-احترام؟! شماها مگه به من احترام گذاشتین که از من احترام می خواین…؟!
ماهرخ با عصبانیت خواست دستش را عقب بکشد ولی زورش نرسید…
شهریار نگاه عمیق تر و سردتری کرد…
-قبلا هرچی بوده رو بریز دور ماهی اما حالا اون نسبتت با منه که مشخص می کنه تو باید جایی باشی که شوهرت اونجاست…!!!
ماهرخ پوزخند زد: حرف های خنده دار می زنین حاجی… نسبت ما فقط یه محرمیت ساده است نه تو شناسنامه که شما رو جو گرفته…!!!
-به هرحال حلال منی ماهرخ! پس زنم باید جایی باشه که شوهرش اونجاست…!!!
شهریار دستش را شل کرد که ماهرخ سریع دستش را عقب کشید و با قدمی به عقب فاصله ای بین خودشان ایجاد کرد…
نفس عمیقی کشید.
این بازی ها حالا حالا ها ادامه داشت…
-حرف حسابت چیه…؟!
شهریار دست درون جیبش کرد…
-دوست دارم زنم رفت و آمدهاش رو باهام درمیون بزار و دوست ندارم شب تا دیروقت بیرون از خونه باشه…!!!
دخترک چشم در حدقه چرخاند و ساک های خریدش را جمع کرد و بدون هیچ حرفی ازپله ها بالا رفت…
شهریار از این حرکت و غضب دخترک خنده اش گرفت..
تخس بود دیگر.
ولی خوب بود که اهل جیغ و داد نبود.
****
با چشمانی اشکبار نگاه مهگل کرد.
مهگل پلکی روی هم نهاد و با تبسمی دل خواهرش را گرم کرد.
ماهرخ سمت ترانه برگشت و گفت: خوبه که روز به روز داره بهتر میشه…
ترانه دست روی شانه اش گذاشت: بهترم میشه و اونوقته که می تونیم باهم بریم گردش، سینما، پارک… اصلا هرجا که مهگل دوست داره…!
ماهرخ خم شد و پیشانی مهگل را بوسید.
-فردا هم دوباره میام دیدنت…
مهگل پلک زد و ماهرخ خندید.
ترانه و ماهرخ خواستند از اتاق خارج شوند که با دو زن محجبه برخوردند…
نگاه ماهرخ بالا آمد و روی صورت زن ها نشست.
اخم هایش درهم شد.
از این دو زن متنفر بود.
خواهرهای ناتنی سیندرلا از این دو بهتر بودند…
خواهران شهریار با افاده ای که تمام نشدنی بود، خیره دو دختر شدند و پشت چشمی نازک کردند و با طعنه ای به آنها راه را باز کردند و رفتند…
ماهرخ اخم کرد و خواست چیزی بارشان کند که صدای عصایی توجهش را جلب کرد.
برگشت و با دیدن پیرمرد مخوف کابوس هایش تنش لرزید…
از این طایفه بیزار بود.
ترانه با دست پاچگی موهایش را داخل شال فرو برد و سلام آرامی کرد…
اما ماهرخ نگاه گستاخش را روی پیرمرد بر نداشت…
لحظه ای نگاه ها بهم طول کشید که ماهرخ با نفرت گفت: بریم ترانه..!!!
هر دو دختر رفتند.
نگاه پیرمرد ماهرخ را دنبال کرد.
اخم های همیشه درهمش، درهم تر شد و نفسی کشید.
تنفر را از نگاه دخترک می بارید…
دوست نداشت این همه تنفر را ببیند اما کاری نمی توانست بکند…
***
-سلام ماهی کجایی…؟!
ماهرخ کلافه گفت: صدبار گفتم بهم نگو ماهی…!!!
-کجایی…؟!
-پیش ترانه و کاوه هستم…
اخم های شهریار درهم شد.
دوست نداشت ماهرخ با هیچ جنس مذکری مراوده داشته باشد اما کاوه امتحانش را پس داده بود.
واقعا مانند یک برادر بود.
-کی میای خونه…؟!
ماهرخ نگاه ترانه کرد و جواب شهریار را داد: میام حاجی! تا یه ساعت دیگه خونه هستم…!
–باهات حرف داشتم…
-راجع به چی…؟!
-اومدی بهت میگم؛ فعلا…. مواظب خودت باش…!!!
و گوشی را قطع کرد…
ماهرخ با تعجب گفت: من نمی دونم بین این جماعت چه غلطی می کنم…؟!
ترانه دست روی دستش گذاشت: آروم باش عزیزم…
-باورتون نمیشه دوست دارم با دستام خفه اش کنم…
کاوه خندید و با چشمکی گفت: عزیزم با وجود قد بلندت بازم به آقاتون نمیرسی…
ماهرخ سمتش برگشت و چشم غره ای رفت: بالاخره یه جایی به غلط کردن می ندازمش… فعلا دور دست اوناس…!!!
ماهرخ با سر و وضعی که زیادی روی اعصاب شهریار بود، نشسته و با چشمان رنگی و خانه خراب کنش خیره مرد بود…
شهریار هم با وجود تمام عصبانیتش خیره چشمان خاکستری رنگ دخترک بود…
تا به حال چشمانی به این زیبایی ندیده بود.
