باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکهی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود!
یک چشمش بهحدی کبود و ورم کرده بود که خیال میکردم کور شده باشد و دیگر قادر به باز کردن کاسهی چشمش نیست!
دایی با صورتی کبود و لرزان بالای سرش ایستاده بود و با سگک کمربند در دستش محکم به سر و بدنش میکوبید.
_بمیر پسرهی حرومزادهی نجس!
بمیر دنیا از وجود کثافتت خلاص بشه!
کفشش را محکم روی صورت کبود باربد فشرد.
_تو چرا هنوز داری نفس میکشی. ها؟
چرا نفس میکشی بیآبرو؟ زودتر بمیر تا این ننگ رو از روی پیشونیم پاک کنم!
بار دیگر سگک را روی دستش فرو آورد و باربد با بدنی لهیده و پر از درد نالید.
_خفه خون بگیر هرزه اگه به جای کون دادن دو روز با من میومدی مسجد و کلوم خدا رو میزدی به کمرت اینجوری رسوا و ذلیل نمیشدی!
با شنیدن حرفش تکان محکمی خوردم و از شدت تهوع به خودم لرزیدم!
کابوسم حقیقی شده بود!
دایی خسرو همهچیز را فهمیده بود!
مامان و زندایی مقابل چشمان ناباورم خودشان را جلوی ضربات دایی انداخته بودند ولی دایی انگار که به جنون رسیده بود بیتوجه به حضورشان کمربند را بالا میبرد و پر از خشم و تنفر روی سر و بدنشان فرود میآورد.
بیهوا جیغی کشیدم بهسمت دایی خسرو هجوم بردم.
_ولش کن… ولش کن دایی داری میکشیش!
چرا میزنیش دایی؟
با وحشت و گریه محکم یقهاش را کشیدم.
_چرا میزنیش ظالم؟ تورو روح آقا جون ولش کن داری میکشیش ولش کن دایی…
با چشمانی غرق در خون بهکناری هلم داد و عربده زد:
_بذار بمیره!
این کثافتِ نجس اصلا نباید بهدنیا میومد…
اشک روی صورتش فرو ریخت و با فشار زیادی داد زد:
_این لجن نباید بهدنیا میومد که عکسای لواطش رو بفرستن دم خونهی حاج خسرو و بیآبروش کنن…!
با تمام شدن حرفش بهسمت زیر زمین هجوم برد که روح از تنم جدا شد.
وحشتزده به سمت باربد و مامان و زندایی برگشتم.
_شمارو بهخدا بگید چیشده؟ کدوم عکسا؟
زندایی با گریه و بیجان نالید: یه خدا نشناسی عکسای باربد رو با یه پسره برای حاجی فرستاد و گفت همجنسباز…
قبل از تمام شدن حرفش باربد بهسختی نالهای کرد که خون از گوشهی لبش بیرون جهید.
حاضر بودم بمیرم و باربدی که از کودکی همهی دلخوشیام بود را به این شکل نبینم!
#پست_210
با یک چشم خونینش که سالم مانده بود اشکریزان نگاهم کرد و لبهای پاره شدهاش را حرکت داد.
از نگاه زیبا و آبیاش چیزی جز دریای خون باقی نمانده بود.
در چشمهایش زندگی جریان نداشت و انگار در این لحظه مرگ را به هرچیزی ترجیح میداد.
انگار که باربد پایان یافتنش را پذیرفته بود!
انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم به سمتش بروم.
تنها به حرکت لبهایش چشم دوخته بودم.
_به… به داریوش بگو من دوس…
قبل از تمام شدن حرفش دایی با قمهی بزرگی از زیر زمین بیرون آمد و صدای شیون مامان و زندایی بلند شد…
زن دایی خودش را روی پاهای دایی خسرو انداخت تا جلویش را بگیرد
ولی چشمهای من به صورت پر خون و اشک باربد خیره مانده بود.
باربد چه میگفت؟
قبول کرده بود این آخر راه است و میخواست پیام دوست داشتنش را به داریوش برسانم؟
خیال میکرد منی که هرلحظه درحال جان دادنم قاصد این پایان تلخم؟!
