با بهت چندثانیه نگاهش کرد کم کم سرش رو بالا گرفت که با دیدن من انگار تازه متوجه شده باشه چه خبره جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید
صدای دست و سوت تولدت مبارک که بالا گرفت بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره لبخندی مردونه کنج لبش نشست و به سمتم قدمی برداشت
حالا وقت هنرنمایی بود !!
میخواستم امشب هرچی دارم رو کنم و به قدری توی ذهن و فکرش حک شم که همیشه من رو با خاطره خوب به یاد بیاره
درحالیکه آروم آروم به سمتش میرفتم با عشوه شروع کردم با ریتم آهنگ خودم رو تکون دادن با دیدن عشوه و رقصیدنم دیدم چطور خشکش زد و پاهاش از حرکت ایستاد
این اولین باری بود که داشتم توی تمام عمرم میرقصیدم اونم چی ؟! جلوی این همه آدم !!
ولی هیچ کدوم برام اهمیتی نداشت و چشمام فقط آرادی رو میدید که با لبخندی جذاب و مردونه و با چشمایی که از خوشی برق میزدن بدون پلک زدن خیره صورت منه !!!
خواننده میخوند و من با دست و پایی لرزون خودم رو تکون میدادم و سعی میکردم بهترین و اولین رقصم به نحو احسنت برگزار بشه نزدیکش که رسیدم با عشوه چرخی به موهام دادم
که چشماش رو بست و آنچنان نفس عمیقی کشید که صدای اوووو گفتن و دست و سوت مهمونا بالا گرفت از غفلتش استفاده کردم و درحالیکه دستمو روی سینه اش میذاشتم روی نوک پاها بلند شدم
ولی همین که میخواستم بوسه ای کوتاه روی گونه اش بنشونم بی هوا سرش رو کج کرد و تا به خودم بیام لبام روی لبهاش قرار گرفت و مات و متحیر موندم
یکدفعه ای انگار سالن به هوا رفته باشه همه ریختن وسط و شروع کردن به قر دادن و رقصیدن ولی من هنوز همونطوری خشک شده مونده بودم
که با حس حرکت لبای آراد روی لبام به خودم اومدم و نگاهم به چشمای بسته اش خورد ، حلقه دستاش رو دور کمرم محکمتر کرد و شدت بوسه هاش بالا گرفت
اول با خجالت خواستم پسش بزنم ولی با یادآوری ساعت های پایانی کنارش بودن و اینکه باید نهایت استفاده رو ازش میبردم دستم روی سینه اش بی حرکت موند و بیخیال شرم و خجالت شدم
و شروع کردم باهاش همکاری کردن و جلوی چشم اون همه مهمون جواب بوسه هاش رو دادن ، نمیدونم چقدر درگیر همدیگه بودیم که بالاخره ازم جدا شد و درحالیکه با نفس نفس پیشونیش رو به پیشونیم میچسبوند آروم زمزمه کرد :
_عاشقتم !!
اینقدر این جمله رو با احساس بیان کرد که بی اختیار مات و مبهوت صورتش شدم و اگه دستم رو نمیکشید و دنبال خودش نمیبرد ساعت ها همونطوری میموندم و خیره چشماش میشدم
پشت میز مخصوص کیک قرار گرفتیم که با لذت نگاهش روی متن کیک چرخوند و آروم کنار گوشم لب زد :
_ یعنی باورش کنم ؟!
منظورش با متن روی کیک بود با اطمینان سری در تاییدش تکونی دادم که لبخند کل صورتش رو پُر کرد و تا به خودم بیام توی آغوش گرمش فرو رفتم
آره دوست دارمی که روی کیک بود از ته دلم بود ، چون واقعا دوستش داشتم و اولین مرد زندگیم و اولین کسی بود که من رو ساخت و به اینی که هستم تبدیل کرد
اینی که امروز هستم رو مدیون آرادی ام که من رو ساخت و از نو بنا کرد و یادم داد که حس زن بودن و ارزش داشتن یعنی چی !!
با بوسه ای که روی گونه ام نشوند به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم ، تموم صورتش رو با عشق ، با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم از نظر گذروندم
نمیدونم چقدر خیره خیره نگاهش کردم که با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم
_کجایی دختر !!
