دستش به زور به توتِ قرمز رسید.
با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت.
مزهی ترش و شیریناش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد.
توتِ قرمزی نوکِ شاخهی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش….
اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد.
ترسیده سر جایاش ایستاد.
ضربان قلبش بالا رفت و گلویش خشک شد.
بی بی بارها اخطار داده بود تنهایی پشت عمارت نرود.
اما نتوانسته بود از توتها بگذرد…
صدایی در گوشش نجوا شد
– هیش، توت فرنگی کوچولوی من! منم نترس.
با شنیدنِ صدایش ترسش چند برابر شد.
– ار….ارباب این …اینجا چیکار میکنید؟!
دست راستش را دورِ کمر باریکش تنگ تر کرد و دست دیگرش را به سمتِ توتِ قرمز برد و چیدش.
میانِ لبانِ سرخِ دخترک قرارش داد و آرام لب زد:
– اومدم برات توت بچینم.
دخترک، لب های لرزانش را باز کرد و توتِ قرمز را بلعید.
چشمانش را بست.
ترسش مانع از آن شد که طعمِ لذیذِ توت را بچشد.
– اون لامصبای عسلی و باز کن ببینم! دلم لک زده واسه دیدنشون.
تمامِ حرف هایش دستوری بود.
زور می گفت.
خان زاده بود و قدرتمند.
اما دلربا…
دل برده بود از اوی رعیت…
دلبسته بود به لحن قدرتمند صدایش.
_ اگه یکی بیاد؟
جدی نگاهش کرد.
_ تو روح و نبض خان این روستایی گلین! از چی میترسی؟
دخترک لُکنتِ زبان گرفته بود
– از..ارباب به خدا الان یکی میاد مارو میبینه!
ب..بزارین برم!
حلقه دستش را تنگ تر کرد و اورا از کنار درخت بلند کرد و به دیوارِ عمارت چسباند.
– کسی تُ**م میکنه به ارباب زاده چیزی بگه؟!
دخترک لب می گزد و به دکمه پیراهنِ ارباب زُل می زند.
– سرتُ و بالا بگیر ببینم!
دست زیرِ چانه اش برد و سرش را بالا گرفت.
چشمانِ عسلی رنگش دو دو میزد.
– هنوزم میترسی از من؟!
بزاغِ دهانش را قورت داد و خیره صورتِ پُر اُبُهتِ او شد.
سکوت کرد.
این ارباب جدی و با ابهت روستایشان را دوست داشت اما دلیل نمیشد نترسد.
میترسید، بدم می ترسید.
– هوم؟! کوچولو نگفتی! از من میترسی ؟!
دخترک صادق بود. با ترس سر تکان داد.
نریمان نیشخندی زد و سر خم کرد و زیرِ گلویش را ،درست زیرِ آبشارِ موهای طلایی رنگش را بوسه زد.
– اونی که باید بترسه، رعیتیه که وقتی صدای من و میشنوه تنش درد بگیره!
و با اسم من سرش و بکنه زیر برف بیرون نیاد.
نه تویی که دارم له له میزنم صورتِ نازتو ببینم! توت فرنگیِ خوشمزه نریمان.
زبانش قفل کرده بود.
دستانش سرد شده بود و جرعتِ حرکت کردن را نداشت.
– آقا بزارین برم! الان…الان بیبی خانم میاد ببینه با شما تنهام..منو..منو از مطبخ بیرون میندازه!
اخم کرد و چانه دخترک را میانِ انگشتانش گرفت.
– من اینجا چیم پس؟ که بی اذن و اجازه من خدمه اخراج کنه؟
چشمان دخترک نِی نِی زد!
سکوت کرده بود.
-کسی جرعت نداره عزیز دردونه نریمان و اخراج کنه!
لب های سرخ رنگ و توتی اش را به دهان کشیدو خیره نریمان شد .
– اون طوری لبات و گاز نگیر قلبِ نریمان! میخوای خرابم کنی توله سگ؟!
ترسیده لبش را رها کرد.
– نه…نه آقا.
نریمان بی طاقت سر خم کرد و لبانش را به کام گرفت.
لب های ترش و شیرین دلبرکش را.
عجیب این بوسه های یواشکی خان زاده با رعیتِ کوچکش به دلش می نشست.
با تمامِ توان بوسید! انگار تشنهی به آب رسیده بود.
دستش تنِ کوچک دخترک را محاصره کرد.
دلش می خواست دخترک را در تنِ خود حل کند.
بوسید و بوسید و بوسید.
دخترک نفس کم آورده بود.
– جونِ دلم! اذیت شدی باز.
دخترک از خجالت سر در سینه اش فرو برد.
نریمان خندید و دست روی موهای طلایی رنگش کشیدـ
– دلم طاقت دوریت و نداره گَلین!
وقتی تو عمارت نمیبینمت جون میدم از نبودت.
آخه چیکار کردی تو با دل من لامصب.
گَلین خجالت زده سرش را به سینه خان چسباند.
