رمان غرق جنون پارت 96 - رمان دونی

 

 

 

 

نیازی نبود مستقیم در چشمانش زل بزنم تا ناامیدی چیره گشته بر نگاهش را ببینم.

همان نفسی که حبس شد خودش گویای همه چیز بود.

 

چند ثانیه هیچ صدایی از هیچکس درنیامد و خود تمنا بود که سکوت رعب آور خانه را شکست.

 

اما همزمان با شکستن سکوت، داشت من را هم زیر دست و پایش له میکرد.

منی که خودم خرابه ای بیش نبودم…

 

_ یعنی چی؟ چرا نمیتونین؟ زدی زیر حرفت؟

خودت گفتی کمکت کنم، یادت رفت؟

الان میگی نمیتونی؟ باوان کیو داره؟ مگه نگفتی فقط تو رو داره؟ مگه نگفتی باید کمکش کنیم؟

قیافشو دیدی ترس برت داشت؟ حوصله ی دردسر نداری؟

چرا نمیتونی؟ مرد باش لعنتی، پای حرفت وایستا…

 

مردی که کنار عاقد ایستاده بود نوچ آرامی کرده و با آرامش صدایش سعی داشت تمنا را هم آرام کند.

 

_ دخترم صداتو بیار پایین، آروم باش عزیزم.

تو هر کاری از دستت برمیومد برای دوستت انجام دادی، فکر نمیکنم از اینجا به بعدش به ما مربوط بشه بابا…

نمیتونی کسی رو مجبور به انجام کاری کنی، به نظرم بهتره دیگه بریم.

 

پدرش بود…

دو دختر در این خانه بودند و دو پدر، اما حتی ذره ای هم شبیه هم نبودند…

 

یکی برای اینکه دخترش را به خواسته اش برساند، همراهش شده و تا منزل شخصی غریبه آمده و دیگری…

 

بمیرم برای دل باوانم که حتما این لحن محبت آمیز و عشق پدری را شنیده و در قلب کوچکش آجرهای حسرت را روی هم می چینند.

 

نگاهم بی اراده سمت باوان کشیده شد و از دیدن جسم مچاله شده ی کف زمین، قلبم آتش گرفت.

 

دخترکم سنی نداشت که بار تمام این دردها را به دوش بکشد و لعنت به من که خودم هم یکی از دردهایش شدم…

 

تمنا که دلش با باوان بود، دستپاچه نگاهی به باوان که حالا روی زمین نشسته و ماتم گرفته بود، انداخت و سمت پدرش دوید.

 

دستان پدرش را چنگ زده و با درماندگی و التماس میخواست که باز هم همراهی اش کند.

 

_ آ قربون آدم چیزفهم، این جوونا که حرف حساب تو کتشون نمیره، من و شما باید عاقل باشیم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۳۹

 

بلند شدن صدای اصلان، حکم قطرات نفت داشت روی آتش جان تمنا.

باوان را که در آن شرایط دید، دیگر آرام و قرار نداشت.

 

با خشم و عصبانیت مرا مخاطب قرار داده و دست روی سرش گذاشت.

 

_ توروخدا عامر، میخوای بذاری تو این خونه بمونه؟

خودتم میدونی بعدِ امشب قراره چی بشه، الان کاری نکنی دیگه تمومه… ای خدا‌…

 

میدانستم و با تمام این ها کاری از دستم برنمی آمد.

 

میدانستم با این بلبشویی که به راه افتاد، باوان روشنی صبح فردا را نمیدید و باز هم کاری از دستم برنمی آمد.

 

فشاری که رویم بود ذهنم را فعال کرده و یک لحظه با خود گفتم که شاید حرفهای مادرش هم درست نباشد.

 

نباید بر پایه ی یک حرف مزخرف و بی سند و مدرک، روی زندگی باوان قمار میکردم.

 

نگاه خسته و دردمندم را روی تمام افراد حاضر چرخاندم و به عاقد که رسیدم، مکث کردم.

 

آب دهانم را پر سر و صدا پایین فرستادم و دم عمیقی از هوا گرفتم.

 

از شدت استیصال و اضطراب نفهمیدم کلمات را چطور پشت هم چیدم.

 

_ حاج آقا، عده ی زنی که همسرش فوت شه چقدره؟

 

مادر باوان برای دفاع از حرفش دندان قروچه ای کرده و با اطمینان کامل پچ زد:

 

_ خودم خوندم پسرم، زن حامله ی شوهر مرده عده‌ش همونیه که گفتم!