خندیدم اونم تلخ …. تلخی که فقط خودم حسش میکردم
_هیچ جا ….. حواسم کلا به توعه !!
چشماش برقی زد
_همیشه همینطور بمون و فقط حواست به من باشه تنها من !!
بی اختیار کلمه همیشه رو چندباری زیرلب زمزمه کردم ، همیشه ؟!
مگه همیشه میتونستم پیشش باشم ؟!
بی اختیار باز داشتم توی فکر و خیال غرق میشدم که به خودم اومدم و با لبخند زورکی آروم لب زدم :
_باشه !!
فقط همین یه کلمه رو ، اونم به زور تونستم بگم
تموم حواسم به آرادی که با خوشحالی با بقیه خوش و بش میکرد بود که یکدفعه با صدای بلند دیجی به خودمون اومدیم
_حالا وقتم که باشه وقت چیه ؟!
همه مهمونا با هم یکصدا بلند گفتن :
_بریدن کیک !!
بالاخره بین سوت و دست ، چاقو مخصوص بریدن کیک به دست آراد داده شد با لبخند داشتم نگاهش میکردم و سعی داشتم تک تک لحظات رو ثبت کنم
که جلوی چشمای متعجبم چاقو رو سمتم گرفت و جدی گفت :
_رقص چاقو میخوام !!
چی ؟! جانم ؟! رقص چاقو دیگه چه صیغه ایه ؟!
دهن باز کردم که مخالفت کنم ولی با فکر اینکه امشب شب آخرِ نخواستم دلش رو بشکنم پس با لبخند اجباری چاقو از دستش کشیدم
فوقش میرم وسط دوتا شلنگ تخته از خودم درمیکنم و برمیگردم دیگه ، به جایی هم برنمیخوره آره !!! با این فکرا وسط سالن دقیق جایی که رو به روی آراد بود ایستادم
و جلوی چشمای مشتاقش که از این فاصله هم میتونستم برق نگاهش رو ببینم آروم آروم و با عشوه شروع کردم به رقصیدن و چاقو رو توی دستام تکونی دادن
سعی کردم تموم چیزایی که میدونم رو رو کنم و امشب براش بهترین باشم انگار تونستم موفق هم بشم چون همه نگاه همه روم زُم شده بود و میتونستم به راحتی برق تحسین رو توی چشمای پسرای جمع ببینم
با عشوه چرخی زدم که موهای بلندم دورم پیچ و تابی خورد و خواستم حرکت بعدی رو برم ولی یکدفعه حس کردم دستایی دور کمرم حلقه شد و طولی نکشید صدای لرزون آراد دقیق توی گوشم پیچید
_بسه …. تو که کشتی منو دختر !!
ریز ریز خندیدم که شیطونی زیرلب زمزمه کرد و با یه حرکت چاقو رو از دستم گرفت و درحالیکه با دست آزادش کمرم رو میگرفت به سمت جایگاه راه افتاد
بالاخره بعد از کلی دست و سوت و جیغ ، آراد کیکش رو برید و با همون جذبه مردونه اش که باعث میشد دل من براش ضعف بره شروع کرد با دیگران خوش و بش کردن و عکس گرفتن
موقع کادو ها که شد تازه دوهزاریم افتاد که من احمق فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم و هیچی براش نخریدم ، دستپاچه دستامو بهم چلوندم و بیقرار توی جام تکونی خوردم
که همون لحظه چشمم خورد به شبنمی که با یکی از پسرا فامیل گرم صحبت شده بود و از ته دل میخندید اولین بار بود شبنم رو این شکلی میدیدم گمون نکنم کلک با این پسره سَرُسِری داره
با چشم و ابرو اشاره ای بهش کردم که متوجه ام شد و با دست خودش رو نشون داد ، سری در تایید تکونی دادم و با تکون دادن لبام آروم خطاب بهش لب زدم :
_آره بیا !!
نمیدونم به پسر کنارش چی گفت که به سمتم برگشت و با خنده نگاهی بهم انداخت ، بالاخره بعد از کلی ناز و ادا خانوم زحمت کشیدن و تشریف فرما شدن
دور از چشم آراد نزدیکش شدم که نیشگون آرومی از پهلوم گرفت و با حرص خاصی گفت :
_باز چیه ؟؟ ندیدی داشتم مُخ میزدم
با اینکه نیشگونش دردی نداشت ولی با صورت درهم ازش فاصله گرفتم و گفتم :
_آخ آخ نکن دختر
_زود باش بگو چون باید برم تا نپریده !!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم
_یه کم خودت رو محکم و دست بالا بگیر دختر ….از کی تا حالا اینطور شیفته و بیقرار این پسر شدی ؟!