صدای تپشِ قلبش دل بی قرار اورا خراب تر کرد
یک لحظه موهایش را از پشت کشید؛ گَلین سر بلند کرد و نریمان دوباره بوسه روی لبانش را از سر گرفت.
این بار آرام تر بوسید.
آرام و گویی،عاشقانه.
– خان زاده… خانزاده… ارباب…
مشاورش،خلیل آمده بود.
با دیدن آن ها، آن هم پشتِ عمارتِ اربابی خشکش زده بود.
به لکنت افتاده بود.
دخترک لب هایش را از روی لبان نریمان برداشت و به سرعت پشتِ سرش پنهان شد.
– چته؟! عمارت و گذاشتی رو سرت!
مگه نگفتم خودم میام؟
مرد خیره به گَلین شده بود.
نریمان با عصبانیت فریاد زد.
– کارتو بگو!
خلیل چشم از دخترک گرفت و لب زد:
– خان زاده، ارباب با دوتا از زمین دارای پایینِ دِه بحثش شده.
تو اتاقشون دارن داد و بیداد میکنن.
شما بیاین پا درمیونی کنید حل و فصل بشه!
اسب ها دیگه جون سوارکاری ندارن!
تنفگ چی ها هم بعدِ دعوا با دِه بالایی نصفشون رفتن پِی کشاورزی!
آقا سریع بیاین ارباب الان همرو به آتیش می کشه.
با اخم سر تکان داد.
– تو برو الان میام.
خلیل با آن نگاهِ چندش آورش خیره گلین شد و به سرعت رفت .
دخترک با ترس به دیوار چسبیدـ
– آقا… آقا مارو دید!
بدبخت شدم.
– نترس به کسی چیزی نمیگه تا من نخوام!
الآنم روسریت و درست کن این موهای خوشگلت و بپوشون!
برو مطبخ شب وقت کنم میام می بینمت.
بدو برو تا کسی نیومده ناردونه!
با ترس به چشمانِ هیزِ خلیل خیره شد و به سرعت دست به موهایش کشید و به سمتِ مطبخ رفت…
به محض این که وارد شد بیبی آسیه صدایش در آمد.
– کجا رفتی ذلیل مرده؟! مگه نگفتم از این گور به گوری دور نشو تو امانتی دستِ من؟
با ترس خیره اش شد.
– بیبی آسیه به خدا رفتم توت بچینم! هوس کرده بودم.
– دِ بیا بگو آبستن شدی.
سپس اَدایش را در می آورد و ادامه داد:
– هوس کردم هوس کردم! هوس مردن کردی دختر! اونجا تفنگ چیا هستن. نمیفهمی میگم نرو؟
گلین دستی به روسریاش کشید و آن را سفت کرد.
– چشم بیبی به خدا دیگه نمیرم!
دست پشت کمرش گذاشت و آن را به داخل هُل داد.
– خب حالا! زبون نریز بچه! برو اون پیازارو سرخ کن.
شب شد و هیچ کاری نکردیم. الان صدای شیکمِ خان و خانزاده در میاد.
اینجا هم میشه هیهاتِ فلک!
—————————
صدای داد و بی داد در اتاقِ خان بود.
پا تند کرد و به پشتِ در اتاقِ خان رسید.
خلیل خواست در بزند و اِذنِ ورود بگیرد که نریمان مچ دستش را میان دستش گرفت.
– خلیل!
-بله آقا!
ابرو بالا داد و با شک لب زد:
– از ماجرای پشتِ عمارت، بفهمم ، به گوشم برسه، کلاغا خبر بیارن، روزگارت و سیاه میکنم!
میشم همون جن و جنبلِ صحرا واست! خواب و خوراک برات نمی زارم.مفهومه؟
با شک و ترس خیره اش شد.
-رو چشم آقا! امر امر شماست. به ما چه که رئیسمون چیکار میکنه آقا.
شما سرور مایین.
زبانِ تملق را از خلیل می گرفتند هیچ بود….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بنظر جالبه می خونم خوشم اومد دمت گرم
فاطمه جون میشه لطفا بگین که کِی ها پارت میزارین؟
اینو جمعه ها بخاطر اینکه رمان نداریم میزارم
ولی طولانی میزارم..
آها
خیلی ممنون
ولی چقد انتظار سختهه
ای کاش برای شروعش دو تا پارت میدادین
امکانش نیست؟
چرا شاید گذاشتم ،یا امروز یا فردا
فاطیییی
تورو جدت این سال بد رو پارت گذاری کن
سالی یدونه پارت میدی یعنی چییییی
بخدا گناه دارم عه!
این هفته دیگه همه رمانا رو مرتب میزارم
ثل ماها ک میگیم از شنبه نماز میخونیم از شنبه باشگاه میریم از شنبه درس میخونم
و هنوز شنبه ها نیامده
😂😂😂😂 آره همونه
نمازرو خوب اومدی🤣🤣
والا من قراره از شنبه نماز بخونم 10ساله شنبه نرسیده
اعههه
مرسییی
یعنی امروز میزارین دیگههه😍
پارت بده
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
میتونه جالب باشه