی گوگل هرچی درباره آرایش کردن و لوازم ارایشی بود سرچ زدم

که جلوی چشمای ناباورم عکس و ویدیوهایی بالا اومد ، چهار زانو روی تخت نشستم و با دقت شروع کردم به دیدن فیلم ها ، با دیدن اونا یه چیزایی یاد گرفتم و سعی کردم مثل اونا عمل کنم

هرچند موفق نبودم ولی در کل میتونستی بگی کارم بد نبوده ، تازه برای کسی مثل من که مبتدی بودم هم عالی بود

هنوزم داشتم با لذت خودم رو از توی آیینه دید میزدم که در اتاق باز شد و با دیدن آرادی که با چشمای گرد شده نگاه از صورتم نمیگرفت

با یادآوری حرفاش بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت و‌ خودم رو مشغول موهام نشون دادم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و رو به روم ایستاد

_اوووه نه بابا میبینم که یه چیزایی بلدی !!

جوابی بهش ندادم که دستش زیر چونه ام نشست و سرمو بالا گرفت ، بی روح نگاش کردم که آروم با دستش روی گونه هام کشید و زیرلب زمزمه وار گفت :

_حالا خوبه زیادی قرمزشون کرده بودی

حوصله حرفاش رو نداشتم زیر دستش زدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد و گفت :

_احیانا با این لباسا که قصد بیرون رفتن نداری ؟!

بازم تحقیر و توهین !!
هنوز لباسای خودم تنم بودن و یه جورایی داشت بهم گوشزد میکرد که سروضعم هنوزم مورد تاییدش نیست ، به طرفش برگشتم و حرصی گفتم :

_میبینی که لباسی با خودم نیاوردم

چمدونی از کنار خودش برداشت و روی تخت انداخت و بازش کرد که با دیدن چیزایی که توش بود چشمام نزدیک بود از کاسه در بیاد

همه جور لباسی توش بود از لباس مجلسی گرفته تا لباس خواب و حتی لباس زیر با کنجکاوی جلو رفتم و روی تخت نشستم

_اینا برای منه ؟!

لباسی از داخلش بیرون کشید

_مگه غیر تو ….دختر دیگه ای هم نامزد منه ؟!

توی بغلم انداختش و جدی ادامه داد :

_حالام اینو تنت کن !!

حرصی لباس رو کنارم پرت کردم

_لباسمم باید به سلیقه تو باشه ؟!

بلند شدم و یه دست لباس‌ دیگه انتخاب کردم و جلوی چشمای ریز شده آراد به طرف حمام رفتم و پوشیدم

بیرون که اومدم با لذت سرتا پام رو چک کرد و خوبه ای زیرلب زمزمه کرد ، بی تفاوت نسبت بهش به طرف در خروجی رفتم که سد راهم شد

_کجا ؟!

حوصله گیر دادن هاش رو نداشتم عصبی گفتم :

_کوری ؟! میخوام برم بیرون هوایی بخورم

معلوم بود از لحن تندم جا خورده ، اخماشو توی هم کشید و بازوش رو به سمتم گرفت

_از این به بعد هرجایی میخوای بری باید با من باشی فهمیدی ؟!

به اجبار دستمو دور بازوش حلقه کردم و با همدیگه از اتاق بیرون زدیم با ورودمون به سالن همه کسایی که دور هم نشسته بودن به طرفمون برگشتن و با تعجب نگاهشون بینمون چرخوندن

از بین اون ها شبنم دخترعموی آراد رو شناختم که با شیطنت چشمکی بهم زد ، لبخندی بهش زدم که با حرف مهسا لبخند روی لبم ماسید

_میبینم که این دختر دهاتی رو با خودت تا اینجام آوردی !!

آراد هشدار آمیز اسمش رو‌صدا زد و گفت :

_مهسااااا حواست باشه چی از دهنت بیرون میاد

میدونستم تا چه حد روی آراد حساسه و حس مالکیت داره پس برای اینکه بسوزونمش دستمو نوازش وار روی بازوی آراد کشیدم و با ناز خطاب بهش گفتم :

_خون خودت رو برای کسی که حتی ارزش صحبت کردن هم نداره کثیف نکن عشقم

مهسا شوکه دهنش نیمه باز موند ولی بقیه آدمای جمع شروع کردن به ریز ریز خندیدن

بلند شد و با جیغ گفت :

_ با من بودی ؟!

