میشد مرد برای بغض صدایش، برای مظلومیتش…
میشد مرد و مگر من از سنگ بودم که برای آن لحن بغض آلود جان ندهم؟
نگاه ملتمسش، آن گرمای لعنتی که از دستان کوچکش به صورتم منتقل میشد، ضربان قلبم را روی دور تند گذاشته و نبض زدن تمام اعضای بدنم را حس میکردم.
بی هوا دستانش را چسبیده و پایین کشیدم. هنوز هم آن نگاه دیوانه کننده را داشت.
_ چی میگی دیوونه؟
در یک حرکت دستانم را دور تنش حلقه کردم و با تمام وجود او را در آغوش کشیدم.
_ نمیخوام اذیتت کنم باوان، از من تو ذهنت چی ساختی؟
یکه خوردنش را حس کردم.
کاش میشد در خودم حلش کنم، آنگاه همیشه کنار خود داشتمش…
_ تو تنها کسی هستی که برام موندی، بهت نیاز دارم… بودنت برام بایده باوان، میفهمی؟
اگه تورم از دست بدم، دیگه زندگی برام تموم شدست…
یه بلایی سر خودم میارم، میدونی که میارم…
روی سرش را بوسیدم و چند لحظه فقط به خودم فشردمش.
آخ از نفس های کشدار و داغی که از دهان کوچکش روی سینه ام خالی میشد… آخ…
زبانی روی لبهایم کشیدم و بینی ام را به جنگل موهایش سپردم.
عطر تنش تنها چیزی بود که این منِ خراب و افسارگسیخته را آرام میکرد.
_ فکر اینکه برم تو اون خونه و دختر کوچولوم اونجا نباشه، منو میکشه...
دیگه بدون تو نمیتونم، نمیذارم خودتو ازم بگیری…
تو باید باشی باوان، باید کنار من باشی…
تکخند آرام و بی جانی زدم.
_ اصلا میدونی چیه؟ من کیسه بوکسمو خیلی دوست دارم، کسی نمیتونه ازم بگیرتش…
دختر کوچولوش🥹
«غرق جنون»
#پارت_۳۴۶
«باوان»
صدایش مدام در گوشم زنگ میخورد اما دیگر قلبم را نمی لرزاند.
قبل ترها با کم تر از این حرف ها هم برایش بال بال میزدم اما حالا…
نه که عشقش در وجودم از بین رفته باشد، نه…
او چنان در وجودم رخنه کرده بود که دیگر خودِ من شده بود.
در این لحظه و میان آغوش بی قرارش، حتی بیشتر از همیشه عاشقش بودم…
اما دیگر این قلب، آن قلب سابق نبود که به همین راحتی ها بلرزد.
من از تمام دنیا و این زندگی دست شسته بودم و سخت بود برگرداندن شور زندگی در این مرده ی متحرک…
آنقدر خسته و بی انگیزه بودم که گرمای تنش هم چیزی را عوض نمیکرد.
گرمایی که روزی نهایت آرزویم شده بود…
با تکان کوچکی که خوردم، دستان عامر دور تنم شل شدند. به آرامی عقب کشیدم و با همان نگاه نصفه و نیمه، در نگاه مصممش زل زدم.
همین چند روز پیش بود دیگر، نه؟
همان روزی که التماسش کردم تنهایم نگذارد…
همان روزی که شبیه به همین حرف ها را در حالی که به پایش افتاده بودم، ضجه زنان توی صورتش فریاد میزدم و او چه کرد؟
چه کرد با منِ عاشق و شیدا که از تمام دنیا فقط بودنش را میخواستم؟
دردی که قلب بینوایم آن روز کشید، هنوز هم تازه و ملموس بود.
نگاهش کردم و آیا من هم میتوانستم مانند خودش باشم؟
به همان بی رحمی، به همان دیوانگی…
شاید…
لب گزیدم و چشمم که به سوزش افتاد، پلکی زدم و همزمان تو گلو خندیدم.
_ تو خیلی خودخواهی عامر…
«غرق جنون»
#پارت_۳۴۷
خنده ام شدت گرفت و سرم را چند باری به چپ و راست تکان دادم.
_ اولین باری که قبول کردی منو بگیری زیر بال و پرت، فقط به خاطر خودت بود…
تا بتونی با اذیت کردنم داغ دلتو خنک کنی.
خنک شد؟ گمون نکنم…
حالام که دوباره میخوای برم گردونی، بازم به خاطر خودته.
که تنها نمونی، که زندگی برات تموم نشه…
فکر میکنی جواب میده؟ گمون نکنم…
آهی کشیدم و نگاهم به چادر روی تخت افتاد.
چادری که عماد در خریدهای قبل از عقد برایم خریده بود.
مو به موی آن روز را به یاد دارم، تک تک کلماتی که از دهانش خارج شده بود را…
وقتی که گفته بودم:
_ من که نه نماز میخونم و نه عادت دارم چادر سرم کنم، پولت اضافی اومده عشقم؟ دستی بده بهم حالشو ببرم، چادر به چه کارم میاد؟
و او در جوابم، گونه ام را نوازش کرده و زیر گوشم پچ زده بود:
_ همه که نمیدونن تو فرشته ای عزیزدل عماد، اگه لباست همراهت نباشه از کجا میخوان بفهمن با یه فرشته ی مهربون طرفن؟
عماد عزیزم، پسرک مهربان و خوش قلب من…
لباسی که برایم خریدی به تنم زار میزند، من آن فرشته ی مهربانی که میگفتی نیستم…
_ باشه، من خودخواه باوان، من بدِ عالم…
اسمشو هر چی که دلت میخواد بذار…
من کسی که تاریک ترین قسمتای وجودمو دید و بازم کنارم موند، از دست نمیدم…
میگی اینکه دلم میخواد یه فرشته ی کوچولو رو کنار خودم داشته باشم خودخواهیه؟
هوم، باشه!
واقعا برام مهم نیست چه انگی بهم میچسبه اگه تهش، کاری که میکنم باعث بشه تو برگردی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.