نگاهی به اخمهایش انداختم.
_شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یهچیز مهم رو از من پنهون کنی!
بازوهایم را بین دستانش فشرد.
_چیز مهمی نبود!
سرم را بالا گرفتم.
_اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟
لبهایش را بههم فشرد و کلافه نگاهم کرد.
_دلیلی برای گفتنش نداشتم… همینجوریش هم شبانه روز داری از من سواری میگیری وای بهحال وقتی که بفهمی…
سکوتش را که دیدم سرم را کمی جلوتر بردم.
_بفهمم چی؟
خیره نگاهم کرد و بعد از برداشتن دستهایش آهی کشید.
_بفهمی که این همهسال ازت عکس میگرفتم و از دور نگاهت میکردم!
لبهایم از هم باز ماند و چشمهایم گرد شد.
_الان باید ازت بترسم یا دلم ضعف بره؟!
صورتش را درهم کشید.
_چیزی برای ترسیدن از من وجود نداره آنا.
کمکم از بهت بیرون آمده و لبخند کمرنگی بر لبانم نشست.
_جدی این همه دوسم داری نامی؟
حس کردم چشمانش میخندد.
_خندیدی؟
لبم را گزیدم و جواب دادم:
_خیلی بانمکی نامی من…
قبل از تمام شدن حرفم دستم را کشید و مرا سریع بهسمت اولین اتاقی که جلوی چشممان بود کشاند.
_بسه دیگه تحریم تموم شد!
همین که وارد اتاق نیمه تاریک شدیم سریع دستش را دور کمرم پیچید…
مرا کمی بالاتر کشید و لبهایش را محکم روی لبهای بازماندهام کوبید.
لبهایم را بیقرار و مشتاق به دهان گرفت و با حرارت خاصی شروع به بوسیدنم کرد.
ار خدا خواسته چشمهایم را بستم و دستم را میان موهایش چنگ کردم.
تمام مدت مردی بود که تا این حد به من علاقه داشت؟
انگار هرچیز جدیدی که از نامی میدیدم برایم تلنگری میشد تا بیشتر و بیشتر به این مرد اعتماد کنم و عاشقش شوم!
#پست_200
من و نامی در این لحظه برای دوست داشتن هم دنیا را رها کرده بودیم و من نمیدانستم محبت این مرد چطور انقدر آرام و عمیق در قلبم ریشه کرده بود!
حالا دیگر از ته قلبم میدانستم دوستش دارم و دلم میخواست هرچه زودتر مال هم شویم!
همین که بوسه پرشورتر و عمیقتر شد و دستهای نامی دور کمرم محکمتر شد صدای آشنایی موجب شد تنم خشک شود!
_آباریکلا… ببینم میتونید زودتر از موعد مقرر منو عمو کنید!
با شنیدن صدای نریمان چنان شوکه شدم که با کشیدن جیغ بلندی نامی را محکم بهعقب هل دادم و دستم را به سینهام فشردم.
با دیدن نریمان که در تاریکی اتاق از روی تختش بلند میشد خون به صورتم هجوم آورد.
نامی که انگار مثل من هنوز شوکه بود سریع جلوی دیدش را گرفت و با حرص و عصبانیت غرید: تو اینجا چه غلطی میکنی بیشعور؟ نمیتونی یه صدایی از خودت در بیاری؟!
نریمان شاکی نگاهمان کرد.
_ببخشید اینجا اتاق منه طفل معصومه… یه گوشه دراز کشیده بودم داشتم نارنگیم رو میخوردم که یهو شما دوتا پریدن رو هم!
باید غرامت چشمهای معصومم رو بپردازید.
با شرم عمیقی خودم را پشت کمر نامی قایم کردم و نالیدم: میشه دیگه راجعبهش حرف نزنیم؟
نامی سریع حرصش را روی نریمان خالی کرد.
_برو بیرون دهنتم ببند نریمان… ببینم باز داری مزخرف میبافی من میدونم و تو!
صدای پر خندهی نریمان که به در نزدیک میشد بلند شد.
_چشم داداش من اصلا چیزی ندیدم. خیالت تخت!
بعد با مسخرگی جفت دستهایش را بالا گرفت.
چشمهایش را بست و همانطور که بهسمت در میرفت زیر لب با خودش شروع به حرف زدن کرد.
_نریمان تو خواب راه میره. نریمان هیچی نمیبینه. نریمان الان خوابه!
هم خندهام گرفته بود و هم از حرص و خجالت سرخ شده بودم.
چنگی بهبازوی نامی انداختم و غر زدم: وای همهش تقصیر توئه نامی آبرومون رفت. این الان مگه بیخیال ما میشه؟
#پست_201
تک خندهای کرد و محکم صورتم را بوسید.
_مگه کف دستم رو بو کرده بودم این شغال توی اتاق کمین کرده؟ دیدی خودمم هول کردم دیگه…
ضربهای به نوک بینیام کوبید و عقب کشید.
_تقصیر خودته که انقدر بوسیدنی هستی!
چپچپی نگاهش کردم.
_الان داری خرم میکنی که یادم بره؟ تلاش نکن. پام رو از این در بذارم بیرون داداشت دوباره یادم میندازه چه گندی بالا آوردیم.
خندید و در را برایم باز کرد.
_بیا بریم تا یکی دیگه مچمون رو نگرفته و منو بیچاره نکردی!
آهی کشیدم و بااحتیاط پشت سرش به راه افتادم.
نگاهی به قد و هیکل ورزیدهاش انداختم و در میان هیاهو لبخند کوچکی گوشهی لبم نشست.
نامی نسبت به اوایل رابطهمان خیلی آرام و خوددارتر بهنظر میرسید و انگار کاملا به ثبات رسیده بود.
طوریکه به راحتی میشد به او تکیه کرد!
بیتوجه به بقیه مرا بهسوی مبل دونفرهای کشاند و خودش هم کنارم نشست.
نریمان کنار فرشته نشسته بود و بهآرامی زیر گوشش پچپچ میکرد.
قبل از این که نگاهمان بههم گره بخورد سریع بهسوی نامی برگشتم.
هرکسی مشغول حرفهای خودش بود و کسی حواسش به من و نامی نبود.
_آنا؟
زیر چشمی نگاهش کردم.
_جونم؟
چشمانش درخشید.
_جونت بیبلا عزیزِ نامی!
سریع نگاهم را دزدیدم و لبم را گاز گرفتم.
هنوز وقتی اینطور حرف میزد قلبم از ارتفاعی بیبدیل سقوط میکرد و محکم به سینهام کوبیده میشد.
_فردا میام دنبالت…
سریع به سمتش چرخیدم.
_نیا نامی خستهای!
سری بالا انداخت.
_واسه تو خسته نیستم. کار جای خودش تو هم جای خودت… تنهایی برنگرد خونه هوا گرمه اذیت میشی.
بهآرامی گفتم: باربد هست…
اخمی کرد و میان حرفم پرید.
_دهبار که یهچیز رو تکرار نمیکنن… خودم میام آنا.
#پست_202
بابت غر زدنش چپچپی نگاهش کردم.
این حساسیتهایش انگار که انتهایی نداشت.
با دیدن نگاهم چشمهایش ملایم شد و دستش را به کف دستم رساند.
بهآرامی با انگشت شست چهاربار روی دستم کوبید که بهسختی جلوی لبخند زدنم را گرفتم.
چشمهایم را برایش ریز کردم و پنجبار انگشتم را روی مشتش کوبیدم که متعجب شد.
_چرا پنجبار؟
باشیطنت خندیدم.
_چون یههو بداخلاق شدی… در حال حاضر دو سِت نَ دا رَم!
گوشهی لبش را جوید و نگاهش را ازم گرفت.
_دیگه این حرف رو بهم نزن.
لبخند روی لبانم خشکید و چندلحظه خیره نگاهش کردم.
بهنظر سالها داشتن عشقی یکطرفه حسابی متوقعش کرده بود!
گاهی حس میکردم مدیون حس پایداری هستم که او این همه مدت به من داشت و باید جبرانش میکردم.
_باشه… باشه معذرت میخوام تو که میدونی دوست دارم داشتم شوخی میکردم!
ابروهایش از هم فاصله گرفت و چشمانش برق زد.
_همین رو میخواستم بشنوم!
خواستم چشمغرهای به فیلم بازی کردنش بروم که متوجه نگاه گه و گاه خیرهی جمع شدم.
انگار ناخودآگاه هر چندلحظه چشمهایشان روی نزدیکی من و نامی خیره میماند!
شرمزده از این توجه کمی از او فاصله گرفتم و بحث را ادامه ندادم.
کمکم مامان ساز رفتن زد و عمه مریم و بقیه هم از جایشان بلند شدند.
نگاهی به نامی انداختم که لب زد:
_فردا میبینمت عزیزم!
لبخندی زدم و سر تکان دادم.
سریع پشت سر مامان به راه افتاده و سوار ماشین شدیم.
مامان در میان راه چندباری خواست حرفی بزند ولی متوقف شد.
بهنظر بهخاطر حضور فرشته دودل بود.
میدانستم بهمحض رفتن به خانه حسابی مورد بازجویی قرار میگیرم.
بعد از این که به خانه رسیدیم فرشته با اشارهی مامان وارد اتاقش شد.
خواستم سریع پشت سرش به راه بیفتم که صدای مامان بلند شد.
_شما صبر کن. کارت دارم فریا خانوم.
لب گزیدم و معذب روی مبل نشستم.
با کنجکاوی نگاهم کرد.
_بین تو و نامی چخبره فریا؟
#پست_203
کف دستم را روی زانویم فشردم.
_من و نامی؟ هیچی یعنی…
میان حرفم پرید.
_آدم کور هم که باشه با رفتارهای شما میفهمه یهچیزی این وسط هست. منو نادون فرض نکن!
لبم را تر کردم و با ناامیدی اعتراف کردم.
_ما… همدیگه رو دوست داریم مامان.
حس کردم چشمانش گرم شد.
_قرار نیست چون همدیگه رو دوست دارید بیتوجه به رسم و رسومات رفتار کنید. من اینجور ارتباط رو بین شما نمیپذیرم!
ترسیده نگاهش کردم.
_چی؟ منظورت چیه مامان؟
سرش را بالا گرفت.
_بهش بگو هرچه زودتر پا پیش بذاره و همهچیز رو رسمی کنه!
با شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد و لبخندی بیاراده روی لبهایم نشست.
میدانستم اگر نامی بفهمد از خوشی سر از پا نمیشناسد.
_اون خندهی ضایعت رو جمع کن یهکم خجالت بکش دختر!
سریع لبخندم را خوردم.
_چشم مامان پس من بهش میگم زودتر بیاد خواستگاری… شببخیر!
بهمحض تمام شدن حرفم به سمت اتاقم دویدم و ذوق زده خودم را روی تخت پرتاب کردم.
باید هرچه زودتر به نامی خبر میدادم.
دلم میخواست برق چشمانش را ببینم…
دیدن محبتی که در چشمانش نسبت به من داشت برایم خوشایند بود!
آنقدری که در قلبم میدانستم با تمام اختلافات و گاهاً بحثهای بینمان او تنها مردی است که میتواند در قلبم خانه کند!
شاید باید فردا این خبر را به او میدادم تا خیال هردویمان از این مال هم بودن راحت شود!
* * *
از سر جلسهی امتحان که بیرون زدیم نوید اشارهای به من و باربد زد.
_بیاید بریم استاد شهاب رتبهها رو زده روی تخته برد.
بیتوجه به ذوق و عجلهی بچهها من و باربد نگاه ناامیدی به یکدیگر انداختیم و عقب ایستادیم تا برد خلوت شود.
وقتی مطمئن شدیم کسی نگاهمان نمیکند جلو رفتیم و نگاهی به برد انداختیم.
بیتوجه به رتبههای اول نگاهمان را به آخر برگه دوختیم.
باربد آهی کشید و سرش را به دوطرف تکان داد.
_باز هم نفر آخر و یکی مونده به آخر شدیم…
نیشخندی زد و ادامه داد.
_به نوعی از آخر اول و دوم شدیم!
#پست_204
صورتم را کمی جمع کردم و عصبی غر زدم:
_نمیدونم این چه اخلاق گندیه که استاد شهاب داره! دِ چرا رتبه رو میچسبونی به برد مرد حسابی مگه بچه دبستانیم؟
_برای این که دانشجوییهایی مثل شما کمی از رتبهشون خجالت بکشن!
با شنیدن صدای استاد شهاب از پشت سرمان چشمهایم گرد شد و جفتمان ترسیده به عقب برگشتیم.
داریوش که کنار استاد شهاب ایستاده بود بهسختی تلاش میکرد جلوی خندیدنش را بگیرد ولی استاد شهاب خیلی جدی و پر اخم نگاهمان میکرد!
لب گزیدم و هول زده جواب دادم:
_عه استاد شمایید؟ الان داشتم به باربد میگفتم چه اخلاق خوبی دارید. ماشالله همهش به فکر دادن درس عبرت به امثال ما هستید. خدا واسهمون نگهتون داره!
چشمهایش را کمی ریز کرد و سرش را به دوطرف تکان داد.
_این ترم افتادنت حتمیه پاکدل… ترم بعد دوباره میبینمت!
دهانم باز ماند و شوکه نگاهش کردم.
داریوش با خندهای که در صدایش موج میزد گفت: شما بفرمایید دکتر شهاب بنده باید با این دونفر راجعبه نمرهی امتحانشون حرف بزنم!
استاد شهاب سری تکان داد و با نگاهی که در آن تاسف موج میزد از کنارمان عبور کرد!
بهمحض رفتن استاد، داریوش نگاه سرزنشگرش را به من دوخت.
_دو دقیقه نمیتونی زبون بهدهن بگیری وزه؟
با ناراحتی و التماس گفتم:
_توروخدا راضیش کن منو نندازه استاد. به شرافتم قسم باربد رو میدیم بهت مهریه هم نمیخوایم!
باربد با اخم ضربهای به پهلویم کوبید.
_منو بهخاطر یه درس فروختی فریا؟ این بود آرمانهای خانواده متین که تا ابد پشت هم باشیم؟
داریوش نگاهی به هردویمان انداخت و لبخند سنگینی زد.
همیشه نسبت به این مرد حسی پدرانه داشتم!
_باربد همینجوریش هم مال منه لازم نیست شما بذل و بخشش کنی فریا خانوم. ولی چشم باهاش حرف میزنم.
درخشش چشمان باربد را که دیدم بیخیال اذیت کردنش شدم و خندیدم.
بعد از چندثانیه داریوش با صورتی جدی به باربد خیره شد.
_ببینم شهروز دیگه بهت پیام نداد؟
با شنیدن حرفش با تعجب به باربد نگاه کردم.
_چی؟ قضیه چیه باربد؟ شهروژ بهت پیام داده؟
#پست_205
سرش را بهدوطرف تکان داد و کلافه اخمی کرد.
_چیز خاصی نیست. یهبار پیام داد تهدید کرد که نمیدونم آبروت رو میبرم و اینحرفها منم بلاکش کردم تموم شد و رفت!
با دلشوره و نگرانی عجیبی نگاهش کردم.
_مطمئنی تموم شد و رفت باربد؟ این پسره کینه کرده. شر نشه واسهمون!
نچی کرد.
_کاری ازش بر نمیاد که بیخیال نگران نباش برو خوش بگذرون. مگه قرار نبود با نامی بری بیرون؟
با یادآوری نامی سری تکان دادم.
_ای بابا راست میگی حتما تا حالا رسیده. پس فعلا.
لبخند پرمحبتی زد و دستش را برایم تکان داد.
_برو مواظب خودت باش!
به اون برج زهرمار سلام منو برسون!
خندیدم و با داریوش خداحافظی کردم.
با قدمهایی بلند از حیاط دانشگاه بیرون زده و با چشم دنبال ماشین نامی گشتم.
با دیدنش که توی ماشین نشسته و سرش را به فرمان تکیه داده بود دلم برایش ضعف رفت.
حتی زنگ نزده بود تا مزاحم کلاسم نشود..
قدمهایم را بلند برداشتم و بهسمتش دویدم.
چند ضربهی آرام به شیشه کوبیدم که سریع سرش را بالا گرفت..
با دیدن خستگی نگاهش اخمهایم درهم رفت و سریع روی صندلی نشستم.
_سلام عزیزم… خسته نباشی!
گوشهی لبش بالا پرید و با چشمانی براق نگاهم کرد.
_علیک سلام آنا کوچولوی من… امتحانت چطور بود؟
بیهوا دستم را جلو بردم و میان موهایش کشیدم تا چند طرهای که روی پیشانیاش ریخته بود مرتب شود.
_بد نبود… در اصل روز افتضاحی بود. این استاد شهاب عقدهای رتبهها رو کوبید روی تخته برد. من و باربدم که مثل همیشه نفرات آخر بودیم جرئت نکردیم جلوی جمع بریم سمت برد و وایسادیم تا خلوت بشه. واسه همین طول کشید!
خندید و ماشینش را بهراه انداخت.
_خب کجا بریم تنبل خانوم؟
شانهای بالا انداختم.
_اگه خسته نیستی بریم فرحزاد یه دوری بزنیم؟ اونجا هوا خنکه جیگرمون حال میاد!
دستش را جلو آورد و محکم لپم را کشید.
_چشم هرچی شما بگی!
ذوقزده نگاهش کردم و لب گزیدم.
در فکرم بود راجعبه حرفهای دیشب مامان زهره با نامی صحبت کنم ولی همین که لب باز کردم گوشیاش شروع به زنگ خوردن کرد.
#پست_206
با دیدن اسم عمو عارف روی صفحه سکوت کردم و با کنجکاوی نگاهش کردم.
_جانم بابا؟
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و چندلحظه مکث کرد.
_بله متوجهم!
نمیدانم عمو عارف از پشت خط چه گفت که صورتش درهم شد و لبهایش را بههم فشرد.
_مطمئنی کس دیگهای نیست؟ کامل چک کردی؟
بعد از چند لحظه پوفی کشید و کلافه روی فرمان ماشین ضرب گرفت.
_باشه… حرف میزنم خبر میدم. فعلا!
با قطع شدن گوشی سوالی نگاهش کردم.
_اتفاقی افتاده نامی؟
دستی به صورتش کشید و نفس تندی کشید.
_همون داستان شعبهی فرانسهت… بابا کسی رو پیدا نکرده جای من بفرسته متاسفانه خودم باید برم!
صورتم درهم شد و با ناراحتی نگاهش کردم.
دلم نمیخواست از هم دور شویم.
_اصلا اگه تو بری دیگه کی هرروز بیاد دنبالم منو ببره بیرون؟
لبخند خستهای زد و دستم را میان دستانش گرفت.
_اسنپ عزیزم!
با اخم و حرص نگاهش کردم که خندهاش بیشتر شد.
_دست راننده اسنپم بگیرم واسهش ناز و عشوه بیام؟
دستم را میان مشتش فشرد و چپچپی نگاهم کرد.
_بیجا میکنی بچه… دوبار به روت خندیدما.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
_خلاصه خواستم بگم منو بذاری بری رو هوا میزننم!
چشمهایش را ریز کرد و سر تکان داد.
_حیف پشت فرمونم فریا وگرنه یهجوری گازت میگرفتم کبود شی!
سریع خودم را به سمت در کشیدم تا از دستش در امان باشم.
_ولی جدی نامی کِی قراره بری؟
نقس سنگینی کشید.
_طی همین هفته میرم. زود بر میگردم نگران نباش.
لبهایم جمع شد و آهی کشیدم.
کاش میشد قبل از رفتنش حداقل نامزد میشدیم!
ولی حیف نمیشد این همه کار را طی این چندروز انجام داد.
با رسیدن به مقصد هردو از ماشین پیاده شده و دست در دست هم بهسوی آلاچیقها به راه افتادیم.
پشت دستم را نوازش کرد و اشاره زد وارد یکی از آلاچیقها شوم.
_چی سفارش بدیم آنا؟
نگاهی به اطراف انداختم و پرده را کنار کشیدم.
_ماهی میخوام.
سری تکان داد و کنارم نشست.
بعد از سفارش دادن ماهی و بعد هم چای و قلیان هردو چسبیده بههم در آلاچیق نشستیم. گوشیاش را کنار دستش گذاشت و جدی نگاهم کرد.
_همین که برگشتم مراسم عقد و عروسی رو راه میندازیم آنا. بهنظرم صبر کردن بیشتر از این دیگه جایز نیست!
ابروهایم بالا پرید.
_چه خوش اشتها هم هست آقا حالا بذار نامزد کنیم بعد بهفکر روز عروسی باش!
نیشخندی زد.
_من بهفکر روز عروسی نیستم آنا بهفکر شبشم!
چشمهایم گرد شد و حرصی نیشگونی از بازویش گرفتم.
_خیلی بیحیایی نامی!
خندید و بازویش را عقب کشید.
_کوه هم بود فرو میریخت فریا میدونی چندساله…
#پست_207
قبل از تمام شدن حرفش خم شدم و محکم بازویش را گاز گرفتم که صدایش بالا رفت.
_باشه…. باشه شوخی کردم گوشت تنم رو کندی ول کن آنا.
فشاری به دندانهایم آوردم و سریع عقب کشیدم.
_که تو باشی خجالتم ندی مردک شیّاد!
گوشهی چشمهایش چین خورد و خندید.
دستش را دور شانهام حلقه کرد و روی سرم را بوسید.
_باید یه دندونگیر واسهت بخرم.
شانههایم از خنده لرزید.
حق داشت بیچاره!
بهآرامی چهار ضربه روی شانههایم کوبید و سرش را میان موهای فر و شلختهام فرو برد.
_جانِ من!
میان گردنم نفس عمیقی کشید که چشمانم بسته شد.
لب گزیدم و با حرکت لبهایش روی گردنم ناخودآگاه دستم را میان موهایش فرو بردم و نوازشش کردم.
_انقدر همهچیز قشنگه که حس میکنم فکر و خیاله نامی!
بوسهای روی گردنم نشاند و نفسش را درون گودی گلویم خالی کرد که قلبم ضربانهایش را جا انداخت.
_اگر تو در سر من خیالی… همه تن بندهی این خیالم!
قاصدکی در دلم پر زد و قاصد حسی زیبا شد.
_توی این زندگی تو سرنوشت من بودی نامی… حتی اگه حق انتخابی داشتم بارها و بارها دوباره تورو برای دوست داشتن انتخاب میکردم.
تک خندهای کرد و بهملایمتِ موجی روان روی لبهایم را بوسید.
_حالا که اینطور شد من بهت حق انتخاب میدم آنا…
لبپایینم را با انگشت شست لمس کرد و نگاهش درخشید.
_یا به انتخاب خانوادهت منو توی زندگیت بپذیر؛ یا به انتخاب خودت منو توی زندگیت بپذیر!
سرم را میان گودی شانه و گردنش فرو بردم.
_حتی قزاقی هم اینجوری حق انتخاب نمیداد یزید!
خندید و با کف دستش موهایم را بههم ریخت.
_مرسی که حسمون رو پروندی… کمکم داشتم اختیارم رو از دست میدادم.
چپچپی نگاهش کردم و سرم را عقب کشیدم.
_میدونم. میشناسمت عزیزم من اگه پا بده بودم الان بچهی دومم رو حامله بودم.
صدای خنده مردانهاش بلند شد که باعث شد متعجب نگاهش کنم.
_چیشد؟
سرش را به دوطرف تکان داد.
_یادمه اون شبی که اومده بودی خونهم خودمم به همین فکر میکردم.
خواستم سرزنشش کنم که مرد میانسالی غذایمان را آورد.
نامی کمی از من فاصله گرفت و خم شد تا غذا را بردارد.
سفرهی کوچک را پهن کرد و غذا را چید.
_بخور عزیزم. از صبح کلاس بودی گشنهت شده!
“تشکری” کردم و مشغول خوردن شدم.
#پست_208
بعد از خوردن غذا بهخاطر تاریک شدن هوا و گیر دادنهای نامی وقت نشد قلیان بکشیم و زودتر بهسوی خانه به راه افتادیم.
در میان راه دستم را بین دستهایش گرفته بود و مدام روی آن ضرب میگرفت.
هر چهارضرب کمی مکث میکرد و لبخندی بر لبانم مینشاند.
میان عشقبازی خاموشمان در تردید بودم که راجعبه حرفهای دیشب مامان زهره حرفی بزنم یا منتظر بمانم تا از فرانسه برگردد!
همین که سرکوچه نگه داشت بهسمتش برگشتم و خواستم حرفی بزنم که گوشی در جیبم لرزید.
نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن اسم مامان سریع جواب دادم.
_سلام مامان.
_فریا؟ سریع خودت برسون خونه دخترم!
با شنیدن صدای پرترس و استرس مامان و صدای جیغهای وحشتناک زندایی در پس زمینه گوشی ناگهان رنگ از رخم پرید و تنم به لرزه افتاد.
_الو؟ چیشده مامان؟
مامان سریع داد زد:
_فریا به هیچکس چیزی نگو فقط زود بیا خونه داییت داره باربد رو میکشه بیا من…
قبل از تمام شدن حرفش گوشی قطع شد و من مات و مبهوت باقی ماندم.
تنم از شدت ترس قادر به تکان خوردن نبود.
_چیزی شده فریا؟
با شنیدن صدای نگران نامی سریع به سمتش برگشتم.
_چی؟ نه من باید برم نامی بعدا میبینمت!
بعد از زدن این حرف از ماشین پایین پریدم و با تمام توان بهسوی خانه دویدم.
دست و پایم هنوز از شنیدن صدای جیغ مامان و زندایی در لرزش بود و نمیدانستم چه اتفاقی درحال رخ دادن است.
همین که وارد باغ شدم با شنیدن صدای جیغهایی که از آخر باغ کنار زیرزمین مخروبه میآمد؛ کیفم را روی زمین پرتاب کردم و با تمام سرعت بهسوی زیرزمین هجوم بردم!
همین که به انباری رسیدم با دیدن صحنهی روبهرو نفسی که بهشدت از سینهام خارج میشد بند آمد و با شوک به وضعیت وحشتناک باربد و دایی خسرو خیره ماندم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم دایی برای حفظ آبروش باربد رو مجبور به ازدواج با مانلی میکنه اگه تو پارت اول احتمال عقد مانلی با باربد باشه چون من پارت اول رو خوندم حرفی از باربد ننوشته بود حالا ببینیم داستان چطوری پیش میره
خیلییی دلم برای باربد میسوزهه
حتما میره فرانسه😓,فریا هم لال مونی می گیره😤…و یکی دیگه میاد فریا رو میگیره😡 و نامی هم دختر عموه هه رو میگیره🤕 و دهن ما هم سرویس میشه…امید وارم اینجوری نشه😔
فکر میکنم فریا بعد از رفتن نامی متوجه میشه بارداره نامی هم فرانسه موندگار میشه باربد گردن میگره برای حفظ ابرو و اینکه مرد دیگه ای سراغ فریا نیاد تا نامی برگرده
ای بابا تاکجاهارفتی اتفاقی نیفتاده بینشون که حامله بشه عزیزم
بیچاره ها تازه دارن سلام علیک میکنن چجوری بفهمه حاملس😂😂
باربد بیچاره حتما شهروز یه چیزی به باباش گفته
ممنون فاطمه جان خیلی خوب بود