-آروم باش پسر… چرا عصبانی شدی…؟!
-به خاطر اینکه فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی تا زن آدمی بشی که ازش متنفر بودی…؟!
ماهرخ دلش خون بود اما باز هم تظاهر کرد.
اجبارهای زندگیش آنقدر بودند که او بلد بود چگونه حفظ ظاهر کند.
-من کاری رو کردم که در قبالش یک خواسته خیلی مهم اجرا شد… من و دست کم نگیر کاوه بعضی وقت ها باید آرام و مطیع به نظر بیای تا به وقتش حمله کنی…!
کاوه و ترانه نگاه متعجبی بهم کردند…
-منظورت چیه…؟!
باز هم اجبار…
-من می دونم دارم چیکار می کنم… فقط می خوام یکم بعضی ها رو دق بدم… من فقط دنبال حقم هستم…!!!
دیگر حرفی نزد.
سمت تابلو نقاشی اش رفت و گفت: دورهمی داشتین، منم میام فقط نمی خوام کسی از ماجرای ازدواجم بفهمه…!!!
كاوه ابرویی بالا انداخت: شاهین دنبالت می گرده…!!!
-مگه گم شدم…؟!
-والا اینطور به نظر میرسه! رفته دم خونت نبودی ازم سراغت و می گرفت…
ماهرخ ابرو در هم کشید.
-غلط کرده مرتیکه…!
-غلطش و نمی دونم اما بد تو کفته…!!!
-گوه خورده مرتیکه لاشی… با هزار نفر لاس می زنه و صدتا زیر خوابشن اونوقت چشمش من و گرفته؟! چشماش و درمیارم جونور بدترکیب رو…!!!
ترانه دستش را کشید…
– حالا نمی خواد خط و نشون بکشی… محلش ندی خودش میره… بیا ببینم باید برام تعریف کنی…
ماهرخ خندید و با اشاره ای به کاوه گفت: تا این شازده یه قهوه درست کنه… بریم که تعریف کنم… در ضمن باید بیمارستان هم بریم…
*
شهریار خسته وارد خانه شد.
صفیه به استقبال آمد و خوش آمد گفت..
-سلام حاج آقا خسته نباشین…!
شهریار سری تکان داد و گفت: ممنون، خانوم و شهیاد خونه هستن…؟!
صفیه سر به زیر گفت: نه حاج آقا… خانوم هنوز نیومدن و آقا شهیاد هم اومدن و دوباره رفتن..!
اخم های شهریار در هم شد.
ساعت نه شب بود ولی زن و پسرش هنوز خانه نیامده بودند…
از صفیه تشکر کرد و سمت طبقه بالا رفت.
با شهیاد تماس گرفت که خبر داد در راه خانه است…
اما ماهرخ جواب نداد و بلافاصله زنگ نصرت زد…
-جانم حاج آقا…؟!
-کجایین…؟!
نصرت لب گزید و گفت: خانوم به همراه دوستاشون اومدن پاساژ…!!!
شهریار عصبی و کلافه روی مبل نشسته و نگاهی به ساعت کرد.
ساعت از ده شب گذشته بود و هنوز ماهرخ نیامده بود.
شهیاد زیر چشمی نگاه پدرش کرد.
عصبانی بود و در این جور مواقع نباید حرفی می زد وگرنه آتش خشمش او را هم می سوزاند… پس بهتر بود تا از دیدرسش دور باشد و کجا بهتر از اتاقش…!!!
با گفتن شب بخیر رفت.
صفیه خانوم هم رفته بود.
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای زنگ بلند شد.
مرد با اخم هایی که چهره اش را ترسناک و خشن کرده بود، سمت آیفون رفت و با دیدن دخترک در را باز کرد…
مرد سمت درب رفت و ان را باز کرد و دوباره برگشت و روی مبل نشست…
ماهرخ باید به خاطر این بی خبری و دیر آمدنش جواب پس می داد…
دخترک سرخوش و خوشحال بی هوا در را با پایش بازتر کرد و داخل شد.
