رمان غرق جنون پارت 25 - رمان دونی

 

 

 

 

لحظات آخر کسی چشمانم را تا انتها باز کرد و نور بود که درون کاسه ی چشمانم تابیده میشد.

 

نفس عمیقی کشیدم و نگاه گیجی به اطرافم انداختم. با دو انگشت شست و اشاره چشمانم را مالیدم و نگاهم میخ سنگ قبر عماد شد.

 

خواب دیده بودم…

خوابی عجیب و معنادار…

لحظه به لحظه اش از مقابل نگاهم گذشت و سر در گریبان فرو بردم.

 

عمادم چه میخواست از منِ مجنون؟

کودکی را به دندان بکشم که خار چشمم میشد و مدام جای خالی عماد را برایم تداعی میکرد؟

من مرد این کار نبودم…

 

_ تو که نباشی بقیه رو میخوام چیکار عمر داداش؟

 

دست میان موهای ژولیده ام بردم و به عقب راندمشان. زانوانم را در آغوش کشیدم و از گوشه ی چشم به عکس خندانش زل زدم.

 

_ من کمرم شکسته تو نبودت… نمیتونم بشم پشت و پناهش…

 

تیغه ی بینی ام تیر کشید و سیل اشکهایم که روان شد چشمانم را به زانویم فشردم.

 

_ چرا میخوای این بارو بذاری رو دوشم، مگه نمیبینی حالمو؟

 

هوا رو به تاریکی میرفت. بینی ام را بالا کشیدم و لبخند نیم بندی به عکسش زدم.

عکسی که تنها همدمم شده بود…

 

_ شاید من دیگه داداشت نباشم، اما تو همیشه داداشم میمونی بچه…

 

دستم را تکیه گاه بدنم کردم و همزمان با آهی عمیق بلند شدم. با قدمهایی سست سمت ماشین رفتم.

تمام ذهنم پی آن خواب لعنتی و دلگیری عماد بود…

 

سرم را به پشتی صندلی کوبیدم که چراغ چشمک زن گوشی توجهم را جلب کرد.

 

برش داشتم و پیامی که روی صفحه اش نقش بسته بود، همچون زلزله ای بزرگ و ویرانگر به قلبم زد.

 

«چطوری میخوای تو چشمای عماد نگاه کنی؟

تو اون داداش عامری که تو ذهن عماد بود نیستی، بهش میگم هیچوقت نبخشتت…»

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۰۰

 

نمیدانم چرا و چطور، اما به خودم که آمدم مقابل در خانه ای بودم که قاتل برادرم را درون خود جای داده بود.

 

از این حس گنگ و مزخرفی که گریبانم را چسبیده بود بیزار بودم.

حسی شبیه عذاب وجدان…

 

زل زدن به آن در لعنتی و دلشوره ای که همچون خوره به جان مغزم افتاده بود داشت دیوانه ام میکرد.

 

با نیم نگاهی به ساعت پوزخندی زدم. بودنم در این مکان نحس را دوست نداشتم و بیش از دو ساعت بست نشسته بودم پشت درش؟!

 

_ طرف داداشتو کرده زیر خاک، تو چرا نگرانشی؟!

 

دستی به صورتم کشیدم و پوفی کردم.

سوییچ را چرخاندم و همزمان با روشن شدن ماشین، نگاهم سمت پنجره ی اتاقش کشیده شد.

 

خاموش بود و تاریک، مانند زندگی من… حتی زندگی خودش…

 

آب دهانم را با صدا بلعیدم و تصویر عماد مقابل نگاهم جان گرفت.

پلک هایم را روی هم فشردم و هراسان از ماشین پیاده شدم.

 

تحمل آن نگاه پرحرف و دلخور برایم سخت بود. کمر خمیده ام را به بدنه ی سرد ماشین چسباندم و لرزی که به جانم نشاند، استرسم را دو چندان کرد.

 

نه پای رفتن داشتم و نه دلِ ماندن.

اما خوابم، پیام باوان… همه چیز به طرز مسخره ای گره خورده و ترسناک به نظر میرسید.

 

_ بهت گفتم نگو… خدا لعنتت کنه…

 

اگر نمیگفت، عماد هنوز زنده بود، من هنوز عمو بودم، او هم خواهر کوچک ترم که از خنده هایش حظ میکردم…

 

اما حالا منفورترین موجود روی زمین بود و شدیدا راضی به مرگش بودم.

بله، راضی بودم…

 

چه بر سرم آمده؟

هیچ، فقط تمام هست و نیستم را در چشم بر هم زدنی از دست دادم و تبدیل شدنم به این منِ دیوانه که عجیب نیست، هست؟!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۰۱

 

نگاه آخرم را بین تک تک آجرهای ساختمان چرخاندم و سری به تاسف تکان دادم.

تاسف برای خودم!

 

کی انقدر احمق و بچه شدم که به خاطر یک خواب و پیام خودم را زا به راه کنم؟!

 

همین که قصد سوار شدن کردم تا از هوایی که او هم درونش نفس میکشید فرار کنم، صدای ترمزی شدید در سرم اکو شد.

 

ذهن بیمارم این صدا را هم به او ربط داده و ناخودآگاه سمت صدا برگشتم.

تمام تنم چشم شده و با دقت به پراید سفیدی که در تاریکی برق میزد زل زدم.

 

با دیدن شخص آشنایی که با هول و ولا و آشفتگی از ماشین پیاده شده و سمت خانه دوید، پلکم پرید.

 

هیچ چیز نمیفهمیدم جز اینکه امشب و در این خانه، اتفاقی در شرف وقوع است…

شاید هم دیر شده و آن اتفاق افتاده باشد…

 

_ خانم کجا؟ کرایتو ندادی، ای بابا. اسیرمون کردی ناموسا!

 

چند قدمی نزدیکشان شدم. چنان پریشان بود که با فریاد راننده ابتدا چرخی دور خود زد و سپس دستانش را روی بدنش کشید.

 

_ وای کیفم… آقا وایستا الان میام، کیف نیاوردم…

 

از همین فاصله هم نگاه نگران و دو دو زنش را میدیدم. در ماشین باز شد و راننده با طلبکاری سمتش رفت.

 

_ کیف نیاوردی غلط کردی دربست گرفتی، پول منو بده بابا هزار تا کار ریخته سرم. علافمون کردی سر شبی.

 

چانه اش لرزید و با دست اشاره ای به خانه زد.

 

_ میرم تو اون خونه برمیگردم، فرار که نمیکنم… تو رو خدا آقا، عجله دارم.

دو برابر بهت پول میدم.

 

راننده که انگار زبان آدمیزاد سرش نمیشد، شروع به داد و هوار کرد و دخترک را دیدم که به گریه افتاد.

 

_ تو کرایه ی خودتو بده نمیخواد بریز و بپاش کنی عمو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
2 ماه قبل

تمناست؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x