با این حرفم نیم نگاهی سمت جایی که پسره بود انداخت
_نه این فرق میکنه جریانش مفصله بعدا برات تعریف میکنم !!
_باشه ….ببین شبنم فقط بدون که بدبخت شدم
چشماش از تعجب گرد شد
_چرا چی شده ؟!
با لب و لوچه آویزون با چشم و ابرو اشاره ای به کادوهای روی هم تلنبار شده کردم و گفتم:
_کادو یادم رفته !!
وا رفته نالید :
_نههههههه ؟؟!!
با حرص با دندون به جون لب پایینم افتادم
_آره…..ای خدا چطور همچین چیز مهمی رو فراموش کردم !!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت
_میدونستم خنگی ولی نه دیگه تا این حد !!
دستش رو گرفتم و دستپاچه نالیدم :
_عه شبنم….اصلا اینا رو بیخیال بگو ببینم حالا باید چه خاکی توی سرم بریزم هاااا ؟!
توی فکر فرو رفت بعد از چند ثانیه یکدفعه با لبخند شیطانی گوشه لبش چیزی گفت که خشکم زد و مات دهنش موندم
_چه هدیه ای بهتر از اینکه امشب یه نی نی بهش بدی ؟!!
هن نی نی بدم ؟! یعنی چی ؟!
وقتی دید دارم گیج و منگ فقط نگاهش میکنم ضربه آرومی به پیشونیم کوبید
_چرا گیج میزنی دختر ؟؟ اینم من باید بهت بگم ؟؟ ای بابا امشب برو زیرش به آقاتون یه صفا ب……
انگار تازه دوهزاریم افتاده باشه با چشمای گرد شده هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنش گرفتم
_هیس اینا چین داری بهم میبافی نمیگی کسی میشنوه ؟؟
با تقلا دستمو کنار زد و حرصی گفت :
_عه نکن تموم رژم رو پاک کردی دیوونه !!
چشم غره ای بهش رفتم
_تا تو باشی این چرندیات رو بهم نبافی !!
چشماش رو با حالت بامزه ای گرد کرد
_یه طوری میگه چرندیات انگار من نمیدونم هرشب زیر…شه !!
چشم غره خفنی بهم رفت و حرصی ادامه داد :
_اصلا به من چه هرکاری دلت میخواد بکنی بکن
و بدون توجه به لب و لوچه آویزون من عقب گرد کرد و به سمت قسمتی که دستشویی ها بودن راه افتاد ، میدونستم قهر کرده و برای تمدید آرایشش داره اون سمتی میره
کلافه خواستم دنبالش راه بیفتم ولی با کشیده شدن دستم توسط آراد اونم وسط راه ، بی اختیار قدمام از حرکت ایستاد و به عقب چرخیدم
_کجا داری میری ؟؟ حواست هست از صبح منو تنها گذاشتی ؟!
لبخند کوچیکی گوشه لبم نشست
_ببخشید یه کار کوچیک داشتم
بهم چسبید و درحالیکه دستاش رو دور کمرم حلقه میکرد گفت :
_هیچ کاری امشب مهم تر از من نیست میدونی که !؟؟
با عشق نگاهمو بین چشمای جذاب و خواستنیش چرخوندم
_اهوووم ببخشید
یکدفعه سرش رو پایین آورد و چیزی گفت که خجالت زده توی خودم جمع شدم
_راستی کادوی من کو ؟!
با استرس با دندون به جون لبم افتادم حالا چی بهش میگفتم ؟! میگفتم درست عین یه احمق بعد این همه نقشه برای سوپرایز کردنت ، چیز به این مهمی یعنی کادوت رو یادم رفته ؟؟
با دیدن نگاه مشتاقش دلم نیومد تو ذوقش بزنم پس با شیطنت چشمکی زدم و گفتم :
_اینم سوپرایزه و بعدا جشن بهت میدم !!
