برخلاف تصوراتش، پدرش قوی نبود.
یا شاید، دیگر برای قوی بودن پیر شده بود…
هیچکس به سن و سال پیرمرد اهمیتی نمیداد، قدرت و استقامت همیشگیاش زبانزد خاص و عام بود، آنقدری که از دید مردم مرگ برایش چیزی محال به نظر میرسید.
با اخم های درهم که ناشی از بی خوابی، غم، بی اشتهایی و دلتنگی بود، میان صدای شیونها و گریهها ایستاده و دستانش را جلوی شکمش روی هم نهاده بود.
مادرش سر سنگ قبر داشت صورتش را چنگ میزد و هوار میکشید، خدمتکارها، و حتی حاجیه سلطان، با آن وجههی سخت و بی احساسش، بی صدا اشک میریخت.
خسروخان، جز بدیای که در حق پسرش کرد، هیچ بدیای به دیگری نکرده بود.
همهی اهالی آنجا بودند، آنقدری که کل قبرستان مملو از لشکری زن و کرد سیاهپوش بود.
_ خانزاده؟ وکیل آقاجان تشریف آوردن!
برگشت، رانندهی عمارت بود، حتی چشمان این مرد هم سرخ از اشک بود:
_ الان؟ مگه نمیدونی الان وقت این کارا نیست؟
راننده خجل از بی ادبیاش، لب گزید:
_ شرمنده خانزاده، روم سیاه… اما اصرار داشتن ببیننتون…انگار مسئلهی مهمیه که نمیشد کس دیگهای بفهمه!
اخمهایش عمیقتر شد:
_ برو بهش بگو یه ساعت دیگه که همه رفتن مسجد، میتونه بیاد منو ببینه!
راننده بی چون و چرا راهش را کشید و رفت. خودش هم دوباره حواس به مادرش و خواهرش داد.
_ خانزاده؟ مشکلی پیش اومده؟
صدای افسانه ریسمان افکارش را از هم درید، دستی را که میخواست بازویش را لمس کن پس زد:
_ خیر…شما به مادر رسیدگی کنید خانم!
_ مادر شماست…من رسیدگی کنم؟
با اخم عمیق به سمتش برگشت، شاید واقعا وظیفهی او نبود، اما کینهای که از رفتارهایش داشت، وادارش میکرد به هر شکلی حرصش را خالی کند.
_ وقتی قراره ادای حق همسری رو در حق من کنی، مادر من، مادر شما هم به حساب میاد خانم، بنده مَردم، نمیتونم برم وسط اون همه زن تا مادرم و خواهرم رو اروم کنم!
فاصله گرفتن افسانه میگفت که سخنش با آن لحن بلند و خشمگین پاسخگو بوده.
بی هیچ حرف و اضافهگویی به سمت مادرش رفت و مقابل چشمان نریمان کنارش نشست و حتی به تصنعی، دلداریاش داد!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد میان مردم چشم بچرخاند تا شاید بعد از یک هفته عزاداری چشمش دخترکش را ببیند.
اما آن میان، کسی وجود نداشت که دلش خوش شود برای آغوشی که روزهاست طلب دارد.
آه عمیق دیگری کشید که مصادف شد با دیدن حاج خیرالله…پدر گلین!
انگار تنها آمده بود، یعنی دخترکش را باز هم در روستا تنها گذاشته بود؟
اگر آن مرد شهری که تعریفش را زیاد از قیصر شنیده بود سراغش میرفت چه؟ رگ غیرت نداشت مگر؟
از جمع فاصله گرفت و کمی دورتر، از تلفن عمومیای که همان حوالی بود استفاده کرد. سکهای داخلش انداخت و شمارهی تلفن عمارت را گرفت، میدانست قیصر برای کاری به عمارت بازگشته بود.
_ الو بفرمایید؟
_ سلام، قیصر؟
_ علیک سلام، جانم داداش چیشده؟
دستی به پیشانیاش کشید و از دور حواسش را به جمعیت داد:
_ قیصر، پدر گلین اینجاست… اما خودش نیست، نکنه باز اون پسر شهریه بره سراغش؟ میری حواست به گلین باشه؟
_ داداش اون همه این مدت هوای زن داداشو داشتم اون پسره که میگی رو ندیدم، فکر نکنم چیزی بشه!
