بعد از آن روز، همه چیز صد و هشتاد درجه فرق کرده بود. دیگر گوشه گیر و بد اخلاق نبودم.
بر خلاف چیزی که در قلبم میگذشت، مدام میخندیدم و سعی میکردم ذهنم را با پناه بردن به رنگ ها و قلم هایم منحرف کنم.
پدر و مادرم هم از این تغییر یکهویی و واضحم متعجب شده بودند. چیزی نمی گفتند اما شک و تردید را از نگاهشان می خواندم.
امروز از هر روز دیگری شادتر بودم. روز ملاقات بود و بعد از کش و قوس های فراوان توانسته بودم همه چیز را بدون اینکه کسی شک کند، برای رفتن فراهم کنم.
انگشتانم روی عکس اولین سونوگرافی ام چرخ خوردند و با تصور کودکم، آرام لمسش کردم.
پس از حس آرامشی که از عکسش گرفتم، آن را همراه چادر داخل کیفم سُر دادم.
بله، چیزی درونش مشخص نبود و حتی خودم هم هر چه نگاه میکردم چیزی شبیه کودک را درونش تشخیص نمیدادم.
اما دوست داشتم عماد هم در شادی ام شریک باشد.
من دیگر به بودنش در این روزهای تهوع آور خو گرفته بودم و کفشی آهنین هم برای روزهای آینده کنار گذاشته بودم.
به هیچ وجه قرار نبود از دستش بدهم…
سر خیابانمان چشم چرخاندم و با دیدن ماشین عامر، سمتش پرواز کردم.
خندان و خوش رو سلام بلند بالایی دادم که با چهره ای گرفته سلامم را آرام و بی حوصله پاسخ داد.
بادم خوابید و لبهایم به آنی آویزان شدند. فکر اینکه نکند چیزی شده باشد مثل خوره به جان مغزم افتاد.
_ چیزی شده؟
انتظار نداشتم آنطور مستقیم و بی مقدمه حرفش را بزند، شاید گمان میکردم مراعات شرایطم را بکند اما خواسته اش اخم هایم را در هم کرد.
_ نباید این جریانو به عماد بگی!
«غرق جنون»
#پارت_۵۰
حتی به خودم زحمت سوال پرسیدن هم ندادم. خیره خیره در چشمانش زل زدم و دست به سینه مشغول جویدن پوست لبم شدم.
فهمید که بابت خواسته اش باید یک توضیح مفصل و قانع کننده برایم داشته باشد.
خودش را به آن راه زده و نگاه دزدید. اما من با سرتقی هنوز هم خیره ی نیم رخش بودم.
سنگینی نگاهم را تاب نیاورد و حین روشن کردن ماشین گفت:
_ من عمادو بزرگش کردم، خیلی بهتر از تو میشناسمش.
اگه این جریانو بفهمه دق میکنه، از اینکه کنارت نیست، از اینکه نمیتونه بزرگ شدن بچشو ببینه دق میکنه…
نباید بفهمه…
مغزم سوت کشید و خون از تمام نقاط بدنم به صورتم دوید. سرخ شدنم از حرص و خشم بود…
چقدر ما آدمها گاهی خودخواه و بی منطق می شدیم.
برای دق نکردن عماد همه باید لال میماندند و من با این سن کم باید تک و تنها همه چیز را سامان میدادم؟
از من چه انتظاری داشت؟
از منی که هنوز وحشت از پدرم در رگهایم میجوشید.
مدام با خودم آن لحظه را تمرین میکردم که پدرم خبر بارداری ام را شنیده و قصد جانم را دارد و هر بار هم در ذهنم موفق میشدم…
اما آن وحشت ته قلبم که با من تعارف نداشت!
تمام این روزهای سختی که میگذراندم را نادیده گرفته بود و از من میخواست از ساده ترین حقوق خودم بگذرم برای دق نکردن عماد؟!
پوزخندی زدم و راست میگفتند خشم، دشمن عقل است.
من دیوانه ی عماد بودم و خودم هم نفهمیدم آن کلمات چطور بر زبانم جاری شدند.
_ دق میکنه؟!
اگه قراره هر اتفاقی افتاد از ترس اینکه دق کنه چیزی بهش نگم و خودم همه ی مشکلاتمو حل کنم، چرا ازدواج کردم؟
اگه به همین راحتی دق میکنه، پس به چه دردی میخوره؟ همچین آدمی رو اسمشو میشه گذاشت مرد؟!
«غرق جنون»
#پارت_۵۱
بعد از صحبت های کوبنده ای که به ثانیه نکشیده از گفتنشان پشیمان شدم، عامر چنان در خود فرو رفت که انگار کر و لال مادرزاد است.