هیچ کدام از زمان و مردان این طایفه چشم هایی این چنین جذاب و سحر آمیز نداشتند…
البته زیبایی ماهرخی که مانند اسمش، مثل ماه زیبا بود و می درخشید…
موهای لخت و خرمایی رنگش زیادی دلنواز بود.. وجود هایلایت های عسلی رنگ لا به لای موهایش، زیباترش کرده بود…
و وای از ظاهری که هیچ باب میلش نبود و دقیقا می خواست در مورد همین موضوع با دخترک سرکش و یاغی صحبت کند…
ماهرخ کمی خود را جلو کشید و با لوندی گفت: قراره فقط نگام کنین یا حرفم دارین…؟!
این دختر محرمش بود و اگر لب های برجسته و سرخش را می بوسید که اشکالی نداشت…؟!
شهریار اخم کرد: از اونجایی که همسرم محسوب میشی نگاه کردن بهت مانعی نداره و اما حرف اصلیم…!!!
مرد مکث کرد و ماهرخ ابروهای خوش حالتش را بالا انداخت.
-جانم من سراپا گوشم…!!!
حال مرد بود که کمی متعجب نگاه دخترک و حرف زدنش می کرد.
احساس خوبی نداشت.
از کی دخترک اینقدر آرام بود در مقابل او که این چنین صبور و مشتاق نشسته تا حرف های او را گوش بدهد، ان هم با این همه لوندی و نازی که داشت او را از پای در می آورد به طوری که احساس نیاز و خواستن می کرد…
-باید تجدید نظری تو لباس پوشیدنت و حجابت بکنی…!!!
دخترک ابرویی بالا انداخت: باید؟! مگه لباس پوشیدنم چه مشکلی داره…؟!
شهریار خیره نگاهش کرد: مشکل که زیاده اما نمی خوام اجبار کنم ولی توقع دارم مراعات کنی…!
این بار دیگر دخترک نتوانست خوددار باشد: ببخشید چه مشکلی که هنوز نمی خواین اجبار کنین…؟!
– لباس پوشیدنت باعث جلب توجه میشه…!
-جلب توجه؟! من همیشه همینطوری لباس پوشیدم…!!
-ازت می خوام دیگه اینجوری نپوشی و یکم سنگین تر و پوشیده تر بگردی…!!!
ماهرخ اخم کرد.
-ببین من اگه قبول کردم زنت بشم فقط به خاطر مهگل بود اما دیگه قرار نیست ظاهر و خودم رو هم به خاطر شما تغییر بدم…!
شهریار حرفی نزد و در عوض نگاه دخترک کرد که از عصبانیت رو به انفجار بود.
باورش نمی شد یک حرف اینقدر او را بهم بریزد…
-آروم باش ماهی! من فقط ازت خواستم یکم پوشیده تر باشی…!!!
ماهرخ احساس می کرد غرورش جریحه دار شده، به ضرب از جایش بلند شد و گفت: من همینم شهریار خان و این خواسته شما قرار نیست هیچ وقت عملی بشه…!!!
شهریار فقط نگاهش کرد.
اگر حرفی می زد دخترک بدتر واکنش نشان می داد.
سعی کرد بیش از این دخترک را حساس نکند تا سر لج بیفتد…
ماهرخ خصمانه نگاهش کرد و بعد سمت طبقه بالا رفت که میان پله ها شهیاد را دید…
شهیاد با دیدن ماهرخ نیشش باز شد…
– احوال ماهی خانوم…!!!
ماهرخ چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت: تو هم شدی بابات…!
شهیاد ابرویی بالا انداخت: به نظرت من شکل حاج شهریارم…؟!
ماهرخ چینی به دماغش داد: نه بابات زیادی یبس و رو اعصابه…!!!
نیش شهیاد دوباره باز شد: دقیقا…!!!
ماهرخ موهای بلندش را پشت گوش انداخت: چطوری تحملش می کنی…؟!
شهیاد خندید: برای من می گذره اما به نظرم این تویی که باید تحملش کنی… چون اینجور که معلومه بابام بدجور رو خانومش حساسه و غیرت داره…!!!
-وا…؟!
-والله ماهی خانوم… منتظر ترفندای عالی بابام باش که ردخور نداره…!!!
-چی داری میگی…؟!
شهیاد شانه بالا انداخت: باور کن هیچی نیست فقط زیاد خودت و درگیر نکن، ریلکس باش چون اون چیزی که باید بشه، میشه…!!!
-میشه درست حرف بزنی، منم بفهمم…!!!
-شهیاد…؟!
حرف در دهان شهیاد ماند و سمت پدرش برگشت که او را با نام صدا زده بود…
-جانم بابا…؟!
شهریار اخم کردو نگاه خیره ای کرد که شهیاد خنده ای کرد و گفت: من برم ببینم صفیه خانم چی درست کرده…!
بعد به سرعت از پله ها فرار کرد و ماهرخ نگاهی به شهریار کرد و سپس پشت چشمی نازک کرد که باعث لبخند مرد شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظرم رمان جذابیه ، ای ککاش یکم پارت ها طولانی تر و روزانه تر بشه 💙