با حرکت وحشیانهی دایی خسرو بهسمت باربد زندایی به کناری پرت شد و من و مامان بهسمت باربد هجوم بردیم.
_حیوونِ لواطکار باید سرنوشتت از سگ پستتر میشد! من خودم سزای این کثافتکاریت رو میدم…
صورت دایی جوری پر از خشم و نفرت بود که انگار هرلحظه ممکن است قلبش از کار بیفتد و سکته کند!
کنار سر خونی و پر درد باربد ایستاد و به چشمان سرد و بیجانش که زجر را فریاد میکشید خیره شد.
_همینجا گردنت رو میبرم و سر در همین باغ آویزون میکنم تا برای هرچی همجنسبازِ کثیفه درس عبرت بشی!
مامان زهره ضجه زد و من وحشتزده و تحت حملهای عصبی پاهای دایی خسرو را به چنگ کشیدم.
_دایی دروغه… بهخدا دروغه دایی میخواستن آبروت رو ببرن اون… عکسا ساختگیه همهش فتوشاپه من شاهدم…
هقهق کنان دستی که قمه را بهچنگ کشیده بود را محکم میان دستانم گرفتم و چندینبار بوسیدمشان.
_من شاهدم دایی نزن… توروخدا نزن باربد اینجوری نیست همهش دروغه!
با لگد ضربهای به پهلویم کوبید و به کناری هلم داد.
_برو گمشو کنار طرف این نجس رو نگیر وگرنه هردوتون رو همین وسط سقط میکنم!
با همان درد پهلویم با سرعتی غیرقابل باور دوباره خودم را روی جسم بیجان باربد که دایی با قمه بالای سرش ایستاده بود انداختم و با بغض و دردی وحشتناک میان سینهام فریاد زدم:
_من و باربد با هم رابطه داریم!
#پست_211
بهآنی سکوتی وحشتناک همهجا را فرا گرفت!
مامان زهره با ناباوری نگاهم کرد و حتی جسم باربد که حیاتی در آن به چشم نمیخورد از شدت شوک تکان خورد.
دستان دایی دور قمه سفت شد و با صدایی که از لای دنداهایش بیرون میآمد غرید:
_تو الان چه غلطی کردی؟
با تمام وجود ترجیح میدادم به بیآبرویی محکوم شوم تا دایی خسرو جلوی چشمانم سر باربد را از گردنش جدا کند!
با لبهایی خشکیده و صدایی لرزان و پرعذاب نالیدم:
_من… من و باربد خیلی وقته عاشق همدیگهایم دایی میخواستیم بعد از این که درسمون تموم شد ازتون اجازه بگیریم تا ازدواج کنیم!
چشمانش پر از شک و جنون بود.
صورتش را درهم کشید و نگاه پرتنفری به باربد انداخت.
_پس اون عکسا…
سریع میان حرفش پریدم با صدای خفهای التماس کردم.
_باور نکن دایی همهش دروغه اصلا… اصلا تو خودت کلی دشمن توی بازار داری که میخوان آبروت رو ببرن. مگه نه؟ حتما اون عکسا هم دستکاری شدهست!
چهار دست و پا به بهسمتش رفتم و شلوارش را در مشت گرفتم.
_بهخدا من خودم چندنفر رو میشناسم که میتونن عکسای مردم رو دستکاری کنن میتونیم ازشون بپرسیم…
قبل از این که تصمیمی بگیرد با گریه و درد ادامه دادم:
_من… من که بهتون گفتم من و باربد عاشق همدیگهایم و میخوایم با هم ازدواج کنیم اگه اون مشکل داشت که نمیتونست عاشق من بشه. مگه نه؟
شک و تردید و خشونتِ میان چشمانش کمی کمتر شد.
صورتش بهسمت مامان و زندایی چرخید.
_شما خبر داشتید؟
زندایی سریع جواب داد.
_آره حاجی به جون خودم قسم خود باربد چندبار گفت فریا رو دوست داره و میخواد باهاش ازدواج کنه!
#پست_212
برای لحظهای دلم به حال خودمان سوخت.
