_آره چون با هیچ چیزی نمیشه کنترلش کرد و قدیما هم بیست وچهارساعت خونه من پلاس بود
از فکر اینکه توی گذشته همش دوتایی توی این خونه تنها بودن خون داشت خونمو میخورد پس بی اختیار نیم خیز شدم و عصبی پرسیدم:
_قدیما ؟! یعنی چی ؟؟
مشغول تعویض پانسمانم بود که با این حرفم سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم حالت صورتم چطور بود
که تو گلو خندید و با بدجنسی گفت :
_هیچی تو حرص نخور
زود خودم جمع و جور کردم و چشم غره ای بهش رفتم
_کی حرص خورده حالا ؟؟
انگشتش رو محکم بین پیشونیم و خط بین دو ابروم کشید و گفت :
_اوکی تو خیلی خوب و آرومی !!
از اینکه داشت به روم میاورد که از وجود مهسا کنارش عصبی میشم و حسودی میکنم خجالت زده شدم ، زودی زیر دستش زدم و خودم رو به اون راه زدم
_بسه ….دیگه خوبم برو کنار
بدون اینکه از کنارم جم بخوره کم کم بهم نزدیک شد و درحالیکه روم خم میشد گفت :
_میدونی خیلی خوشم میاد ؟؟
خیره چشمای خمارش شدم و درحالیکه بی اختیار سرم روی بالشت میگذاشتم آروم لب زدم :
_از چی؟!
با احتیاط روم خیمه زد و همونطوری که نوک دماغش رو به دماغم مالید گفت :
_از حسودی کردنت
بوسه آرومی روی لبهام نشوند که چشمامو بستم و بدنم زیردستش شُل شد
بعد از چند بوسه آرومی که روی لبهام نشوند سرش توی گودی گردنم فرو برد و با اولین مِک عمیقی که روی رگ گردنم زد آ..ه خفه ای از بین لبهام بیرون اومد
و تا به خودم بیام دستام دور گردنش حلقه شد و موهاش رو توی چنگم فشردم و سرش رو بیشتر به خودم چسبوندم
دیگه نمیتونستم منکر اینکه بهش حس دارم بشم چون به قدری شیفته اش شده بودم که تا نزدیکم میشد اختیار بدنم از دستم خارج میشد و در مقابل کوچیکترین بوسه اش هم وا میدادم
بوسه آرومی روی لاله گوشم زد که با نا…له ای سرمو کج کردم که کنار گوشم با لحن خماری لب زد :
_جوووونم
لبمو زیر دندون فشردم و دستمو نوازش وار روی موهاش کشیدم و درحالیکه عطر تنش رو عمیق نفس میکشیدم آروم لب زدم :
_حالم بده خیلی !!
با نگرانی سرش رو بالا گرفت و گفت :
_کجات درد میکنه ؟!
ای خدا این چه خنگه !! چطور بهش میفهموندم حال بدم از چیه
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و به سختی لب زدم :
_نه نه جاییم درد نمیکنه
_پس چرا میگی حالت بده ؟؟
ازم جدا شد و درحالیکه پیراهنم رو بالا میزد با اضطراب گفت :
_وایسا نگاهی به زخمات بندازم
_نمیخواد
_عه…یعنی چی که نمیخواد همینکارا رو میکنی مدام زخمات خونریزی میکنه
ای بابا این چرا نمیفهمید حال من بخاطر خودش و ناز نوازشاش بد بود و دلم میخواستش ، کلافه دستش رو پس زدم و گفتم :
_من حالم بخاطر چیز دیگه ای بده
با تعجب خشکش زد و گفت :
_یعنی چی ؟؟
خجالت زده ملافه روی سرم کشیدم و گفتم :
_هیچی…برو میخوام بخوابم
چند دقیقه هیچی نگفت با فکر به اینکه بیخیال سوال و جواب شده و میره نفسم رو صدادار بیرون فرستادم که با یه حرکت ملافه رو از سرم پایین کشید و با دهنی نیمه باز گفت :
_نگو منظورت اون چیزیه که توی ذهنمه ؟؟!