با پوزخندی سر تا پاشو چک کردم و گفتم :

_خوشم میاد گیرنده هات قوین و‌ زود مطلب رو میگیری !!

همه بلند زدن زیر خنده که حرصی جیغی کشید و جلوی چشمای متعجبم به سمتم حمله کرد و موهام رو گرفت و کشید

میتونستم با یه حرکت بزنم لت و پارش کنم ولی میترسیدم برای آراد بد بشه پس سعی کردم نقش یه دختر معصوم و بی دست و پا رو دربیارم

موهام توی چنگش گرفته بود و میکیشد که همه ناباور دورش جمع شدن و سعی داشتن ازم جداش کنن ، همین رو میخواستم که از نظر دیگران یه دختر لوس و بی ادب به نظر بیاد و از توی جمعشون طردش کنن

_دختره هر…زه چطور جرات میکنی به من توهین کنی هاااا ؟! میکشمت

با پاش لگد محکمی توی شکمم کوبید که برای یه ثانیه جلوی چشمام سیاهی رفت خم شدم و از درد لبمو زیر دندون فشردم که آراد با دیدن حالم ، عصبی به عقب هُلش داد و بلند فریاد زد :

_برو کنار بسه هرچی دیوونه بازی درآوردی !!

مهسا با چشمای به خون نشسته عقب رفت و حرصی گفت :

_مگه ندیدی منو مسخره کرد

همه کسایی که دورمون جمع شده بودن نگاه بدی به مهسا انداختن که یکی از مردای جمع که سنش از همه بالاتر بود جدی گفت :

_مهسا جان اصلا ازت توقع نداشتم اینطوری بی……

حرفش رو نصفه نیمه گذاشت و درحالیکه با تاسف سرش رو به اطراف تکون میداد از کنارمون گذشت ، مهسا با لبهای آویزون دنبالش راه افتاد و با لحن لوسی گفت :

_ولی بابایی شما که خودتون دیدید چیکار کرده

پس این باباشه !!
دستی به موهای پریشون و بهم ریخته ام کشیدم که شبنم بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت :

_ببخشید این مهسا زیاد نرمال نیست و اخلاقش بگی‌ نگی یه کم تنده

با اینکه داشتم از درون منفجر میشدم ولی به اجبار با لبخندی سری براش تکون دادم ، این تنها کاری بود که میتونستم بکنم چون بخاطر آراد محبور بودم تحمل کنم

با ببخشیدی جمعشون رو ترک کردم و با چند قدم بلند خودم رو به حیاط رسوندم ، با نفس نفس سرمو بالا گرفتم و نگاهم رو به آسمون دوختم

دوست داشتم برم بالا و تا میخورد این دختره لوس رو بزنم ولی حیف بخاطر نقشمون نمیشد قدم از قدم بردارم

هنوز صدای جیغ جیغ مهسا میومد که من رو مقصر میدونست و از بقیه میخواست من رو از ویلا بیرون کنن یکدفعه نمیدونم چی شد که سر و صداها خوابید

به طرف ساحل راه افتادم که یکدفعه درد بدی توی شکمم پیچید بی اختیار صورتم درهم شد و آخ ریزی از بین لبهام بیرون اومد

پیراهنم رو بالا زدم که با دیدن قرمزی و خون مردگی روی شکمم فوحش آبداری نثار مهسا کردم ، اینقدر شدت ضربه اش زیاد بوده ببین چه بلایی سرم آورده

از درد نمیتونستم بیشتر از این جلو برم پس همونجا نشستم و به دریا خیره شدم درحالیکه به رو به روم خیره بودم نمیدونم چقدر توی فکر بودم که با نشستن کسی کنارم به خودم اومدم

با دیدن شبنم کمی توی جام جا به جا شدم که نگاهش رو به نیم رخمم دوخت و با مهربونی گفت :

_اگه میخوای اینجا دوام بیاری باید از مهسا دوری کنی

پوزخندی گوشه لبم نشست و با تمسخر گفتم :

_من ازش دوری میکنم اونه که مثل کِش تنبون چسبیده بهم ول نمیکنه

یکدفعه زد زیر خنده و بریده بریده گفت :

_کِ…ش ت…نبون ؟!