تمام کائنات را پایین کشیده بودیم تا جان باربد را نجات دهیم.
باربد همچنان ساکن و در سکوت نگاهمان میکرد انگار که در این دنیا نبود.
دایی با نوک کفش ضربهای به پایش کوبید که نالهاش از درد بلند شد.
_اینا راست میگن؟ تو میخوای با فریا ازدواج کنی؟
چشمان شوکه و پرترس باربد به سمتم چرخید که سریع و وحشت زده پلکهایم را بههم فشردم تا حرفم را تایید کند.
کمی تردید کرد و بعد لبهای خونینش با بهت و بغض از هم فاصله گرفتند.
_آره… ما میخوایم با هم ازدوج کنیم!
دایی چندلحظه قمه را در دستش فشرد و نگاه سرخ و بیاحساسش را بینمان چرخاند.
نمیدانستم حرفهایمان را باور کرده یا خودش را مجبور به باور کرده است.
چندبار سرش را تکان داد و با حالت نامتعادلی با خودش حرف زد.
_همهش دروغ بود اون عکسا دستکاری شده بود… پسر من مریض نیست. پسر من نجس نیست. درسته فریا و باربد میخوان با هم ازدواج کنن!
میان زمزمههایش که به نوعی حالت تلقین داشت ناگهان سرش را بالا گرفت.
_ اینجوری همهچیز درست میشه!
بیهوا خم شد و یقهی باربد را گرفت که دوباره همه وحشت زده بهسمتش خیز برداشتیم.
_چی… چیکار میکنی دایی من که گفتم…
میان حرفم پرید و همانطور که باربد را دست و پا زنان بهسوی انبار میکشید گفت:
_این آشغال تا فردا توی زیر زمین میمونه. هیچکس حق نداره در رو بهروش باز کنه وگرنه حسابش به کرامالکاتبینه!
وقتی خیالمان راحت شد که قصد آسیب زدن به باربد را ندارد اندکی آرام گرفتیم.
ولی با شنیدن جملهی بعدی خون در بدنم خشکید و زیر زانویم خالی شد.
_همهچیز رو آماده کنید فردا صبح زنگ میزنم عاقد بیاد عقد این دونفر رو بخونه!
فقط با این شرایط باربد زنده از زیرزمین بیرون میاد!
#پست_213
نگاه من و مامان روی هم چرخید و با ناباوری به یکدیگر خیره شدیم.
دیگر حتی جان اشک ریختن هم نداشتم.
باید چه انتخابی میکردم؟
میگفتم همهچیز دروغ است و شاهد کشته شدن باربد بهدست دایی خسرو میبودم یا رویاهایم را کنار میگذاشتم و بهحرف دایی خسرو عمل میکردم؟
ناگهان چیزی در ذهنم منفجر شد وای که اگر نامی باخبر میشد…!
زمین و زمان را با هم یکی میکرد و تک تکمان را به میز محاکمه میکشاند و اگر روی زمین جهنم به راه میافتاد هم اجازهی این وصلت را نمیداد!
با حرف زندایی به خودم آمدم و قدمی به عقب برداشتم.
_باشه حاجی من میرم دنبال لباس عروس و سفرهی عقد شما خیالت راحت باشه!
حالت تهوع به گلویم هجوم آورد و با تمام قوا بهسمت خانه دویدم…
روی روشویی خم شدم و عقی زدم ولی نتوانستم چیزی بیرون بریزم…
انگار دچار حملهی عصبی شده بودم!
صدای گریهی مامان زهره را از پشت سر میشنیدم ولی حال دلداری دادن به او را نداشتم.
دل خودم کنده شده بود.
هم از لحظاتی که سپری کرده بودم هم از حرف آخری که از دهان دایی خسرو در آمده بود!
انگار چارهای جز انتخاب مرگ رویاهایم نداشتم.
آخ نامی… آخ که اگر میفهمید!
بدون آنکه خودم بفهمم اشک صورتم را شست و چشمانم خون شد.
مامان دستش را دور شانهام انداخت و بهسختی مرا از سرویس بیرون کشید.