کلافه پلک بست:
_ باشه اما الان عصبیام، بحث نکن…بخاطر من، پاشو برو ببین طرف نپیچه به گلین که سر عزای خان بابام قاتل شم!
_ خیلی خب داداش، عصبی نشو…الان راه میوفتم سمت روستاشون!
_ ممنون مرد، جبران میکنم برات!
_ جبران نمیخواد، این قاراشمیشی که ساختینو درست کن، جبران پیشکش.
لبخند محوی روی لب هایش نشست. رفاقت با قیصر خوبیهای زیادی به همراه داشت. یکی همین معرفت بی قید و شرطش بود.
تماس را خاتمه داد، با صدای جیغ نارین به سمت مزار دوید. باز هم مادرش از حال رفته بود، با اینکه نگران بود اما در این یک هفته تعداد غش کردنعای فیروزهبانو غیرقابل شمارش شده بود.
زنها مشغول رسیدگی به او شدند و کم کم راه همه به سمت مسجد کج شد.
کلافه همراه بقیه راهی شد، از این اداها متنفر بود، کسی که پدرش را از داده میبایست برای مدتی هم که شده در سکوت سر کند تا شاید بتواند با نبود سایه بالاسرش کنار بیاید.
اما گویی این رسمی بود میان ایرانیان، اقوام ارجحیت داشتند به حال خودمان.
با قسمت بازوی استینش قطره آبی که به صورتش پاشیده بود را پاک کرد و دوباره دستش را در تشت آب فرو برد.
جلوی نور افتاب نشسته بود و لباسهای چرک را میشست.
حوض آن سو داشت موسیقی صدای آب برایش اجرا میکرد و از سمت دیگر جیک جیک جوجههای همسایه که در طول روز کل محله را میگشتند.
آبکشی رخت و لباسها که تمام شد، همهرا پیچاند و سعی کرد با دستان کوچکش آبشان را بگیرد.
اما زورش نمیرسید، همیشه وقتی پدرش بود لباس میشست تا بعد از آبکشی، حاج خیرالله برایش بپیچاند و آبشان را بگیرد.
از بی نتیجه ماندن کارش کلافه، دوباره در تشت آب انداخت.
از جا برخاست و به فکر ایجاد خلاقیت بود که صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد.
سر چرخاند، ایتدا فکر کرد پدرش است، چرا که چارقدش را کنده بود و روی طناب انداخته بود تا راحت و بی دردسر لباسها را بشوید.
موهای بلند و مجعد روشنش زیر نور آفتاب میدرخشید و رنگ طلا را به خود گرفته بود.
_ باباجان؟ بابا شمایی؟
سکوت که پابرجا ماند، سرکی کشید.
اما کسی را ندید.
با خیال اینکه اشتباه شنیده، برگشت و مشغول خلاقیت به خرج دادن شد که هر ظور شده آن رخت و لباس را به شکلی پهن کند.
ابتدا خواست از گیرهها استفاده کند که زورشان به حجم لباس نمیرسید.
کلافه موهایش را عقب زد و دست به کمر ایستاد که از گوشهی چشمش چیزی تکان خورد.
سر بلند کرد که با دیدن همان مرد بور و شهری چشمانش درشت شد.
جیغی کشید و به سمت چارقدش که روی طناب بود دوید:
_ اروم دختر، میخوری زمین!
با هول و ولا چارقد را برداشت و کج و گوشه به گوشه روی سرش کشید و با دست از زیر گردنش گرفتش.
_ ت…تو اینجا چیکار میکنی؟ گمشو بیرون…یالا، سریع برو گورتو گم کن! به چه حقی بی اجازه میای تو خونهی مردم؟
پسر خندید و دست در جیبهایش فرو برد، به سمتش قدم برداشت و روبهرویش ایستاد:
_ چه سرخ و سفید هم میشه، نترس بابا نمیخورمت…خودمونیام، محرمم بهت!
چشمانش درشتتر از آن نمیشد. شوکه بود و فکر کرد که اگر نریمان اینجا میبود و از محرمیتی دروغین حرف میزد، قطعا سری روی تن این مرد باقی نمیماند.
_ چی میگی؟ حرف دهنتو بفهم…گمشو بیرون، من حتی نمیشناسمت…تهمت نزن!
مرد به وضوح و بلند به خنده افتاد.
دستی به موهایش کشید و عقب زدشان، اگر مردی در این حوالی اینگونه موهایش را بلند میکرد تا روی شانههایش بیافتد، قطعا القاب خوبی نصیبش نمیشد!
_ موندم چطوری خیرالله خان واست نگفته، هوم؟ حتی نپرسیدی ازش بابا این پسر کیه هی اینجا سر و کلهش پیدا میشه؟
گیج و گنگ لب زد:
_ از چی حرف میزنی…اینجا نمون، برو هرموقع بابام اومد برگرد…فقط اینجا نباش، نمیخوام کسی ببیندت و بخاطرت حرفی پشتم بیاد!
اخمهای مرد در هم فرو رفت:
_ اونقدرا هم بی غیرت نیستم، خیالت راحت…کسی حق اینو نداره پشت ناموس من حرف دربیاره!
چشمانش لبالب از اشک پر شده بود. درک نمیکرد این مرد چه میگفت و از ادعای مالکیتش روی خودش حس بدی میگرفت و مدام تصویر نریمان پشت پلکهایش نقش میبست.
حس خیانتکار بودن داشت و میترسید هر آن کسی ببیند و افترا بزند.
حیاطها که دیوار نداشتند، با حصار و دری چوبی نیم متری پوشیده شده بودند و همه به حیاط یکدیگر دید داشتند.
_ برو…خواهش میکنم…من، من شوهر دارم…اگه بفهمه…
_ نریمانو میگه؟ خانزاده؟
شوکه خیرهاش شد، مرد خندید و به سمت لباسها رفت. تکهای از آنها را برداشت و با دستان تنومند و قویاش حسابی پیچاند و آبش را گرفت:
_ نترس بابا، از من بهت ازاری نمیرسه…بهت نمیگم کیام، چون قراره بابات بهت بگه…وقتی بهت گفت میام و حرف میزنیم، الانم اومدم یه سر بهت بزنم دیدم از دست اینا گیر کردی، خیلی بامزه بودی!
کلافه عقب رفت. مرد بی هیچ معطلی آب را از تمام لباسها میگرفت و در سبد میگذاشت:
_ اینجا هم حیاطش رو بازه دخترجون…شال و چارقد درمیاری، به فکر همسایهها باش، کافیه یکی از پشت خونه دربیاد حیاطو ببینه، اگه انقدر حساسی، برو یکم اونورتر سمت باغ کار کن، دید نداره به بیرون!
آب دهانش را فرو خورد و چارقدش را محکم تر کرد. تمام لباسها را که در سبد گذاشت صاف ایستاد و نگاه به گلین داد:
_ موهاتم خیلی خوشگله…مواظب باش اونجوری باز گذاشتیشون موخوره نزنه، دوست دخترم یه نوع روغن داره همیشه میزنه به موهاش که نوکشون چندتا چندتا نشه…تو هم محافظت کن ازش!
دوست دختر؟ ابروهایش بالا پرید، گونهای سرخ شد، پس این مرد خودش کسی را داشت، اما چرا دم از محرمیت میزد؟ نکند بخواهد هوو بیاورد؟ از اینها که چند زن میگرفتند؟
_ من دیگه میرم…بابات که اومد ازش بپرس، اگه نگفت و گفت دخالت نکن، جریان امروزو براش تعریف کن، نترس غیرتی نمیشه، حلال و حروم هم اون سرش میشه هم من!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب معلومه حتما باباش شلوارش دوتا شده اینم نتیجه شه
لابد دایی یا عموشه
برادر ناتنی یا عمو یا دایی ؟
درود*
آره یعنی ممکن این دختر گلین 1 برادر ناتنی یا پسردایی، عمو پسرخاله، عمه چیزی داره اما خودش خبر نداره
یعنی برادره ناتنی شه؟
کیه این؟
خدا داند