با خنگی گفتم :
_هاااااا ؟!
بدجنس خندید و گفت :
_دلت شیطونی میخواد ؟؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم فقط توی سکوت با لب و لوچه آویزون خیره اش شدم که چشماش گشاد شد و با تعجب گفت :
_باورم نمیشه توام ؟!
مگه من چم بود که اینطوری تو تو میکرد و باورش نمیشد اخمامو توی هم کشیدم و با حالت قهر گفتم :
_چمه مگه ؟!
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
_هیچ فقط عجیب بود واسم !!
درحالیکه سعی میکردم بهش پشت کنم عصبی گفتم :
_خوابم میاد !!
این حرفم یعنی یعنی بدم اومده و برو بیرون ، چند دقیقه هیچ صدایی ازش به گوشم نرسید فکر کردم بهش برخورده باشه و میخواد بیرون بره
ولی برعکس انتظارم با بالاتنه برهنه روی تخت اومد و درحالیکه دستاش دو طرف میزاشت و روم خیمه میزد کنار گوشم زمزمه کرد :
_نبینم قهر کرده باشی !!
با اینکه از نزدیکش به خودم نفس هام به شماره افتاده بودن ولی چشمامو بستم لرزون گفتم :
_میشه بری کنار ؟؟
لاله گوشم رو بین لباش گرفت و کشید ، با اینکارش نفسم تو سینه حبس شد با حالت قهر دستامو روی بازوهاش گذاشتم تا به عقب هُلش بدم که با حرکت بعدیش و حس زبون خیسش روی گردنم
آ…هم تو گلو خفه شد لبمو زیر دندون فشردم لعنتی خوب میدونست چطوری من رو تحر…یک و بیقرار کنه
دستش روی لبم نشست و همونطوری که لبمو از حصار دندونام آزاد میکرد آروم گفت :
_حالا که منو میخوای نباید صدات رو خفه کنی فهمیدی ؟؟
نگاهمو توی چشمای بیقرارش چرخوندم و بی اختیار لب زدم :
_باشه !!
بوسه پرسرو صدایی روی لبم نشوند درحالیکه دستش به سمت بالا بردن پیراهنم جلو میرفت با لحن پر از شهو…تی زمزمه کرد :
_هووووم آفرین دختر خوب !!
دیگه تحمل نداشتم پس دستای لرزونم رو پشت گردنش گذاشتم و به طرف خودم کشیدمش ، با دیدن بی طاقتیم تو گلو خندید و با عطش بوسه هامو جواب داد
تموم مدتی که درحال معاشقه بودیم حواسش بهم بود و نمیزاشت بهم فشاری بیاد و یه طوری روم خیمه زده که اصلا وزنش روم ننداخته بود
نمیدونم کی لباسامون پایین تخت افتاد و چقد درگیر هم بودیم که با حس رهایی که وجودم رو در برگرفت
با نفس نفس چشمامو روی هم گذاشتم و بی حال روی تخت افتادم ، آنچنان درگیر حال خوبی شده بودم که دوست داشتم هیچ وقت این حس و لذت خوب تموم شه
خودش رو کنارم روی تخت انداخت این رو از تکون های تخت راحت میشد حس کرد با نوازش دستش روی صورتم با خستگی لای پلکامو باز کردم
که با دیدن طرز نگاه خاصش که برندازم میکرد گونه هام رنگ گرفت و زودی نگاه ازش گرفتم و چشمامو بستم
واقعا عالی بود با اینکه هیچ وقت رابطه کاملی باهم نداشتیم ولی همین عشقبازی های نصف و نیمه آنچنان انرژی بهم میداد که به کل حال و هوام عوض میشد
به قدری وابسته آراد و نوازش هاش شده بودم که یه مدتی باهاش نبودم داشتم دیوونه میشدم و اگه امروزم بهم بها نمیداد و نزدیکم نمیشد نمیدونستم ممکنه چه عکس العملی نشون بدم
پوووف خدایا نمیدونم همه دخترا اینطورین یا من چون بار اولمه و هیچی بلد نیستم اینطوری وابسته این رابطه نصف و نیمه و پر از گناه شدم
توی فکر بودم که با حرفش به خودم اومدم
_خوبی ؟!
زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و بدون باز کردن چشمام به آرومی لب زدم :
_اهووووم
روم نمیشد بیشتر از این چیزی بگم که نزدیکم شد و درحالیکه ملافه روی تن برهنه هردومون میکشید با ملاحظه توی آغوشش گرفتم بالاخره با بوسه آرومش روی موهام چشمامو باز کردم
سرمو روی بازوش جا به جا کردم و درحالیکه چشمامو روی هم میگذاشتم عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم منبع آرامشم همینجا بود و حالا میتونستم راحت بخوابم
با خیال راحت چشمامو بستم و بدون هیچ فکر و دغدغه ای بعد چند وقت عذاب و درد به خواب پرآرامشی فرو رفتم
” آراد ”
از خواب بیدار شدم و گیج نگاهی به اطرافم انداختم که با دیدن نازلی که درست عین یه دختربچه معصوم توی بغلم جمع شده و خوابیده بود آرامشی خاص وجودم رو در برگرفت
بی اختیار سرمو جلو بردم و بوسه آرومی روی پیشونیش نشوندم که اخماش درهم شد و لوس سرش رو بیشتر به سینه ام چسبوند
لبخندی روی لبهام جا خوش کرد و آروم سعی کردم ازش فاصله بگیرم تا بیدار نشه دیشب وقتی با اون چشمای گرد و معصومش بهم زُل زد و بعد از کلی سرخ و سفید شدن بهم فهموند که چی میخواد
بیشتر براش دیونه و بیقرار شدم و با وجود حال بدش و زخمایی که روی تنش بود نتونستم خودمو کنترل کنم و بهش نزدیک نشم و بالاخره کاری که نباید میشد شد !!
به آرومی از روی تخت بلند شدم و بعد از اینکه بالشت زیر سرش جا به جا کردم به طرف حمام رفتم و دوش کوتاهی گرفتم
حوله تن پوشی تنم کردم و بیرون زدم و درحالیکه یکراست به طرف آشپزخونه میرفتم سخت مشغول آماده کردن یه صبحانه عالی برای نازلی شدم
بعد از اتمام کارم ، نگاه کلی به سینی صبحانه انداختم یه چیزی کم داشت ؟! ولی چی ؟!
یکدفعه با یادآوری شیر ضربه آرومی روی پیشونیم کوبیدم اوووف شیرو یادم رفته بود پاکتش از یخچال بیرون آوردم ولی همین که میخواستم توی لیوان بریزم
صدای زنگ گوشیم بلند شد با تعجب ابرویی بالا انداختم یعنی این وقت صبح کی میتونست باشه ؟!
به طرف گوشی رفتم ولی همین که میخواستم تماس وصل کنم با دیدن اسم بابا که روی صفحه به نمایش دراومده بود بی حرکت موندم و کلافه زیرلب نالیدم :
_باز چی میخواد ؟!
اینقدر خیره صفحه نمایش شدم تا تماس قطع شد ، لعنتی دیروز اون دختره لوس مهسا رو سراغم فرستاده بود اینم از الان که خودش داره زنگ میزنه
بعد این همه مدت سراغ من گرفته و داره زنگ میزنه گمون نکنم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست و نمیدوم باز چه نقشه ای برای من کشیده
گوشی به دست توی فکر فرو رفته بودم که با صدای پیام گوشی به خودم اومدم ، با دیدن فرستنده پیامم که کسی جز بابا نبود
با عجله بازش کردم ولی با دیدن متن پیام و چیزی که فرستاده بود اخمام توی هم رفت و با خشم گوشی توی دستم فشردم لعنتی چطور جرات کرده بود ؟!