نمیدونم چی توی ذهنش گذشت که لبخند بدجنسی گوشه لبش نشست و درحالیکه زبونش رو با حالت خاصی روی لبش میکشید گفت :
_اوووم من عاشق سوپرایزای دونفره اونم توی جای خلوتم !!!
ببین تو رو خدا اینم عین دخترعموش ببین چیا که نمیگه ، خانوادتن کلا ذهنشون منحرفه هاااا
حرصی ضربه آرومی روی سینه اش کوبیدم
_عه آراد !!
مردونه خندید
_جان آراد …. اوکی فعلا بریم به مهمونا برسیم
دستم رو کشید و بین دوستاش رفت و شروع کرد باهاشون حرف زدن و از ته دل خندیدن ، برای یه ثانیه هم از کنار آراد تکون نخوردم و برای اولین بار تموم مدت انگشتای دستم قفل انگشتاش بود
میخواستم با تموم وجودم حسش کنم و کنارم داشته باشمش چون دقیقه های پایانی درست عین ساعت زنگ دار توی گوشم صدا میدادن و یادم مینداختن که کم کم وقتی برام نمونده
آراد هم انگار از حال و هوای جدیدم چیزایی حس کرده بود چون چندباری نگاه خیره اش روی خودم درحالیکه عمیق توی فکر فرو رفته بود دیدم ولی هربار که ازش چیزی میپرسیدم خودش رو به اون راه میزد و با شوخی و خنده سرو تَه همه چی رو هم میاورد
طبق انتظارم همه چی به خوبی و خوشی به پایان رسید وقتی که دیگه آخرین مهمون رو هم راهی کردیم با خستگی خم شدم تا دستی به پاهای دردمندم که بخاطر کفشای پاشه بلند حس میکردم دارن به دو نیم تبدیل میشن بکشم
که یکدفعه دستی دور کمرم حلقه شد و تا به خودم بیام توی آغوش آراد کشیده شدم با جیغ کوتاهی که کشیدم سرم روی سینه اش قرار گرفت
و با حرفی که کنار گوشم زمزمه کرد بی اختیار قند توی دلم آب شد و لبخند نامحسوسی گوشه لبم سبز شد
_هوووم نبینم خانومم خسته شده باشه
برخلاف گذشته که ناز میومدم و یا بخاطر هزارتا فکر و خیالی که داشتم جلوی دیگران راحت باهاش برخورد نمیکردم و سعی میکردم تموم فکر و ذکرم اجرای درست نقشه هام باشه
این بار چون میدونستم تا چند ساعت دیگه همه چی تمومه ، بیخیال نگاه خیره خدمتکارا و اهالی خونه دستامو آزادانه دورگردنش حلقه کردم و درحالیکه سرمو روی سینه ستبرش میزاشتم آروم زیرلب با ناز زمزمه کردم :
_پاهام درد میکنن !!
از دور صدای اون زن به اصطلاح مادر رو شنیدم که چطور بیخ گوش شوهرش بلند طوری که من بشنوم میگفت :
_باشه حالا که خوب دور برداشته پس بزار بتازونه ولی یه روز از عمرم مونده این دختره رو از این خونه بیرون میکنم این رو هیچ وقت یادت نره عباس !!
از گوشه چشم دیدم چطور شوهرش عباس نجم دستش رو گرفته و سعی در آروم کردنش داره معلوم بود تموم طول جشن داشته حرص میخورده و به زور تا الان تحمل کرده
هه میخواست منو بیرون کنه ؟! نمیدونست آتیش انتقامم تا فردا همه دودمانشون رو به باد میده
آراد با اخمای درهم پاشو روی اولین پله گذاشت و درحالیکه به سمت طبقه بالا جایی که اتاقمون بود می رفت برای اینکه حواس من رو از حرفای مادرش پرت کنه و سر حرفو باز کنه گفت :
_دردش بخاطر کفشاس
بی اهمیت به جِلزولز کردن مادرش ، لوس سرمو روی سینه اش تکونی دادم
_آره بهشون عادت ندارم
بوسه ای روی موهام نشوند
_عیب نداره به اینم عادت میکنی چون تو باید خیلی چیزا رو کم کم یاد بگیری !!
یاد بگیرم ؟ مگه هنوز زمانی هم برای بودن در کنارش داشتم ؟! ناراحت دستمو روی سینه اش کشیدم و با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم آروم نالیدم :
_اهوووم !!