در دستانش ساک های کوچک و بزرگی بود که نتوانست در را با دست ببندد و مجددا با پایش ان را بست…
بی هوا برگشت و در قسمت تاریک روشن سالن با دیدن جسم مشکی پوشی ترسید و تمام ساک ها از دستش افتادند…
نفس نفس می زد و ضربان قلبش بالا رفت.
چشم های بسته اش را باز کرد و نگاهی به مرد انداخت.
اخم کرد…
-ترسیدم، نمی تونین یه ندایی بدین که آدم زهرترک نشه…!
شهریار با ان قد بلند و هیکل درشتش که با پوشیدن ست خانگی مشکی رنگ، قدش را بیش از پیش بلندتر کرده بود.
دست در جیب با اخم هایی درهم توبیخانه گفت: تا حالا کجا بودی…؟!
دخترک جا خورد.
ترسش یادش رفت…
مگر باید برای دیر آمدنش جواب پس می داد…؟!
خوشش نیامد از این سوال و جواب و ژست به حقی که مرد رو به رویش به خود گرفت بود…
-مگه باید برای رفت و آمدم جواب پس بدم…؟!
مرد با صدایی سرد و ظاهری خونسرد گفت: دقیقا باید جواب پس بدی ماهی…!!!
دخترک دست به کمر با پررویی تمام گفت: نمی دونم چی با خودت فکر کردی اما من به هیچ احدی جواب پس نمیدم شهریار…!!!
شهریار قدمی نزدیک شد و با صدایی سردتر و خشنی گفت: از این به بعد مجبوری به من، به شوهرت جواب پس بدی…!
تن دخترک لرزید.
نیش اشک به چشمانش نشست.
سعی کرده بود آرام باشد و به خودش خوش بگذراند…
دقیقا وقتی حال رنجور مهگل را دیده بود، حالش خراب بود… رفت خرید تا فراموش کند.
با تمام خطری که گذشته بود، وقت می برد تا خواهرکش کامل خوب شود.
هرچقدر از این اجبار فرار می کرد باز هم یک جایی پایش گیر بود…
-شهریار بهتره حد خودت و بدونی وگرنه شک نکن که یک لحظه هم تو این خراب شده نمی مونم…!!!
شهریار تمام سعی اش را می کرد تا آرام باشد.
-ماهرخ حق نداری بی خبر تا این ساعت از شب بیرون باشی…!!!
ماهرخ تنگ آمد و جیغ کشید: برای من باید تعیین نکن حاج شهریار شهسواری… حالم از این همه کوته فکری و تنگ نظری بهم می خوره… من یه دختر آزادم که هرکاری دوست دارم می کنم…!!!
-تو زن منی! پس باید برای هر قدمت اجازه من باشه…!!!
-تو نمی تونی برام تصمیم بگیری…؟!
شهریار فاصله را پر کرد…
رویش خم شد: امشب رو می گذرم ولی از فردا هرجایی خواستی بری یا کاری داشتی باید منِ شوهرت بدونم و اجازه بدم…!!!
برق اشک درون چشمانش، ان ها را زیباتر کرده بود.
لب های سرخ دخترک، موهای پریشان و بازش زیر شالی که بود و نبودش هیچ فرقی نداشت… مانتو کوتاهش تمام اندام زیبایش را به نمایش گذاشته بود…
غیرتش جریحه دار شده بود.
او با تمام محرمیتش با این دختر، جلوی نفس و نیازش را گرفته بود اما هرگز اجازه نمی داد چشم ناپاکی به زنش بیفتد…
دخترک طاقت نیاورد و با تمام زورش سعی کرد تا بغضش را خفه کند: من همین امشب از اینجا میرم…!
مرد کنترلش را از دست داد و مچ دست دخترک را گرفت…. با خشم درون چشمانش خیره شد: تو هیچ جا نمیری چون من نمیزارم زنم جز پیش خودم جای دیگه ای باشه ولی در عوض یاد بگیر به من شوهرت احترام بزاری….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.