_اگه میخوای کم کم همه چیزت رو از دست ندی روی حرفام بیشتر فکر میکنی آقا پسر !!
لعنتی عکسی از فرم دانشگاه برام فرستاده که رسما برای مدتی از کار بیکارم کرده بود عصبی گوشی رو قفل کردم و تقریبا روی میز پرتش کردم
هه با این کاراش میخواست به کجا برسه؟؟
یعنی فکر میکرد من به این زودیا کوتاه میام و تن به خواسته هاش میدم ؟؟ کلافه چنگی به موهام زدم و زیرلب زمزمه وار نالیدم :
_اههههه گندت بزنن
پوووف این از اول صبحم که اینطوری بهش گند خورده بود پس بقیه اش میخواست چطوری پیش بره ؟! اینطوری میخواست من تحت فشار بزاره تا با مهسا خوب تا کنم و به عنوان زنم بپذیرمش هه ولی کور خونده که بتونه من رو تحت فشار بزاره تا اون روانی رو بپذیرم
کم کم داشت هرچیزی که برام مهم بود و منبع درآمدم بود رو ازم میگرفت چون همه چیزم تقریبا وابسته به خودش بود باید هر طوری شده این قضیه رو تموم میکردم ولی چطور ؟!
به سینک ظرفشویی تکیه دادم و توی فکر فرو رفته و به کل نازی رو فراموش کرده بودم که با صدای شکستن چیزی که از توی اتاق به گوش میرسید وحشت زده به خودم اومدم و زیرلب زمزمه وار لب زدم :
_صدای چی بود ؟!
با یادآوری نازی که توی اتاق بود نمیدونم چطوری به طرف اتاق هجوم بردم ولی همین که درو باز کردم با دیدنش که پهن زمین شده بود با ترس به طرفش رفتم وحشت زده فریاد زدم :
_چی شده ؟!
با احتیاط دستمو دور شونه اش حلقه کردم تا به طرف خودم برش گردوندم که دستای لرزونش روی پام گذاشت و با صدای که از زور درد میلرزید گفت :
_چی….چیزی نیست از خواب پریدم دیدم نیستی حواسم نبود با پشت از روی تخت افتادم
با این حرفش بدتر اعصابم بهم ریخت چون حالا یادم افتاده بود که به جز بابام ، آریایی هم هست که دوست داره هرطوری شده زندگی هر دونفرمون رو زهرمون کنه و نازی هنوزم با یادآوریش اینطوری میترسه
چون روی زمین افتاده بود ملافه از دورش کاملا کنار رفته بود و حالا برهنه توی آغوشم بود خجالت زده سرش رو به سینه ام چسبوند که روی تخت گذاشتمش و درحالیکه بوسه ای روی پیشونیش مینشوندم آروم لب زدم :
_ازم خجالت نکش !!
ملافه رو با عجله روی خودش کشید و درحالیکه سرش زیرش پنهون میکرد با صدای خفه ای گفت :
_سعی میکنم
با دیدن این حرکتش تو گلو خندیدم و خواستم بیرون برم تا براش صبحونه بیارم که یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید پاهام از حرکت ایستاد و مردد به طرف نازی چرخیدم
جدی سوال پرسیدم :
_نظرت در مورد جشن عقد چیه ؟!
سرش رو از زیر ملافه بیرون آورد و با تعجب پرسید :
_چی ؟!
همونطوری که به طرف آشپرخونه میرفتم بلند خطاب بهش گفتم :
_جشن برای بستن دهن خانوادم دیگه….نکنه یادت رفته
سینی محتویات صبحانه رو توی دستم گرفتم و به طرف اتاق راه افتادم ولی همین که پامو داخل گذاشتم با دیدن لب و لوچه آویزون نازی پاهام از حرکت ایستاد
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت و بی تفاوت گفت :
_باز چی شده یاد این چیزا افتادی ؟!