_فریا دخترم؟ خوبی قربونت برم؟
با نفسی گرفته زار زدم:
_مامان… مامان توروخدا بگو همهش دروغ بود بگو دایی خسرو نمیخواد باربد رو بکشه بگو من و باربد قرار نیست…
ناگهان سیلی محکمی به صورت خودم کوبیدم.
_همهش خوابه مگه نه؟ کابوسه فقط باید بیدار شم…
#پست_214
ضربهی دوم که به صورتم خورد مامان سریع سرم را در آغوش کشید.
_مادر بمیره برات دخترم مادر بمیره… توروخدا آروم باش درستش میکنیم فریا ببین… ببین باربد زندهست هیچیش نشده همهچیز درست میشه!
هقی زدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
_مامان اگه باربد چیزیش بشه اگه…
وحشت زده سرم را بالا گرفتم.
_اگه نامی بفهمه! بخدا دیوونه میشه هیچی ازش نمیمونه…
صورت اشکی مامان را بین دستانم گرفتم و بهآرامی نالیدم: باید برم مامان… باید برم پیش نامی من نمیتونم اینجوری همهچیز رو ول کنم اون… اون دیوونه میشه!
ترسیده چنگی به بازویم انداخت.
_اگه بری باربد چی؟ میکشتش فریا تو داییت رو میشناسی به همون خدایی که قسمش رو خورد میکشتش!
تنم از سرما لرزید و گلویم از بغض خفه شد.
_بذار به نامی بگم مامان اون…
سریع میان حرفم پرید.
_نمیذاره فریا… بفهمه زمین رو به آسمون میدوزه شده خودش باربد رو به کشتن میده ولی نمیذاره! نکن، نذار بیشتر از این دلخون بشیم تو نامی رو میشناسی سرِ تو رَب و رُب نمیشناسه تورو به خاک بابات دندون رو جیگر بذار!
سرم را بهدوطرف تکان دادم و قفل شده تکرار کردم.
_نه… نه من باید برم پیش نامی باید برم پیشش حداقل…
با چشمانی سرخ شده به مامان زهره نگاه کردم.
_اگه این آخرین بارمون باشه چی؟
من اینو بهش بدهکارم بخدا هرچی سرم بیاد قبولش میکنم. مهم نیست اگه من زجر بکشم ولی نامی نه مامان!
مامان چندلحظه نگاهم کرد و لب گزید.
رنگش بهحدی پریده بود که نگرانش شدم.
با دست به عقب هلم داد.
_برو فریا… برو پیشش ولی قبل از این که داییت بفهمه برگرد. چشمم به دره تا بیای ناامیدم نکن!
گیج و بیاراده سر تکان دادم و با تنی لرزان از جا بلند شدم.
با همان وضعیت آشفته از خانه باغ بیرون زدم و شروع به دویدن کردم.
#پست_215
نفسنفس میزدم و میدویدم تا خودم را به نامی برسانم.
تا این ترس و لرزش و سرما را در آغوشش پنهان کنم!
مامان زهره راست میگفت نامی خودخواه بود… نامی وسواس داشت… نامی مردی نبود که منطقی تصمیم بگیرد و اگر از چیزی باخبر میشد خون باربد به گردن همهمان بود!
ولی من این مرد را دوست داشتم… از ته قلبم میخواستم اولین و آخرین مرد زندگیام باشد.
حتی اگر هیچوقت مرا نمیبخشید این را به او و عشقی که این همهسال به من داشت مدیون بودم!
من به قولی که پایش نایستادم مدیون بودم.
یکبار در چشمانش خیره شدم و قول دادم اولویت زندگیام باشد!
ولی حالا با دیدن تیزی زیر گلوی باربد وجدان و قلبم مدام نهیب میزد و نجات جان تنها همراه کودکیام را به احساسات مردی که سالها عاشقم بود ارجحیت میداد!
در این لحظه از خودم متنفر بودم از باربد و داریوش و حتی مامان ولی چارهای جز رها کردن همهچیز نداشتم!