 

بی توجه به او هنوز هم با امیدواری به دهان مرد زل زده بودم.

 

او که مشخص بود هنوز از جو متشنج مقابلش مبهوت است، چند باری پلک زده و بعد از صاف کردن گلویش، با کمی گیجی گفت:

 

_ اگه باردار باشن، مشروط بر اینکه فاصله ی بین فوت همسر و وضع حمل از چهار ماه و ده روز بیشتر باشه، با وضع حمل عده تموم میشه. در صورتی که این فاصله کمتر باشه…

 

وضع حمل؟!

باوان که دیگر وضع حملی نداشت‌…

 

چشمانم درشت شده و طوری خودم را مقابلش رساندم که حرفش قطع شد و نفس بریده و با صدایی بلند تقریبا فریاد زدم:

 

_ بچش سقط شده حاج آقا، دیگه زایمانی در کار نیست… الان چطوری میشه؟

 

فریاد ناباور تمنا که تازه موضوع سقط را فهمیده بود، برایم مهم نبود چرا که غرق شیرینیِ جمله ی عاقد بودم!

 

_ در صورت سقط، عده تموم میشه!

 

خب دیگه ضد حال بستونه😂❤️

بچه ها من برای نوشتن هر موضوعی قبلش حتما تحقیق میکنم که اشتباهی پیش نیاد.

قانون سقط و عده رو هم تحقیق کرده بودم و اگه تو چند پارت قبلی مادر باوان اون حرفو زد، صرفا یه شوخی با بچه های وی آی پی بود نه اینکه هرچیزی رو روی هوا بنویسم😘

چون یه عده لطف داشتن و گفتن که نویسنده بی سواده گفتم یه توضیح کوچیک بدم❤️

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۴۰

 

به یکباره همهمه ای در خانه برپا شد. هر کس چیزی میگفت و فقط من بودم که در سکوت داشتم از عملی شدن نقشه ام ذوق می‌کردم.

 

در حالی که حاج آقا با پدر تمنا بحث میکرد و میخواست از شرایط عجیب و غریب خانه مطلع شود، سنگینی نگاه کینه توزانه ی اصلان را روی خودم حس کردم.

 

با طمانینه سمتش چرخیدم و از آنجایی که قدم بلندتر از او بود، کمی خم شدم تا دهانم کنار گوشش قرار بگیرد.

 

_ دیدی که، هیچ مشکلی برای ازدواجمون نیست آقا اصلان!

یا همین الان خودت رضایت میدی و دخترت به عقد من درمیاد، یا دستشو میگیرم و بدون عقد و محرمیت میبرمش خونم!

واسه من که این چیزا مهم نیست، ولی واسه تو مهمه نه؟!

میخوای این لکه ی ننگو پاک کنی؟

من میبرمش و دیگه هیچوقت ما رو نمیبینی اما…

 

سرم را عقب کشیدم و با لبخندی یک وری ادامه دادم:

 

_ اینکه چطور از در این خونه بریم بیرون بستگی به خودت داره.

 

کتمان نمیکنم، روی ابرها بودم و هیجان در تمام رگ هایم به غلیان درآمده بود.

 

وقتی به این موضوع فکر میکردم که بعد از امشب باوان به عنوان همسرم قرار است به آن خانه بازگردد، لبخند از روی لبم پاک نمیشد.

 

نگاهم را با مکث از چشمان سرخ اصلان گرفتم تا جدیتم را نشانش دهم.

باید میفهمید روی حرفم هستم.

 

کلافه دستی به صورتش کشید. موهایش را لمس کرده و این پا و آن پا کرد.

 

نگاه پریشانی به باوان و بعد هم همسرش انداخت و باز هم به من زل زد.

 

دستانش را در هم قفل کرده و نیم چرخی زد. او آشفته بود و من در آرام ترین حالت ممکن بودم چرا که فهمیده بودم برای داشتن باوان هیچ مانعی مقابلم نیست.

 

نگاهم سمت دو دختری که وسط خانه در آغوش هم خزیده بودند چرخید و از یادآوری مصیبتی که هنوز هم داغ و سنگین بود، فکم قفل شد.

 

_ حاج آقا بفرمایین داخل بشینین تا بگم بچه ها واسه عقد آماده شن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
4 روز قبل

ممنونم عالی شد

Mamanarya
Mamanarya
5 روز قبل

ممنونم از پارتگذاری تون

ناشناس
ناشناس
5 روز قبل

ممنون از پارت‌گذاری ❤️❤️❤️

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x