رمان عشق ممنوعه استاد پارت 90 - رمان دونی

گُل بانو با ناراحتی نگاهم کرد

_اینطوری نگو عزیزم خدا قهرش میاد

کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم

_بیخیال … پاشو بریم داخل گُل بانو

نگاهی به باغچه انداخت

_داخل چرا ؟؟ وقتی باغچه به این خوبی اینجاست

با تعجب نگاهمو توی باغچه تقریبا خشک و خالی چرخوندم

_اینجا که کم کم داره به برهوت خشک و خالی تبدیل میشه

مشتی از خاکش برداشت و درحالیکه با دقت بررسیش میکرد گفت :

_یه بیلچه برام بیار

داخل خونه شدم و با عجله بیلچه ای آوردم و دستش دادم

_میخوای چیکار کنی ؟؟

_الان میفهمی

جلوی چشمای گرد شده ام خم شد شروع کرد خاک باغچه رو زیر و رو کردن

_نمیخوای بگی قصد داری چیکار کنی ؟؟

_میخوام توی این نعمت خدا چیزی بکارم !!

چشمام برقی زد و با هیجان گفتم :

_منم میخوام کمک کنم

همونطوری که با نفس نفس مشغول کار بود اشاره ای به جلو کرد و گفت :

_پس زود باش !!

بیلچه دیگه ای آوردم و کنارش مشغول شدم نیم ساعتی درگیر بودیم تا بالاخره تموم شد با نفس های بریده دستی به کمرم کشیدم و سعی کردم راست بایستم

_آخیش بالاخره تموم شد !!

گُل بانو چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_کجا تموم شد ؟! مگه چیزی کاشتی ؟؟

تازه یادم اومد که هیچی ندارم که توش بکارم

_چیزی ندارم که !!

خسته بلند شد و درحالیکه لباسش رو تکونی میداد تا خاک های احتمالی روش بریزن بلند خطاب بهم گفت :

_الان میرم از خونه خودم تخم سبزی میارم بکاری

_خیلی ممنون گُل بانو !!

مهربون خندید و با قدمای آروم از خونه بیرون زد ، خسته به سمت شلنگ آب رفتم و درحالیکه بازش میکردم و مشغول شستن دستام میشدم

زیرلب شروع کردم به بلند بلند آواز خوندن دلم برای گذشته ای که داشتم تنگ شده بود مخصوصا محله ای که توش بزرگ شده بودم بدجور دلم هواش رو کرده بود

ولی فعلا تا آب ها از آسیاب نیفتاده نمیتونستم برگردم و خودم رو به دردسر بندازم با یادآوری گذشته نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم

_چیزی شده ؟؟

توی فکر بودم که یکدفعه با شنیدن صدای زهرا اونم بغل گوشم وحشت زده از جا پریدم

_ای درد نمیگی سکته میکنم ؟!

با خنده بیخیال لب زد :

_بهتر !!

چشم غره ای بهش رفتم

_بیشعور

ظرف کوچیکی که دستش بود رو طرفم گرفت

_بیا اینا رو گُل بانو داد که بهت بدم

از دستش گرفتم و با کنجکاوی نگاهمو داخلش چرخوندم

_چی هستن ؟!

_معلومه دیگه دونه سبزی برای کاشتن !!

وا رفته نالیدم :

_پس خود گُل بانو کو ؟؟!

_کار براش پیش اومد گفت بعدا میاد

تکونی به ظرف دادم و کلافه گفتم :

_حالا من که بلد نیستم اینا رو بکارم چیکار کنم ؟!

دست به سینه خیرم شد و شاکی گفت :

_پس تو چی بلدی ؟!

تُخس توی چشماش خیره شدم

_فکر کن هیچی حالام برو رد کارت زهرا ، که اصلا حوصله ندارم

با حالت قهر خواستم داخل خونه شم که سد راهم شد و دلجویانه گفت :

_ای بابا حالا نمیخواد قهر کنی خودم برات میکارم

دودل نگاهمو بین ظرف و‌ زهرا چرخوندم

_جدی بلدی ؟! خرابشون نکنی فردا گُل بانو پوستمون رو میکنه

با یه حرکت ظرف رو از دستم گرفت

_آره بابا بلدم … کاری نداره که !!

تا به خودم بیام وسط باغچه رفت و با دقت شروع کرد توی جوب های کوچیک سبزی کاشتن و با دقت روشون خاک ریختن

کارش که تموم شد نگاهی بهم انداخت و جدی گفت :

_شیرآب رو یه کم باز کن بیار بهم بده

کاری که گفت انجام دادم ولی همین که شیرآب روی خاک گذاشت و بوی خاک خیس خورده بالا گرفت حالم یه طوری شد پس بی اختیار خم شدم و نفس عمیقی کشیدم

_داری چیکار میکنی ؟؟

با صدای زهرا به خودم اومدم ولی بدون اینکه تکونی بخورم و از اون حالت خارج شم نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم :

_اوووم چه بوی خوبی میده !!

با تعجب نگاهی بین من و خاک رد و‌ بدل کرد

_بوی خاک رو میگی خوبه ؟؟

با لذت چشمامو بستم

_آره خیلی خوبه

با تاسف سری به اطراف تکونی داد

_دیوونه نبودی که اونم شدی

چشمام رو باز کردم و با غیض لب زدم:

_شنیدم چی گفتی هاااا

_گفتمم که بشنوی ، آخه خودت رو ببین تا کمر خم شدی زمین رو بو میکنی

بی اختیار نفس عمیق دیگه ای کشیدم

_دست خودم نیست بوش خیلی خوبه بخدا

چپ چپ نگاهی بهم انداخت و بعد اینکه کل باغچه رو آب داد بلند شد و به سمتم اومد

_بریم خونه ما

_اون جا چرا ؟؟ چیزی شده ؟؟

_گُل بانو کوفته درست کرده گفت حتما تو رو هم با خودم ببرم

خواستم مخالفت کنم ولی با بلند شدن صدای غار و قور شکمم دستی روش کشیدم و گفتم :

_باشه بریم

با رسیدن خونشون بی معطلی سر سفره نشستیم که گُل بانو پارچ آبی روی سفره گذاشت و یکدفعه بی هیچ مقدمه ای پرسید :

_نگفتی بعد این همه مدت چرا برگشتی اینجا ؟؟!

قاشق به دست خشکم زد
یعنی چی این سوال ؟! حس میکردم پشت این سوالش خیلی حرفا پنهونه و منظور خاصی داره

_چطور ؟! چیزی شده
رو به روم نشست و ظرف غذا رو‌ جلوم گذاشت

_نه همینطوری پرسیدم !!

با تعجب آهانی زیرلب زمزمه کردم و به دروغ لب زدم :

_خواستم آب و هوام عوض شه اومدم یه مدت اینجا بمونم عیبی داره ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
2 سال قبل

نویسند جون خیلی کوتاه بود راستی چرا این آراد نمیاد

ملکه
ملکه
2 سال قبل

نویسنده عزیز اینقد کوتاه نوشتی ک حتی سبزیاشم نکاشت..😑🤑
عین سریال شبکه جم نباش .. والا اگه حاشیه زیاد نری و بری سر اصل مطلب رمان بهتره. هواسم پیش آراده🤣

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x