همونطوری که توی بغلش بودم خم شد و دستگیره در رو به سختی کشید و با پاش هُلی به در داد و داخل شد با ورود به اتاق تقلا کردم تا از آغوشش جدا شم
که محکمتر توی آغوشش گرفتم و درحالیکه سرش رو پایین میاورد با لحن اغواکننده ای کنار گوشم لب زد :
_آروم بگیر دختر !!
از گرمای نفساش کنار گوشم سرمو سمت مخالفش چرخوندم که بوسه ای خی…س روی لاله گوشم نشوند و آروم زمزمه کرد :
_ممنونم ازت ….میدونستی امشب بهترین شب عمرم بود !؟
با این حرفش بی اختیار سرم باز به سمتش کج شد با نشستن نگاهم توی چشمای خمارش سانت به سانت صورتم رو از نظر گذروند و با فوت کردن نفسش توی صورتم ادامه داد :
_با وجود تو همه چی برام رویایی و عین یه خواب میمونه !!
اولین بار بود که آراد رو اینطوری میدیدم یه طوری بیقرار و با عطش نگاهم میکرد که حس میکردم تموم تنم از خواستنش گُر گرفته
مخصوصا وقتی داشتم اینطوری صداقت حرفاش رو از نگاهش میخوندم که چطور عاشقانه و با تموم وجود داره راز دلش رو باهام درمیون میزاره
انگار هیپنوتیزم شده باشم هنوز داشتم گیج و منگ خیره خیره نگاهش میکردم که آروم و درست عین یه شی با ارزش روی زمین گذاشتم و بهم چسبید
درحالیکه سرمو بالا میگرفتم با بیقراری نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم که نگاهش روی گردنم زُم شد و تا به خودم بیام لباش بودن که روی رگ گردنم نشستن
با اولین بوسه اش نفس توی سینه ام حبس شد و بی اختیار دستام توی موهاش نشست و درحالیکه داشتم از حس خواستنی که داشت وجودم رو به آتیش میکشید دیوونه میشدم آروم موهاش رو کشیدم و بی اختیار صدای آه بلندم بود که توی فضا پیچید
دروغ چرا میخواستمش با تموم وجودم ولی ….. هنوز یه چیزی داشت مانعم میشد و یه چیزی که درست نبود و آراد رو برام ممنوع میکرد
سعی کردم افکارم رو پس بزنم و برای آخرین بار در کنار عشقم خوش باشم
آره عشقم……عشقی که برام درست عین یه سیب ممنوعه میموند ولی من میخواستمش اونم با تموم وجودم !!
از فشار فکرایی که داشت توی سرم چرخ میخورد باز بغض لعنتی بیخ گلوم چسبید که آراد سرش رو از گردنم بیرون کشید جلوی چشمای خمار از شهوتش مجبور بودم لبخند بزنم تا به چیزی شک نکنه اونم لبخندی از جنس درد!
دردی که فقط خودم تلخیش رو حس میکردم لبخندم رو بوسید با شهو..ت و عشقی که توی چشماش موج میزد کنار گوشم آروم زمزمه کرد :
_ خیلی سک..سی و هاتی توله !
لبشو از گوشم تا چونه ام نوازش وار کشید ،با حس داغ و خیسی لباش سرمو به عقب بردم ،بوسه ای روی گردنم نشوند با صدای گرفته ای گفت :
_روز اولی که بعد اون بحث و دعوا توی دانشگاه اونم دقیق سر کلاس خودم دیدمت هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بیاد که تا این حد عاشقت بشم اونم عاشق دانشجوی شیطون و سربه هوام!
بیخیال فکرای تو سرم ، نگاهمو به چشماش دوختم و لبخند پرعشوه ای زدم و با ناز لب پایینم زیر دندوندم کشیدم میدونم نهایت خودخواهی منه ولی بزار فقط یه شب !
فقط یه شب بیشتر تو تب خواستن و بیقراری برام بسوزه مگه چی میشه ؟؟ لبمو از حصار دندونام بیرون کشید با صدای گرفته از شهو…ت زمزمه کرد :
_ آخ …. نکن دختر
دستام دور گردنش حلقه کردم بهش چسبیدم که آروم زمزمه کرد :
_دوست دارم امشب کامل مال من باشی بدون هیچ ترس و محدودیتی!!
