با این حرفش اخم هایم درهم شد.
من آمادگی لازم برای یک زندگی مادام العمر نداشتم…
-من نمی خوام عقد کنیم…!
شهریار دستش بالا آمد و صورتم را قاب کرد.
-چرا…؟!
خیره در چشمانش لب زدم: من برای یک زندگی آماده نیستم چون اصلا شرایط فکری و روانی خوبی ندارم…
-ماهرخ بزرگش نکن… تو همین الانش هم در کنار من و پسرم داری زندگی می کنی دیگه دنبال چی هستی…؟!
من فقط دنبال آرامش بودم.
دنبال این بودم که در کنار این مرد زندگی آرامی رو آغاز کنم و شاید هم در آینده ای نزدیک مادر شوم…!
-من فقط دنبال آرامشم شهریار…!
شهریار پیشانی ام را بوسید.
-بسه ماهرخ… این همه خودخوری و درجا زدن بسه… خودت رو بسپر به من و سعی کن شاد باشی… من اجازه نمیدم هیچ کس اذیتت کنه…!
سرم را روی سینه اش گذاشتم.
-خسته ام شهریار…! از آدما و این زندگی خسته ام…دلم آرامش می خواد…!
شهریار تنگ تر در آغوشش فشردم.
بغل گوشم را بوسید و آرام پچ زد: به حرفم گوش کن ماهرخ، بزار عقد دائم کنیم و من خیالم از بابت داشتنت راحت بشه تا بتونم همون آرامشی رو که ازم می خوای رو بهت بدم… نمی تونم نصفه نیمه داشته باشمت…!
تصمیم گیری سخت بود.
مهراد و تهدیدهایش…
حاج عزیز و گذشته اش…
دختران حاج عزیز…
شهریار و دوست داشتنش…!
من باید چه می کردم…؟!
کجای این زندگی را باید می گرفتم…؟!
من از اینکه تنها بجنگم و در آخر باز هم تنها بمونم هم می ترسیدم…!
-بزار فکر کنم شهریار… می خوام بهترین کار ممکن رو انجام بدم تا بعدا پشیمونی به بار نیارم…!
راوی
ترسش را درک می کرد.
این دختر و ترس هایی که برای او و اطرافیانش شاید کوچک یا حتی مسخره به نظر برسد اما برای ماهرخ یک کابوس بود.
اینکه یک دختر توسط پدرش بهش تجاوز شود، خود مرگ است.
اینکه خیلی از اطرافیانش آرزوی مرگش را دارند خود تنهایی و غربت است.
ماهرخ تنها بود و احتیاج به حامی داشت و حاج عزیز پسرش را بزرگترین حامی برای او می دانست.
شهریار نگاهی به ماهرخ غرق در خواب انداخت و با بوسه ای روی موهایش از کنارش بلند شد.
گوشی اش را برداشت و شماره بهزاد را گرفت.
چند بوق خورد تا بهزاد جواب داد.
-جونم داداش…؟!
شهریار با نگاهی به ماهرخ از اتاق خارج شد.
-سلام بهزاد خوبی؟ ببخش… می خواستم بدونم با مهراد چیکار کردی…؟!
بهزاد ماگ قهوه اش را روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست.
-فعلا تحت نظره اما انگار می خواد یه کار بزرگی انجام بده چون اینطور که بچه های نفوذی می گفتن انگار دنبال یه پروژه مهندسیه که پول خوبی هم توش داره…!
-هوش این جونور تو این چیزا خوب کار می کنه فقط حیف که از راه درستش وارد نمیشه…
-این بار نمیزاریم قسر در بره چون پروندش زیر دست خودمه…
-این ادم نمیشینه تا تو گیرش بندازی…!
-قرار نیست اون متوجه ما بشه، تو کار خودت رو بکن و ما هم کار خودمون رو…!
شهریار پیشانی اش را خاراند.
– والا چی بگم، هر جور می دونی ولی خواستم بگم من فردا میرم با مهراد و اون شریکش حرف بزنم…می خوام وارد برنامشون بشم…!
بهزاد کمی مکث کرد: مطمئنی…؟!
-به خاطر ماهرخ و آرامشی که می خوام داشته باشه، هرکاری می کنم…!
-اونقدر سخته تا جلوی خودتون رو بگیرین…؟!
ترانه الکی اخم کرد: هی ببینم مگه تو با شهریار جونت خلوت می کنی و انگولکت می کنه می تونین جلوی خودتون و بگیرین…؟!
ماهرخ خندید: خب زهرمار حداقل مراعات کنین…!
-مگه من کلید انداختم، اومدم تو خونه…؟!
-خب اون بچه است تازه داره به بلوغ میرسه… خب بیچاره چه می دونسته کلید بندازه، قراره صحنه مثبت هجده ببینه…؟!
ترانه دستش را در هوا تکان داد: برو بابا، انگار که خودش و ندیده که او حاجیش چطور سر و صورت و تنش رو کبود می کنه… حالا به ما رسید باید مراعات کنیم…!
ماهرخ لب گزید.
ترانه حق داشت خب وقتی از خود بیخود می شدی دیگر کنترل کردن که هیچ خودت را هم فراموش می کردی…!
-یه بار توی همین سالن هم مچ من و شهریار رو گرفت…
مهوش سری به تاسف تکان داد.
-بیچاره اون بچه که هرجا می چرخه باید شماها رو ببینه…!
ترانه ایشی کرد: خب از ما نبینه از تو گوشی ماشاالله فت و فراوون می بینه…!
مهوش بی خیال گفت: به من ربطی نداره، شما ها باید یک خوددارتر باشین…!
-درد ما هم اینه که نمیشه خوددار بود، لامصب تا هیکلش و می بینم اصلا دیوونه میشم و خودم میرم تو بغلش…!
مهوش متعجب از ترانه نگاه گرفت و به ماهرخ خیره شد…
ماهرخ شانه بالا انداخت: به من ربطی نداره، همش تقصیر شهریاره…!
-خاک تو سر ذلیلتون کنن…!
ترانه نگاه ماهرخ کرد: ببین این بشر تا حالا دلش نسریده، نمی فهمه ما چی میگیم ولی خدا بزنه پس گردنش و عاشق بشه از همون مرحله اول خودش رو چی به فنا میده… میگه بیا تقدیم با عشق…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.