بیخود جواب مثبت میدادند، مگر من مرده باشم که آرزوی چند ساله ام نصیب دیگری شود.
قلم میکردم دستی را که سمت رویایم دراز میشد…
بی هوا قدم بلندی برداشتم و مقابلش ایستادم. گور پدر شرم و حیا و لقب حاجی و سر به زیری و نجابتی که یدک میکشیدم…
انگشتانم را کف دستم فشردم تا برای لمس صورتش دیوانه نشده و آبرویم را به چوب حراج بزنند.
نگاهم بی پروا روی صورتش چرخید و مژه های نمدارش قلبم را آزرد.
_ جواب خودت چی؟
مشت شدن دستش را از زیر چادر دیدم و به محض غلتیدن قطره اشکی کوچک روی گونه اش، سر به زیر انداخت.
_ جواب خودت چی حنانه خانم؟
فین فین آرامش منِ از نفس افتاده را از خودم بیزار کرد. جوابش را لا به لای همان اشک ها داده بود.
داده بود و من احمقانه به دنبال جواب دیگری، میخواستم لبهایش را بجنباند. تکخند تو گلویی زدم و دست پشت گردنم بردم.
_ ردش میکنی مگه نه؟ حنانه خانم، حنانه جانم… ردش میکنی دیگه، آره؟
هق ریزی زد و میفهمیدم که شنیدن یکباره ی این حرفها از زبان منی که ده سال تمام برای بیان این عشق لال بودم برایش سنگین بود.
_ نمیتونم… رو حرف آقاجانم حرف بزنم…
آرام گفته بود، آرام و گرفته و همچون کسی که نفس های آخرش را میکشد.
اما جوابش به گوش های منتظرم رسید.
رسید و همچون سطل آب یخی روی تمام زندگی ام خالی شد.
تمام تنم سِر شد و گیج و تلوخوران قدمی عقب رفتم. دستانم را از پشت سر داخل موهایم برده و به اندازه ی دردی که جوابش داشت، کشیدم.
ناباور و مات تکخندی زدم… تکخند بعدی… بعدی… بعدی…
کنترلشان از دستم خارج شده و هیستریک یکی پس از دیگری از حلقم بیرون میپریدند.
«غرق جنون»
#پارت_۵۸
_ باورم نمیشه… من… جونم برات در میره… یه روز نبینمت شبم صبح نمیشه… اونوقت تو… تو… تو… میگی نمیتونی رو حرف آقاجانت حرف بزنی؟
آن حق به جانبی حقم نبود اما عاشق را چه به فهمیدن حق و حقوق؟!
نگاهش را بالا کشید. سرخ بود و خیس اما بیشتر از هر دوی اینها، دلخور و طلبکار بود.
_ این جون در رفتنتون، چقدر دیگه قراره طول بکشه آقا عامر؟ ده سال بس نیست؟
چقدر دیگه باید بگذره که… که یه قدم از جایی که هستین جلوتر بیاین؟
تمام قد حق داشت. مغزم در برابر حرف های سر تا پا منطقی اش تسلیم بود و اما قلبم، قلبم مگر این حرفها حالی اش میشد؟
ده سال انتظار برای هر دویمان سخت گذشته بود و خبر داشتم برای او سخت تر بود.
من خودم بودم و خودم، کسی بازخواستم نمیکرد.
اما او دختری بود که در خانه ی پدری اش همواره مورد شماتت قرار میگرفت.
بالا رفتن سنش، رد کردن تمام خواستگارانش به بهانه های مختلف، نداشتن دلیلی قانع کننده برای کارش… همه و همه چماق شده و هر روز بر سرش کوبیده میشدند.
چنان غرق وظیفه ای که بر گردنم حس میکردم شده بودم که دیگر وقتی برای رسیدن به خودم و خواسته هایم نداشتم.
حالا اما احساس خطر میکردم… از همین لحظه اگر دست نمیجنباندم تمام هست و نیستم بر باد میرفت.
باید لا به لای عماد، باوان، برادرزاده ی متولد نشده ام، خانواده ی آن مرحوم، پدر باوان و وکیلی که مدام ساز جدایی کوک میکرد، جایی هر چند کوچک برای زندگی خودم باز میکردم.
_ من از دستت نمیدم حنانه خانم…
«غرق جنون»
#پارت_۵۹
او هم تغییر یکدفعه ای ام را فهمید که نگاهش رنگ امید گرفت و دستپاچه و شرمگین اشک هایش را با پشت دست گرفت.
_ من دیگه باید برم… ببخشید…
حالا که خیالش راحت شده بود ماندنش در مغازه فایده ای نداشت. آمده بود زنگ خطرش را روشن کند که کرد و این عامر احمق را از خواب خرگوشی اش پراند.