میخواستم ببینمش و به او بگویم تو در زندگی من زیباترین احساس بودی…
با تو قاصدکهای قلبم را شناختم و قدم به قدم به کمال نزدیک شدم و کمال همان عشقی بود که تو سالها به من روا داشتی…
میخواستم ببینمش و از چشمهایش وقتی که با دیدن من برق میزند با او حرف بزنم…
میخواستم به او اطلاع بدهم حس بوسیدن لبهایش از ماوراء آمده است…
میخواستم همهی ناگفتههایی که در زمان گفتن لالمانیام داده بود را بگویم ولی سرنوشت چیز دیگری میخواست باید میدیدمش و بعد ذره ذره از تنش جدا میشدم و از قلب او میگریختم و میدانستم او تا ابد بابت این ظلم مرا نخواهد بخشید!
سوار ماشین که شدم سرم را به شیشه تکیه دادم و با درد عجیبی به بیرون خیره ماندم.
اگر مامان میدانست چرا برای آخرین بار به خانهی او میروم و قصد انجام چهکاری را دارم هیچوقت اجازه نمیداد پایم را از اتاق بیرون بگذارم.
#پست_216
انگار که مجنون شده بودم و این تصمیم دست خودم نبود.
قلبم در ذهنم نبض میزد و احساساتم کنترل رفتارم را بهدست گرفته بودند.
نامی اولین مردی بود که جرقهی احساسات را در قلبم روشن کرده بود و هراتفاقی هم میافتاد این نور تنها خانهی او را روشن میکرد و نه هیچکس دیگری!
این تنها چیزی بود که در ازای این درد عمیق میتوانستم به او ببخشم!
بهمحض پیاده شدن دم خانهاش لحظهای مکث کردم و اشکهای روی صورتم را پاک کردم.
زنگ را فشار دادم و منتظر ماندم.
چندلحظه بعد صدای خستهاش در گوشم پیچید.
_خواب نمیبینم؟ خودتی آنا؟
با حس گرمای آشنای صدایش لبم از بغض لرزید.
_ در رو باز میکنی نامی؟
سریع گفت: آره… آره بیا بالا دختر.
در که باز شد با عجله خودم را به خانهاش رساندم.
دم در با نگرانی و شوق عجیبی به انتظار ایستاده بود!
بهمحض دیدنش قلبم لرزید.
به سمتش دویدم و با تمام توان خودم را در آغوشش پنهان کردم…
گردنش را به چنگ کشیدم، پاهایم را دور کمرش حلقه کردم و صورتم را میان شانهاش پنهان کردم…
سریع دستانش را دور کمرم پیچید و قدمی به عقب رفت تا در را ببندد.
_چیشده دور سرت بگردم؟ اینجا چیکار میکنی فریا؟
میان شانهاش با بغض نالیدم: دلم واسهت تنگ شده بود!
فشار دستهایش دور تنم بیشتر شد و صدایش جدی شد.
_به من نگاه کن فریا…! مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟
قادر به حرف زدن نبودم فقط بهآرامی سرم را تکان دادم.
با دیدن جیمی که مدام دور پاهایمان میگشت اشک در چشمانم جمع شد و سرم را روی شانهی نامی گذاشتم.
_کسی میدونه اومدی اینجا؟
با صدایی لرزان جواب دادم: میشه انقدر راجعبه بقیه حرف نزنی؟
صورتش را میان دستانم گرفتم و به چهرهی درمانده و نگرانش خیره شدم…
چشمانش انگار جان داشتند و قادر به حرف زدن بودند.
_دوست دارم نامی… خیلی دوست دارم!
اینو میدونی؟
لبخند عجیبی روی لبهایش نشست و نوک بینیام را بوسید.
_منم دوست دارم آنا کوچولو… چیشده یههو ابراز علاقهت گل کرده؟
خیره به لبهایش با غم عمیقی لب زدم:
_ببخشید که بیشتر بهت نگفتم چهقدر دوست دارم!
سرم را جلو بردم و با اشتیاقی بیوصف لبهایم را به لبهای پرتردیدش چسباندم…
#پست_217
فرصت لحظهای جدایی و نفس کشیدن نداد و دهانم را بلعید جوری که انگار بعد از این همه انتظار خودش را شایسته این عشقبازی و مرا شایستهی معشوق بودن میدید…
شاید عشق همین بود طوری مورد پذیرش قرار بگیری که میدانی شایستگیاش را نداری و طوری مورد پذیرش قرارت دهد که انگار ایمان دارد شایستگیاش را داری!