با دودلی نگاهمو توی صورتش چرخوندم برای یه لحظه به شک و تردید افتادم
ولی با دیدن برق توی چشماش و نگاه ملتمسش و با یادآوری اینکه فردا معلوم نیست من کجای این کره خاکی باشم بدون اینکه بخوام این قلب لعنتی به لرزه افتاد
این آخرین شبه که آراد مال منه !!
شاید دیگه هیچ وقت نبینمش بی اختیار لبام از هم فاصله گرفتن آروم لب زدم :
_باشه !!
بخاطر اینکه ناراحتی و غمو توی چشمام نبینه سرمو پایین انداختم ولی اون با خوشحالی محکم بغلم کرد به طرف تخت خواب برد درهمون حال بلند خندید و گفت :
_خجالتت رو عشقه خانومم ، قول میدم خوشبختت کنم !!
روی تخت انداختم و روم خیمه زد با عاشقانه ترین حالت ممکن شروع کرد به ناز و نوازشم!
دهنم از هیجان خشک شد و قلبم محکم به سینم میکوبید چشمامو بستم خواستم برای یک شبم که شده همه گذشته رو فراموش کنم !
امشب آخرین باری که میبینمش پس بزار این دفعه رو با دلم راه بیام و بزارم برخلاف گذشته که به زور کنترلش میکردم تا جلوی محبتای آراد کم نیاره هر طوری که میخواد رفتار کنه
قلبمم انگار این رابطه رو میخواست که اینطوری با تند تند تپیدنش طبل رسواییم رو به راه انداخته بود با نشستن لباش روی لبام دستم تو موهاش چنگ شد از ته دلم باهاش همکاری کردم با عطش گاز محکمی از لباش گرفتم که تو گلو خندید دستش به سمت پیراهنم رفت
در عرض چند ثانیه لباسامون دونه دونه پایین تخت افتاد ، اینقدر نسبت بهم عطش داشتیم که برای یک ثانیه کوتاه لبای همو ول نمیکردیم من در حسرت اون و اینکه آخرین شبی که دارمش… ولی اون در عشق منی که زندگیم چیزی از دروغ و نیرنگ نبوده
آخه خدا چرا عاشق این سیب ممنوعه شدم ؟
نمیدونم چند دقیقه درگیر هم بودیم و صدای بلند نفس نفس زدنامون سکوت اتاق رو میشکست که با تنی خیس از عرق و چشمای خمار شده پایین تنم نشست و آروم زمزمه کرد :
_طاقت ندارم دیگه….اجازه میدی خانومم؟
آب دهنم به سختی قورت دادم و بیخیال گذشته سری به نشونه تایید براش تکون دادم
نفسم تو سینه حبس شد با صورتی از درد جمع شده آخی از بین لبهام خارج شد که بوسه ای روی لبهام نشوند و درحالیکه با آرامش کارشو ادامه میداد گفت :
_بالاخره مال من شدی عروسک!
نمیدونم چند ساعته که توی آغوششم و به صورت غرق در خوابش خیرم ، میخواستم تموم اجزای صورتش رو توی ذهنم حک کنم
راستی چرا خوشحال نیستم؟
مگه همیشه اینو نمیخواستم ؟ اونم انتقام ؟ پس الان چرا تا این حد احساس شکست و پوچی دارم
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم ، آروم طوری که بیدار نشه از بغلش بیرون اومدم خم شدم دونه دونه لباسامو از روی زمین برداشتم و بعد از برداشتن کیفی که قبلا ته کمد پنهان کرده بودم لباس مناسبی تنم کردم
و کنارش لبه تخت نشستم با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم نگاهمو توی صورتش چرخوندم ، بی اختیار خم شدم که صورتش رو ببوسم ولی وسط راه پشیمون شده خشکم زد
دستمو ستون بدنم کردم با کمری خم شده بلند شدم بدون توجه به تاریکی هوا با هزار بدبختی و به دور از چشم نگهبانایی که بخاطر مهمونی دیشب و مصرف داروی خواب آوری که توی شربتشون ریخته بودم گیج و منگ خواب بودن از خونش بیرون زدم
هر قدمی که ازش فاصله میگرفتم انگار قلبم مچاله شده باشه به سختی نفس میکشیدم موهای آشفته روی صورتم رو کنار زدم با توقف اولین ماشین جلوی پام بی اهمیت در عقب باز کردم و تن خسته ام رو داخلش کشوندم
ماشین با سرعت از جا کنده شد و من درست عین یه مرده متحرک سرمو به شیشه تکیه دادم و گذاشتم اشکم روی صورتم بچکه و به این فکر میکردم که فردا بعد از فهمیدن حقیقت درست زمانیکه من فرسنگ ها ازش دورم چیکار میکنه آیا ازم متنفر میشه !