سری تکون دادم که قهقه اش بالا گرفت وقتی قشنگ خندید دستی روی شونه ام زد و گفت :

_وااای خدا مردم از خنده ، اگه مهسا بدونه به چی تشبیه اش کردی خودش رو میکشه !!

زیرلب با غیض لب زدم :

_دختره عوضی !!

دستی به لبهاش کشید و جدی لب زد :

_آره خیلی عوضی میشه مخصوصا وقتی حرف آراد پیش میاد خودش رو مالک آراد میدونه و تاحالا هر دختری اطرافش بوده به طریقی پرونده امیدوارم تو به این راحتی ها جلوش کوتاه نیای

_من تو ذاتم کوتاه اومدن نیست !

_سخت مشتاقم ببینم این بار کی شکست میخوره

این حرف رو با آنچنان شوق و ذوقی زد که بی اختیار دهنم نیمه باز موند و با تعجب خیره اش شدم ، اینم یه چیزیش میشد ها

انگار اینجا میدون جنگه و اینام تماشاچین میخوان ببین من و مهسا چطور به خاطر آراد به جون هم میفتیم ، پووف کلافه ای کشیدم و از کنارش بلند شدم

_کجا ؟!

_میرم اتاقم

بی اهمیت بهش وارد خونه شدم و بعد از اینکه به اتاقم رسیدم روی تخت دراز کشیدم و به سختی پیراهنم رو بالا زدم و دستمو روی شکم دردمندم کشیدم که از درد صورتم درهم شد

با باز شدن یهویی در اتاق و دیدن آراد پیراهنم رو پایین کشیدم و به پهلو چرخیدم که صدام زد و گفت :

_اون چی بود روی شکمت ؟؟

_هیچی !!!

کنارم نشست بازوم گرفت و به سمت خودش برم گردوند

_بزن بالا ببینم

دستش رو پس زدم

_ول کن بابا

با یه حرکت پیراهنم رو بالا زد و با دیدن خون مردگی و کبودی روی شکمم اخماش توی هم کشید و عصبی گفت :

_کار مهساس ؟!

حوصله صحبت نداشتم پس بی حرف خیره اش شدم که دستش رو نوازش وار روی شکمم کشید که از درد لبم رو به دندون گرفتم و بی اختیار نالیدم :

_دست نزن !!

نگاهش رو بالا گرفت و یکدفعه جلوی چشمای گرد شده ام خم شد و لبامو بوسید و به وسیله زبونش لبم رو از حصار دندونام آزاد کرد

و من همینطوری مسخ شده چشمام رو بسته بودم و یه طورایی داشتم لذت میبردم که دستش روی موهام نشست و با عطش بیشتری شروع کرد به بوسیدنم

یکدفعه درد شدیدی توی شکمم پیچید طوری که چشمام گشاد شد و درحالیکه آراد به عقب هُل میدادم بلند نالیدم :

_ااااای شکممم

دستمو روی شکمم کشیدم و توی خودم جمع شدم که با نگرانی گفت :

_چی شدی ؟ حالت خوبه

نه آرومی زیرلب زمزمه کردم که با عجله از کنارم بلند شد و خواست بیرون بره که یکدفعه نمیدونم چی دید که بی حرکت ایستاد و خیره تخت شد

به سختی نیم نگاهی به زیر خودم انداختم که با دیدن لکه خون آب دهنم رو قورت دادم و خجالت زده توی خودم جمع شدم لعنتی از شدت ضربه ای که مهسا به شکمم کوبیده بود پر…یود شده بودم

فکر میکردم آراد چندشش میشه و بدش میاد ولی در کمال ناباوریم خم شد و درحالیکه توی آغوشش میگرفتم بلندم کرد و به طرف حمام راه افتاد و خطاب بهم گفت :

_یه دوش بگیر سرحال بیای

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x