رمان ماهرخ پارت 104 - رمان دونی

 

 

 

 

-نمی تونم حاج عزیز رو شماتت کنم چون خودم حاضرم برای ماهرخ جون بدم…!

 

 

ماه منیر با سر حرفش را تایید کرد.

-عقدش کن شهریار… پشت و پناهش باش و تو تلاش کن تا اتفاقی نیفته… نذار مهراد به این دختر نزدیک بشه…!

 

 

شهریار نگاهی به جانب ماهرخ غرق در خواب انداخت: نمیزارم اتفاقی براش پیش بیاد…!

 

هرچند در دلش افزود: کار مهراد تموم شده اس چون که تو دامی که برای من پهن کرده اسیرش می کنم و تمام…!

 

****

 

 

ماهرخ

 

گذشته و آینده برایم معنا و مفهومی نداشت.

یاد گرفته بودم در زمان از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم…!

روزهای سختی که در گذشته داشتم بهم اجازه فکر کردن نمیدهد چون برایم درد دارد.

آینده را هم نمی دانم و به قول گلرخ ترجیح می دهم در حال از زندگی لذت ببرم و با آدم هایی وقت بگذرانم که برایم شادی آورد هستند…

 

 

نگاهم را به چشمان بسته شهریار دوختم.

این مرد برایم ارزش داشت، از همان آدم هایی بود که شادی را برایم به ارمغان می آورد و همینطور حس خوبی که دلم را به تب و تاب می اندازد.

 

 

دست بالا اوردم و کف دستم را روی گونه اش گذاشتم و با شستم کمی پوستش را نوازش کردم که باعث شد پلک هایش تکان بخورد…

 

چـشم باز کرد و بهم خیره شد اما یکدفعه نیم خیز شد که دستم از روی صورتش به پایین افتاد…

 

-حالت خوبه…؟!

 

بهت زده گفتم: خوبم شهریار چرا همچین می کنی…؟!

 

شهریار کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پشت سرش را به بالش کوبید: فکر کردم حالت بد شده…!

 

نخودی خندیدم و خودم را روی سینه لختش کشیدم…

-حالم خوبه اما انگاری زیاد خوابیدم که دیگه خوابم نمیبره…

 

 

شهریار دست دور کمرم پیچید و بالا کشیدم.

خمار گفت: انگار بیخواب شدی تا من با روش خودم خوابت کنم

 

 

 

چشم و ابرویی آمدم و با ناز گفتم: شاید…!!! اما خوابیدن به دست تو جور دیگه ای مزه میده…!

 

 

شهریار چشم بست و با حرص گفت: نکن ماهرخ تنت بی رمقه، ضعیفی نمی تونی تحمل کنی…!

 

دست بردار نبودم و با انگشتانم روی سینه لختش خط های فرضی کشیدم که پوستش را دون دون کرده بود.

 

-اشکال نداره عوضش تو کاری می کنی که فراموش کنم…!

 

شهریار پشت کمرم را نوازش کرد.

-مطمئنی…؟!

 

لب گزیدم و پلک روی هم گذاشتم.

دست شهریار پهلویم را چنگ زد و با یک چرخش من را به زیر خود کشید…

-پس می دونی که شروع کردنش با منه و تموم شدنش با خدا…!

 

مستانه خندیدم: دقیقا همین و می خوام حاجی…! تا خود صبح فقط تو رو حس کنم…!

 

 

با حرف هایم آتش به جانش ریختم که غرید: پس اگه اشکتم درومد بهت رحم نمی کنم…!

 

زبان روی لبم کشیدم…

– رحم نکن…!

 

 

شهریار چنان داغ و پر شور نگاهم کرد و بعد حریصانه لب های خیسم را به لبش کشید و مک محکمی رویش زد…

بوسید و زیانش را داخل دهانم برد و زبانم را نرم لمس کرد و سپس ان را بیرون کشید… میان لب هایش و بعد دندانش قرار داد و گاز گرفت…

 

 

دستش جای جای تنم را لمس می کرد و از خود بیخود شده آهم را درون گردنش رها می کردم که حرم نفس هایم بدتر آتش به جانش می انداخت و وحشی تر می بوسید…

 

کمی فاصله گرفت و سپس لباسم را از تنم کند…

-آماده ای…؟!

 

خندیدم و دست هایم را دور گردنش پیچیدم و برای بوسه ای که جواب مثبتم را در پی داشت، پیش قدم شدم و لبش را بوسیدم…

 

 

تنمان در هم پیچیده شد و نفس های تند و پر از شهوتمان فضای اتاق را پر کرده بود به طوری که هیچ کدام خستگی در تن نداشتیم و برای یکی شدن اشتیاقمان دست خودمان نبود…!

 

تن هایمان در هم پیچیده شد و به اوج لذت رسیدیم ولی من به تنهایی در شب تاریکی که گذرانده بودم، صبح امید را با شهریار آغاز کردم…

 

 

 

 

 

نگاهم به دفترچه ای بود که حاج عزیز داده بود تا بخوانم اما خب دستم به ان نمی رفت.

حاج عزیز و حرف هایش برایم جالب بود.

اینکه ان پیرمرد آمده بود تا برایم از گذشته بگوید و حتی برای کارهایش دلیل و مدرک آورده بود، دور از ذهنم بود.

 

 

یاد حرف های گلرخ افتادم که می گفت بعضی مردها اخلاق های خاص دارند که نمی شود بفهمی درونشان چه خبر است اما می توان امیدوار بود که قلب بزرگی دارند…!

 

 

حاج عزیز برایم خوانا نبود و هیچ وقت نتوانستم درکش کنم اما ان سال هایی که من احتیاج به حمایتش داشتم گذشته بود و خاطرات بد توی جسم و روح من حک شده… من نمی توانم نفرتم را نسبت به ان پیرمرد کمرنگ کنم ولی می توانم تمام سعی ام را بکنم تا او درک کنم…!

 

-خیلی تو فکری…؟!

 

به سمت صدای شهیاد برگشتم.

-هیچ معلوم هست کجایی…؟!

 

شهیاد نیشش را باز کرد و رو به رویم نشست: پیش عمو بهزاد بودم… خیلی خوش گذشت ماهرخ جات خالی…!

 

 

ابرویی بالا دادم: چه تخمی گذاشتی…؟!

 

شهیاد بلند خندید: به خدا من هیچ تخمی نذاشتم اما فکر کنم عمو بهزاد کاشته…!

 

-چیکار کرده…؟!

 

چشمانش پر از شرارت شد.

-فکر کنم به همین زودیا خاله بشی…!

 

 

دهانم باز ماند… مات و مبهوت نگاهش کردم.

این حجم از پررویی و بی حیایی از کجا می امد…؟!

-چی میگی شهیاد…؟!

 

با نیش باز بهم خیره شد.

-من چیزی نمیگم اما اون کبودی هایی که بابام روی سر و گردنت میکاره رو عمو بهزاد عین همونا روی سر و گردن ترانه کاشته بود که حتی بدتر از مال تو بودن…!

 

چشمانم درشت شد.

-خاک تو سر هیزت کنن شهیاد تو چه غلطی کردی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x