به خونه ای که آراد هیچ رد و نشونی ازش نداشت رسیدم و بعد از پرداخت کرایه تن خسته ام رو داخل کشوندم بدون اینکه لباسام عوض کنم روی تخت دراز کشیدم و روز اولی که آراد رو دیدم جلوی چشمام نقش بست
این خونه کوچیکی که الان توش بودم یادگار مادر پدریم یا همون بی بی بود که توی منطقه ای دور از شهر تقریبا توی روستا قرار داشت و کسی از وجودش خبری نداشت
و منم سال تا سال بهش سر نمیزدم ولی الان شده بود پناهگاهی برای دوری از همه دشمنی ها و رسیدن به آرامشی که خیلی وقته از دستش دادم آرامشی که قرار بود با از بین رفتن خاندان نجم به دست بیارم
نمیدونم الان چند ساعتی بود که توی خاطرات گذشته غرق شده و به سقف سفید و بی روح اتاق چشم دوخته بودم و بی اختیار اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر میشد
ولی الان وقت کم آوردن نبود با توجه به اطلاعاتی که از زمان و مکان ساعت محموله در اختیار داشتم باید کار رو یکسره میکردم با این فکر با عجله بلند شدم
و سراغ تنها کمد توی اتاق ، کمدی که میدونستم چیا توش هست رفتم و با یه حرکت درش رو باز کردم و بی معطلی چمدون کوچیک داخلش رو بیرون کشیدم
به ثانیه نکشید تموم وسایل داخلش پخش زمین شد و چیزی که میخواستم در معرض دیدم قرار گرفت بی معطلی جعبه کوچیک قدیمی رو بیرون کشیدم و درش رو باز کردم
با دیدن گوشی قدیمی و زواردرفته ای که یه سیم کارت ردی و بی نام و نشون از گذشته سرش بود چشمام برقی زد و بی معطلی از جعبه بیرونش کشیدم
محکم دستمو روی دکمه خاموش و روشنش فشردم یکدفعه با روشن شدن صفحه اش لبخندی گوشه لبم سبز شد و زیرلب با ذوق لب زدم :
_دیگه وقتشِ رفیق !!
دستم روی شماره ها رفت تا با پلیس تماس بگیرم ولی نمیدونم اون لحظه چه مرگم شده بود که صورت آراد جلوی چشمام نقش بست و برای ثانیه ای دلم لرزید و دستم از حرکت ایستاد
کلافه دستی به صورتم کشیدم و زیرلب حرصی نالیدم :
_اههههههه چه مرگت شده دختر !!
خدایا الان که دقیق زمان نابودیشونه چه مرگم شده که اینطوری دست و دلم به لرزه دراومده !!
تن خسته ام روی زمین کشوندم و درحالیکه به دیوار سرد اتاق تکیه میدادم گوشی رو جلوی صورتم گرفتم و به صفحه کوچیک و آبی رنگش خیره شدم
الان دقیقا همین لحظه داشتم به آرزوی که سالها حسرتش رو داشتم میرسیدم پس الان این حال بد و گوهی بود که داشتم برای چی بود ؟! چرا داشتم الکی فکر میکردم و زمان رو از دست میدادم ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من تازه رمان را شروع کردم ولی باید بگم وای از دل آراد😭😭😭این بدبخت چه گناهی کرده که باید قربانی دعوای نازی با اون زن بشه
وای آرهههه🥲😭😭😭😭
الان هست که میگن زندگی خر است
من هم دلم برا آراد میسوزه شدید هم دلم میخواد اون عباس با زنش برن زندان
خدااااااا آخه نویسنده جون چرا ما رو گذاشتی لایه منگنه
خاک تو سرش حالا که فرار کرده خب زنگ بزنه به پلیس اینم خوله ها😐