کنارش لبه تخت نشستم و درحالیکه لقمه پُر پَرُپیمونی براش میگرفتم و جلوی دهنش میبردم گفتم :
_بابام بیخیال قضیه مهسا نمیشه و هر دفعه با یه ترفند جدیدی سعی میکنه تحت فشار ب…..
توی حرفم پرید و بی معطلی گفت :
_اوکی باشه
و جلوی صورت متعجبم لقمه رو از دستم گرفت و توی دهنش گذاشت
یعنی به این راحتی قبول کرد ؟! باورم نمیشد دستی به صورتم کشیدم و با تعجب ازش پرسیدم :
_الان یعنی قبول کردی ؟؟ مطمعنی ؟! آخه قبلا خیلی مخالف بودی
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :
_آره ولی شرط دارم
_چه شرطی ؟!
خیره چشمام شد و با لحن خاصی گفت :
_پول قراری که بستیم رو قبل مراسم میخوام
_ولی نمیت….
توی حرفم پرید و جدی گفت:
_همین که گفتم وگرنه که همه چی منتفیه
” نازلی ”
چند ثانیه بی حرف خیره چشمام شد و زیرلب آروم زمزمه کرد :
_یادم رفته بود که چقدر پول پولکی هستی
چشم غره ای بهش رفتم
_شنیدم چی گفتی !!
با حرص لقمه دیگه ای برام گرفت و درحالیکه جلوی دهنم میگرفتش عصبی گفت :
_گفتممم که بشنوی
لقمه رو جویدم و بی اهمیت گفتم :
_من کار میکنم در عوض پول…اینو هیچ وقت یادت نره
پووووف کلافه ای کشید و گفت :
_ولی من الان اوضاعم زیاد خوب نیست که بخوام اون همه پول بهت بدم
هه یعنی فکر میکرد من اینقدر ببو گلابی و ساده ام ؟؟ پوزخند صدا داری زدم که سوالی نگام کرد و گفت :
_چیه ؟؟
بی اهمیت به سوالش لیوان شیر رو بلند کردم و یه نفس سرکشیدم ، انگار از جواب ندادنم کلافه شده باشه دست به سینه با اخمای درهم خیرم شد
حالا وقتش بود که اولین ضربه رو بهش بزنم پس خیره چشماش شدم و جدی گفتم :
_یکی از ماشینات رو به نامم کن !!
چشماش گرد شد و ناباور لب زد :
_چی ؟؟
لیوان رو داخل سینی توی دستش گذاشتم
_مگه نگفتی پول نداری خووووب منم راه حل نشونت دادم
معلوم بود کلافه اس این رو از دستش که مدام کلافه به صورتش میکشید راحت میشد حدس زد
_اوکی ولی بعد از اتمام کار
فکر میکرد خیلی زرنگه ؟؟ ابرویی بالا انداختم و تُخس گفتم :
_نووووچ همین امروز به نامم میزنی و در ضمن باید از بین ماشینات خودم انتخاب کنم
دندون قرچه ای کرد و سینی رو برداشت همونطوری که از در بیرون میرفت حرصی گفت :
_اوکی فعلا که دور دور شماست ولی بدون که نوبت منم میرسه !!