حال و حوصله ی من هم پر کشیده بود و حتی دلم دیدن عماد را هم نمیخواست.
به خودم حق میدادم که دلم نخواهد این دوران را به تنهایی از سر بگذرانم.
آخر مگر میشد؟!
پدر کودکی که درون بطنم در حال شکل گیری و بزرگ شدن بود از وجودش باخبر نشود؟ تا کی؟!
چه ملاقات مزخرفی بود.
کلمه ای با هم صحبت نکردیم و عامر به حالت قهر جدا از من راه میرفت!
راست میگفتند مردها در هر سنی که باشند باز هم کودکند!
به خواسته اش که نرسید بساط قهر و رو ترش کردنش را علم کرد.
روی صندلی نشسته و منتظر عماد بودم که نزدیک شدن عامر، چشم هایم را در حدقه چرخاند.
حتم داشتم دلش طاقت نیاورده و برای عذرخواهی پیش قدم میشد اما زهی خیال باطل!
_ بذار چند جلسه ی دیگه بگو که یکم برای شنیدنش آماده تر باشه، لطفا باوان…
نمیدانم آن لحظه چه بر سرم آمد.
لجبازی بود؟ به کرسی نشاندن حرفم؟ محق دانستن خودم؟
نمیدانم…
اما عکس سونوگرافی را با حرص روی میز کوبیدم و نگاه شاکی و معترضم را به نگاه ملتمسش دوختم.
_ میشه بری اونورتر؟! ممنون میشم مزاحم یکی از بهترین لحظه هامون نشی!
پر بودم از خشم و غضب از خواسته ی معقولش که آن لحظه برایم غیر قابل هضم شده بود…
حتی به این فکر نکردم که کدام بهترین لحظه؟
واقعا این وضعیت بهترین لحظه مان بود؟!
من حتی خودم هم حرفی که زده بودم را قبول نداشتم اما لعنت به هورمونهایی که همه چیزم را بر هم زده بود.
«غرق جنون»
#پارت_۵۲
با آمدن عماد لبخند حرصی ام را به روی عامر که متاسف و گرفته عقب گرد کرد پاشیدم و همزمان که گوشی را کنار گوشم میگذاشتم، صاف نشستم.
حال و روزش کمی بهتر از دفعه ی آخر بود، زخم های کم رنگ شده اش را تک به تک کاویدم و نگاهم در چشمان بی فروغش ثابت شد.
_ فکرشو نمیکردم دوباره ببینمت، با خودم گفتم باوان خانمم قیدتو زد پسر…
کاش میشد بمیرم برای تنهایی اش، برای ثانیه به ثانیه ی لحظاتی که به جنگ افکارش میرفت، برای دردی که میکشید…
چقدر مایوس و خسته بود.
شاید خبر پدر شدنش را که بشنود، امید به رگ و پی اش تزریق شده و روزهای باقی مانده از حبسش راحت تر بگذرد.
_ مگه آدم میتونه قید جونشو بزنه عمادم؟
میدونم، منتظرم بودی… ببخشید دورت بگردم، اوضاع اون بیرون یکم بهم ریخته بود…
_ چیشده؟ اتفاق جدیدی افتاده؟
هراسان و بی نفس میان حرفم پرید و اما چشمان دلتنگم بی توجه به دلواپسی اش، آن چند انگشتی را دنبال کرد که میان موهای کوتاه شده اش چنگ شد.
فقط خدا میدانست که چقدر، چقدر برای لمس همان تارهای کوتاه له له میزدم…
_ باوان، چرا هیچی نمیگی عزیزم؟ منو بی خبر نذارین، بی خبری منو میکشه… هر چی هست بهم بگو.
ذوق زده خندیدم و با شیطنت ابروهایم را چند باری بالا انداختم.
_ چشماتو ببند تا بگم.
مستاصل و ناچار چشم بست و آخ از نگاه پر حرفش…
عکس را روی شیشه گذاشتم و چرا منِ احمق استرس داشتم؟!
دادنِ خبر خوب هم مگر استرس داشت؟!
_ حالا باز کن…
نگاه مات مانده اش را روی عکس دیدم و نفس عمیقم با کلماتی که از دهانم بیرون زد، ادغام شد.
_ بچمون… بچه ی من و تو…
بابا شدی عماد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاً زودتر پارت بده
خودکشی میکنه تو زندان یعنی🤔🤔🤔
پارت بعد تو رو خداا
نکنه عماد از ناراحتی یا سکته کنه یا خودشو بکشه
منم همین حدسو میزنم
فکر کنم همینه
طبق پارته اول