لبهایم که از بین لبهایش فرار کرد با چشمهایی نیمهباز التماس کرد:
_با من این کار رو نکن آنا… من بیجنبهتر از این حرفهام که وقتی دستم بازه چشمهام رو روی تو ببندم و این شراب رو جرعه جرعه سر نکشم!
قاصدکی بیجان در قلبم شروع به بال زدن کرد و لبهایم بیاختیار باز شدند.
_اگه لازم نباشه جلوی خودت رو بگیری چی؟!
مردمک چشمهایش گشاد شد و بهت زده نگاهم کرد.
_چی داری میگی فریا؟
بیتاب و مشتاق نالیدم: من میخوام مال تو باشم نامی تورو خدا…
دستم را میان موهایش چنگ کردم و سرم را در گلویش فرو بردم تا سرخی صورتم نمایان نشود.
_همین امشب!
لبهایم را به سیبک گلویش چسباندم و خیس و عمیقی و بوسیدمش…
نفس تندی کشید و سیبکش بالا و پابین شد.
انگیزهی زخمی کردنش در من شعله کشید و این بار با خراش دندانهایم گردنش را مکیدم…
انگار که این جنون مرا به گره زدن جسم او به خودم واداشته بود… به هرطریقی!
صدایش لرزید و گرهی دستانش کمی شل شد.
_مطمئنی فریا؟ آخه الان ما حتی عقد هم…
نمیخواستم ادامه دهد.
دوباره با به چنگ کشیدن موهایش سرش را به عقب کشیدم و حرف را از میان لبهایش دزدیدم.
بیقرار و داغ بهسمت اتاق خوابش به راه افتاد و با حرکتی سریع بدنم را روی تخت بزرگش قفل کرد…!
سرش را پایین آورد و عمیق و عمیقتر از قبل بوسیدم.
دستش بهسوی لباسهایم لغزید و اشک کوچکی از گوشهی چشمم راهش را باز کرد.
تا جایی که دستانم یاری میکرد نوازشش کردم…
موهایش را میان پنجههایم گرفتم…
خودم را به گردنش آویختم و سرم را به سینهاش تکیه دادم و او بهحدی مشغول عشقبازی با تنم بود که هیچ از این بیقراری و طلب عشق در لحظهی خداحافظی نمیفهمید…
ظالمی بیش نبودم.
بیخبر از او خداحافظی میکردم، در دل اشک میریختم و درست لحظهای که به عرش رسیده بود رهایش میکردم!
نفس نفس میزدم و بدنم زیر تن سنگینش موج بر میداشت و دیوانهترش میکرد.
#پست_218
لبهایش را از سینههایم جدا کرد و چشمهای سرخ و بیطاقتش را به چشمان پر اشکم دوخت.
_گریه نکن جونِ من…
روی هردو چشمهایم را بوسید و پیشانیاش را به سرم چسباند.
_شبیه رویاست آنا من… حتی نمیتونم باورش کنم که قراره مال من بشی!
بعد از این همه سال این محالترین رویای من بود و حالا واقعیترین لحظهی زندگیمه…
لبهایش را به گردنم رساند و بعد از بو کشیدنش مک عمیقی زد و پایینتر رفت آنقدر که نفسم بند آمد و تنم داغ شد.
با حرکت دستهایش روی بدن برهنهام برای لحظهای از هیاهو جدا شدم و اجازهی عشقبازی لبهایش با پوست ظریفم را صادر کردم…
برای چند لحظه از تنم جدا شد که سرما به عمق وجودم بازگشت.
گوشی را میان دستش گرفت و نفسنفسزنان با میل عجیبی گفت: چیزی که میخونم رو تکرار کن آنا فقط برای چندساعته… وقتی از فرانسه برگشتم دائمیش میکنیم!
پلکهایم را بههم فشردم و با گیجی سر تکان دادم.
کلماتش در سرم زنگ میزد ولی آنقدر میخواستمش که معنایش را نمیفهمیدم!
با دیدن چشمهای منتظرش لبهایم را تر کردم و بهسختی زمزمه کردم: ” قَبلتُ ”
با شنیدن حرفم برقی در چشمانش جهید و گوشی را به کناری هل داد.
از بدنش حرارت شعله میکشید و مدام نبض میزد.
مرا محکم در آغوش برهنهاش کشید و چندبار از سر تا نوک پا با اشتیاق شدیدی بوسیدتم…
_الان زن منی فریا… هوم؟
بالاخره خانوم خونهی من شدی؟
در چشمانش خواستن موج میزد، جوری که انگار حتی من هم نمیتوانستم جلویش را بگیرم.
اشک دوباره به چشمانم هجوم آورد ولی اهمیتی ندادم و لبهایم را به لبهای داغ و بیصبرش نزدیک کردم.
_من زن توئم نامی… امشب تا صبح مال توئم ولی فقط امشب!
انقدر محو بوسیدن و لمس بدنم بود که متوجهی منظور نهفته در حرفم نشد.
_سرنوشت تو رو به من رسوند آنا تو همون طناب لبهی پرتگاهی که توی آخرین لغزشِ جنون از دیوونگی نجاتم میده… فقط تو!
نه هیچکس دیگه… بهت قول میدم تا همیشه این مرد رو عاشق خودت داشته باشی!
دردی به قلبم چنگ انداخت و زخمیاش کرد ولی او با دستانش بدنم را بهبازی گرفت و با لبهایش جان از تنم بیرون کشید.
ملتثم بودم مانند طلبی از بدهکاری بوسه میگرفتم و به بستانکاری بوسه میبخشیدم…
تنم آنقدر بیقرارش بود که نفهمیدم کی همهی لباسهایمان پایین تخت پرتاب شد و پاهایم دور کمرش حلقه شد…
و در آخر میان موج دردی کمرنگ و لذتی غیرقابل وصف از لمسش شناور ماندم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی درست نیست اسپویل کردید😕
کجا خوندین؟؟؟
تو تلگرام هس خیلی از اینجا جلوتره
میشه لینکشو بدی🥲🥲
غمگین ترش اینه که ممکنه فریا حامله بشه و وقتی نامی برگرده ببینه . اشتباه بزرگیه میتونن درستش کنن و بیخبر طلاق بگیرن اما باهم زندگی کنن تا وقتی باربد با داریوش از کشور خارج بشن و نامی و فریا با رضایت مامانش عقد میکردن دست داییش به جایی بند نبود نامی رو باید در جریان میزاشت درسته که عصبانی میشد اما بلاخره میرفتن یه جا عاقلانه فکر میکردن حرف فریا هم خیلی بیخود بود میتونست اصلا اسم یکی دیگه رو جای خودش بیاره یا میتونست در این زمان که داییش رفته بود زیرزمین از خونه خارجش کنن
حتما بعد باردار میشه همه فکر میکنن بچه باربد
منم همین احتمال رو میدم و اینکه به نظرم حتی خود نامی هم نمیفهمه که فریا ازش بچه داره البته شاید
چه غم انگیز….😢😢
لعنت به بابای باربد بیچاره نامی
کاش نامی لحظه اخر خبردار شه بیاد همه چیو بریزه بهم فریا رو برداره ببره
چرا همه چی اینقدر وحشتناک به هم ریخت😰😰😰😰
بیچاره نامی😭😭😭
غمگین شدم..
وای چرا اینجوری شد😭😭😭😭
💔 💔 😭 😭 😭 😭 😭
واقعا دیگه نمی تونم بخونمش🤕.پس نامی چی میشه?چرا اینقدر احمقه,داره نامی رو فدای باربد می کنه.فکر نمی کنم تا پارت آخر دیگه بخونمش😓
احمق نیست،مجبوره
اگر بزاره باربد بمیره خودشم بخاطر عذاب وجدان دیوونه میشه
با این کارش هم نامی دیوونه میشه
ولی مجبوره بین انتخاب وحشتناک و وحشتناکتر،،وحشتناک رو انتخاب کنه
خودشم داغون میشه