از پشت سر خیره رفتنش شدم و لبخند پیروزمندی گوشه لبم جا خوش کرد و توی دلم گفتم ببین چطور کم کم تموم خونه زندگیتون رو از چنگتون درمیارم و به خاک سیاه مینشونمتون
این مدتم چیزای دیگه به قدری مشغولم کرده بودن که هدف اصلیم رو از یاد برده و درگیر مشکلات دیگه ای شده بودم
ولی الان تازه به خودم اومدم و متوجه شدم که چقدر زمان از دست دادم و بخاطر احساساتی که جدیدا نسبت به آراد پیدا کرده بودم انتقامم رو فراموش کرده بودم
میدونستم فعلا آراد ازم ناراحته و شاید حالا حالا سراغم نیاد پس خودم به هر سختی که بود بلند شدم و بدون ملافه ای که دورم بود بر…هنه به طرف حمام رفتم
دوست داشتم توی وان برم ولی بخاطر زخمای روی تنم نمیتونستم پس بیخیالش شدم و با بدنی لرزون زیر دوش آب ایستادم و چشمامو بستم و به هدفام فکر کردم
بعد از دوش سرسری که گرفتم حوله آراد دور خودم پیچیدم و با حس خوبی که پیدا کرده بودم از حمام بیرون زدم بیخیال خشک کردن موهام شدم
و درحالیکه کلاه حوله اش روی سرم میکشیدم از اتاق بیرون زدم ولی هرچی چشم چرخوندم جز خدمتکار کسی رو ندیدم
پس آراد کجا رفته بود ؟!
نگو باز من رو تنها گذاشته برای لحظه ای ترسیدم ولی همین که چشمم به خدمتکاری که توی آشپزخونه مشغول بود افتادم نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم
خوبه حداقل اون رو هست وگرنه از ترس سکته میکردم بعد از اون اتفاق انگار به آدم دیگه ای تبدیل شده بودم که همش ترسی توی وجودم بود که حتی از سایه خودمم میترسیدم
توی فکر بودم که با صدای خدمتکار به خوم اومدم و سرمو بالا گرفتم
_اینجا غذا میخورید یا بیارم تو اتاق براتون ؟؟
_میمونم تا آراد بیاد با هم بخوریم
_ولی آقا گفتن ممکنه شب هم خونه نیام
با تعجب سرمو کج کردم و سوالی پرسیدم :
_چی ؟؟
خودمو روی مبل جلو کشیدم و دستپاچه ادامه دادم :
_نگفت کجا میره ؟!
_نه فقط موقع رفتن خیلی عصبی بودن
هه پس آقا بهش برخورده بود سری تکون دادم و گفتم :
_آهان….حله میتونی بری
سری تکون داد و عقب گرد کرد تا به آشپزخونه برگرده ولی وسط راه انگار پشیمون شده ایستاد و درحالیکه به طرفم برمیگشت سوالی پرسید :
_مطمعنید براتون غذا نیارم خانوم ؟؟
ای بابا اینم چه گیری داده ، با اینکه به شدت گرسنه بودم ولی با چشم غره ای خطاب بهش گفتم :
_گفتم که نه
با استرس نگاه ازم گرفت و گفت :
_ولی آخه آقا تاکید کردن که حتما غذاتون رو بخوردید
آراد بی اهمیت به منی که میترسم از خونه بیرون رفته حالا برام بپا هم گذاشته که یعنی یعنی خیلی به فکرتم ؟!
عصبی اخمامو توی هم کشیدم و گفتم :
_میل ندارم
به سختی بلند شدم و بدون توجه به خدمتکاری که سعی داشت کمکم کنه به طرف اتاق راه افتادم
بدون تن کردن لباسی با همون حوله روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه توی سرم برای اعضای خانواده نجم نقشه میکشیدم چشمامو روی هم گذاشتم
از بس این چند وقته روی تخت دراز کشیده بودم دیگه حالم از تخت بهم میخورد ولی بخاطر بدن درد و ضعفی که داشتم مجبور بودم فعلا تحمل کنم
با فکرای مختلفی که توی سرم چرخ میخورد کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم و دیگه نفهمیدم اطرافم چی میگذره
نمیدونم چند ساعتی توی اون حال بودم که با حس تکون خوردن ملافه و خش خشی که به گوشم رسید بیدار شدم و با چشمای نیمه باز گنک نگاهی به اطرافم انداختم
که با دیدن آرادی که پشت بهم روی تخت دراز کشیده بود هشیار شدم و با دقت حرکاتش رو زیر نظر گرفتم باید کارهاش زیرنظر میگرفتم به نظر که خیلی مشکوک میزد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود