مادرم با نگرانی به چهارچوب در تکیه زده بود. میترسید از تکرار دوباره ی آن اتفاق…
دروغ چرا؟ خودم هم میترسیدم…
از آن عامر دیوانه که انگار دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت میترسیدم.
اما عماد جان من بود، پدر کودکم بود…
کف دستم را بو نکرده بودم که شنیدن خبر پدر شدنش را تاب نیاورد…
که شب بخوابد و قلب مهربان و بی طاقتش از حرکت بایستد…
آن عامر بی منطق و دیوانه که این حرفها در کتش نمیرفت. او مرا قاتل برادرش، پسرش، همه کسش میدانست…
منی که بی توجه به تشویش آن روزش، بی توجه به التماس و عجز نگاهش، کار خودم را کرده بودم…
منِ احمقی که داغ نشسته بر دلم داشت ذره ذره آبم میکرد و از نظر او قاتل بودم و دیدنم، نفت بود روی آتش قلبش.
_ صبر کن بابات بیاد، مگه تو سرخودی پاشی بی اجازه بری اینور اونور؟
به خدا بیاد دمار از روزگارمون درمیاره.
اصلا تنها کجا میخوای بری؟ میخوای باز اون دیوونه بگیردت زیر مشت و لگدش؟
پهلویم تیر کشید. جای یکی از هزاران مشت و لگد عامر.
بله، عامر!
عامری که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، تمام تنم را زخم زده بود.
از نظر او قاتل حق نداشت در خاکسپاری مقتول شرکت کند. حق نداشت برای مقتول قطره ای اشک بریزد…
او فقط میخواست من را هم کنار عماد ببیند، زیر خاک…
که شاید داغ دلش کمی تسلی یابد.
اما جز او کسی مرا قاتل نمیدانست.
هیچ سندی بر گناهکار بودنم نبود و شاید همین موضوع آزارش میداد…
همین که از نظر او من باعث مرگ برادرش بودم و راست راست به زندگی ام ادامه میدادم…
«غرق جنون»
#پارت_۷۳
_ واسه رفتن سر خاک شوهرم به اجازه ی کسی نیاز ندارم مامان.
ناخواسته گارد گرفته بودم مقابل هر کسی که قرار بود مانع دیدن شوهرم باشد.
نگاهش که خیس شد و با دلسوزی سر تا پایم را برانداز کرد، با پشیمانی چشم بستم. او دل رحم تر از پدرم بود.
در روزهایی که پدرم بابت کم شدن شر عماد، بدون هیچ دردسری خوش خوشانش بود، مادرم بود که پا به پایم غصه میخورد.
حقش نبود رفتار تند و تیز من را هم تحمل کند.
کمی آرامتر از قبل، لبخند محوی زده و سر روی شانه اش گذاشتم.
_ تنها نمیرم، تمنا میاد… نگران نباش.
برای راحتی خیالش دروغ نبافته بودم. تمنا هم قرار بود همراهی ام کند، چشم همه از اتفاق روز خاکسپاری ترسیده بود.
دستش دورم حلقه شد و طبق عادتش هنگام عزاداری، شروع به تکان دادن تنش کرد.
_ تو چه جونی داری آخه؟ یه بار دیگه بری زیر دست و پاش میمیری بدبخت.
من به فکر خودتم که میگم بشین سر جات.
حتما باید بری دو مشت خاک و سنگو ببینی؟ همینجا براش فاتحه بخون، قرآن بخون… از همینجا بهش میرسه.
اون پسره زده به سرش، دیدی که اون روز ده تا مرد نتونستن ازت جداش کنن… وای به روزی که تنها گیرش بیفتی.
او میگفت و تمام آن روز، ثانیه به ثانیه اش، بدون از قلم افتادن لحظه ای، پشت پلکهایم به نمایش در می آمد.
منِ عزادار که هنوز رفتن عماد را باور نداشتم، چنان مبهوت و گیج بودم که حتی در برابر ضربات عامر از خودم دفاع هم نکردم.
آن لحظه دلم مردن میخواست…
و اینطور بودم که خب، چه بهتر که مرگم علاوه بر راحت کردن خودم باری هم از روی دوش عامر بردارد…
«غرق جنون»
#پارت_۷۴
زنگ خانه خبر از رسیدن تمنا میداد، مانند همیشه سر بزنگاه رسیده بود و چقدر ممنونش بودم که رهایم نکرده بود.
_ این وقت صبح کسی نمیره سر خاک، زود برمیگردم.
هنوز دلش رضا نبود اما خوب حال و روزم را میفهمید. هر زنی که عشق را تجربه کرده باشد، حال این روزهای مرا میفهمد.
_ تا بابات نیومده برگرد، اعصاب داد و قالشو ندارم.
سری در تایید حرفش تکان دادم و قدم هایم برای رسیدن به عماد، بلند شده بود.
دلم پر میکشید برای یک ثانیه دیدنش. حاضر بودم تمام هست و نیستم را فدا کنم، فقط یک لحظه ی دیگر ببینمش.
در آخرین دیدارمان هم از او سیراب نشده بودم. چقدر احمق بودم که آن پریشانی را به خوشحالی اش گره زدم و نفهمیدم که همان شب با دست خودم عشقم را به کام مرگ فرستادم.
بغضم را پس زدم و بعد از زدن دکمه ی آیفون، مشغول پوشیدن کتانی هایم شدم.
کاش در همان مرحله ی انکار میماندم.
کاش هیچوقت رفتتش را این چنین با پوست و استخوان لمس نمیکردم…
کاش این بغض لعنتی میشکست و آن خنده های تصنعی را از روی لبهایم میشست.
زیادی خسته و رنجور بودم برای حمل این بغض و این درد…
برای تظاهر به خوب بودن…
اگر کودکم نبود…
_ سلام خوشگل خانم بوگندو، دماغ گیر اضافه آوردما میخوای؟!
گفتم شاید خودتم حالت از بوی گندت بهم بخوره!
با پیچیدن صدای تمنا در راهرو، افکار شوم و مالیخولیایی ام را پس زدم.
باید قوی میماندم، باید ادامه میدادم…
برای کودکی که دیگر پدر نداشت، عمو نداشت…
برای آن موجود کوچک که تنها پناهش من بودم…
«غرق جنون»
#پارت_۷۵
از شوخی اش لبخندی نیم بند روی لبهایم نقش بست.
_ مرسی اومدی.
نگاه مطمئنی به مادرم که از استرس مدام این پا و آن پا میکرد انداختم. دستی به معنای خداحافظی تکان داده و در را پشت سرم بستم.
بلافاصله سرم را به دیوار سرد راهرو چسباندم و در پاسخ به نگرانی تمنا، بی روح و پژمرده پچ زدم:
_ خیلی خستم تمن…
به اندازه ی تمام دردها، دلتنگی ها و رازهای سنگین شده روی قلبم خسته بودم.
روی صورتم خم شد و بوسه اش روی پوست خشک شده ی گونه ام، موجی از گرما به قلبم سرازیر کرد.
_ من پیشتم بوزینه، با هم از پسش برمیایم.
دستی به شکمم کشید و صورتش از نارضایتی جمع شد.
_ این فسقل خاله چرا بزرگ نمیشه پس؟
چی میشه یذره گرد و قلمبه شی سوژه خنده کم آوردم جون تو!
دلهره گرفتم که مبادا مادرم حرف هایمان را بشنود.
حس میکردم هنوز برای برملا شدن این راز آماده نیستم.
نه حالا که حتی عامر را هم کنارم ندارم…
تکیه ام را از دیوار برداشته و شتاب زده از در فاصله گرفتم.
_ بریم دیر میشه.
_ تا کی میخوای پنهونش کنی؟ تو اصلا دکتر میری؟
اصلا از کجا معلوم این طفل معصوم بعد از اون کتکا سالم مونده باشه؟
حرفش همچون صاعقه به مغزم خورد و در یک آن از هم پاشیدم.
تصور از بین رفتن کودکم ذهنم را متلاشی کرد.
من جز او کسی را نداشتم، اگر او هم میرفت و رهایم میکرد چه میکردم؟
تنها دلخوشی این روزهای سرد و تاریکم بود…
بی نفس به نگاه دو دو زن تمنا زل زدم و دستم روی شکمم مشت شد.
_ سالمه، میدونم… حسش میکنم. سالمه، باید باشه…
میدونه مامانش دق میکنه بی اون، سالم میمونه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخی چه قلب مهربون و بی طاقتی داشته عماد😢
عماد سکته کرده انگار😕