_ تا دم در همراهتون میام.
شتاب زده سری تکان داد و هراسان به بیرون مغازه چشم دوخت.
_ نه نه… خودم میرم… یه وقت یکی میبینه صورت خوشی نداره.
پوزخندی کنج لبم نشست و پسر همه چیز تمام حاج تقوی آب را از سرم گذرانده بود.
دیگر چند وجب بیشتر که این حرفها را نداشت!
_ اینکه این وقت شب تنها تو کوچه پرسه بزنین صورت خوشی نداره، نه دیده شدنمون کنار هم وقتی تو همین روزا همه چیز علنی میشه.
داشت زور میزد لبخندش را کنترل کند اما نتوانست و بعد از آنکه لبهایش بر طبل رسوایی اش کوفتند، بی رحمانه داخل دهان کشیدشان.
تصور بوسیدن و رقص لبهایش در دهانم، تنم را به آتش کشید و نفس پر حرارتم را بیرون دادم.
_ استغفرالله!
کنارش ایستادم و با دستم به بیرون اشاره زدم. کاش زودتر میرفت تا عنان از کف ندادم منِ بی تاب…
بی حرف همراهی اش کردم. همان چند قدمی که حضورش را کنارم حس کردم برایم از هر بهشتی هوس انگیزتر بود.
شک نداشتم اگر خدا وعده ی یکی مثل حنانه را به همه میداد، بی چون و چرا ایمان می آوردند!
کلید را داخل قفل چرخاند و در آستانه ی در ایستاد.
_ ببخشین تعارف نمیکنم بیاین داخل…
_ مراقب خودت باش، فقط تا وقتی که خودم این وظیفه رو به عهده بگیرم…
«غرق جنون»
#پارت_۶۰
زنگ بی وقفه ی گوشی خواب را از چشمانم ربود. تمام دیشب هزار بار مکالمه ی کوتاهمان را مرور کردم و هر بار چیز جدیدی برای غنج رفتن دلم یافتم!
دخترکم چه تحولی در من ایجاد کرده بود…
این شور و حال، این هیجان، این تپش های نامنظم قلب، آخرین باری که حسشان کرده بودم را یادم نمی آمد.
با دو انگشت شست و اشاره چشمانم را مالیدم و صدای زنگ که قطع شد، از این پهلو به آن پهلو شدم و پشت پلکهایم شروع به گرم شدن کرد.
صورت ناز و ملیحش سنجاق شده بود به سر در خواب هایم و چه خواب دلنشینی بود بعد از مدتها گرفتاری.
لبخند به لب به استقبال دیدن روی همچون قرص ماهش میرفتم که باز هم آن صدای ناهنجار بلند شد.
پوفی کرده و بی اعصاب صورتم را به متکا فشردم.
_ کدوم شیر پاک خورده ایه اول صبحی؟
نیم خیز شدم و اطرافم را به دنبال گوشی، با نگاهم کند و کاو کردم.
دیدمش و با کمی کش دادن تنم انگشتانم لمسش کردند.
سرم به ضرب روی متکا فرود آمد و خمیازه کشان گوشی را کنار گوشم گذاشتم.
_ بله؟
_ آقای عامر مقدم؟
زیر چشمی ساعت روی دیوار را رصد کردم. شش صبح!
خمیازه ی دیگری کشیدم و گوشه ی چشمم را خاراندم. کدام مردم آزاری صبح علی الطلوع تماس میگرفت؟!
_ خدا رو خوش نمیاد مردم آزاری میکنی برادر من!
_ آقا شما عامر مقدمی یا نه؟
اصرار مرد نیشخندی کنج لبش نشاند و با لودگی سر تکان داد.
_ یکم، نصفه و نیمه! واسه داشتن نسخه ی کاملم ده صبح به بعد زنگ بزن!
پوف کلافه و بی حوصله ی مرد را شنید و قهقهه ای زد.
_ زندانی عماد مقدم، برادرتون، فوت کردن…
مرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 144
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره عماد و بیچاره تر عامر و باوان😢😢
وای😱😱😱😱😱😭😭😭😭
قلب من که ریخت، این بنده خدارو نمیدونم….
وااااااای مرد خدایا 💔💔💔بخدا که قلبم یه آن لرزید😭
خدا لعنتت کنه این چه وضع خبر دادنه منم سکته کردم ک
یا خدا عماد دق کرد بیچاره باوان 😭😭
یا ابوالفضل
حتما مجبورش میکنن با باوان ازدواج کنه، حنانه هم هییچ
هان ! یعنی عماد خودکشی کرده یا کشتنش
وای وای وای