رمان ماهرخ پارت 111 - رمان دونی

 

 

 

بهزاد نگاهش میخ خنده دخترک شد.

این بار خم شد و لبش را بوسید.

-میخوام بیام خواستگاریت…!

 

ترانه با تردید گفت:  مطمئنی…؟!

 

بهزاد سر تکان داد:  می خوام اگه توی این شبا از دستم در رفت حداقل اسممون توی شناسنامه هم باشه که خیالم راحت باشه…!

 

ترانه متعجب پلک زد: مگه می خوای ول بدی…؟!

 

بهزاد خندید و کمرش را محکم تر گرفت و به خود چسباندش…

-ادمیزاده یهو دیدی از دستم در رفت فتنه خانوم…

 

ترانه نخودی خندید و دستش را بالا اورد و دور گردن بهزاد پیچید و این بار او پیشقدم در بوسیدن شد…!

 

بوسه های حریص و پر شورشان فضای اتاق را پر کرده بود و هر دو در حال و هوای هم بودند و از هم لذت میبردند…

 

بالاخره بعد از آنکه نفس کم اوردند بهزاد جدا شد و با تبسمی مهربان گفت:  دوست دارم دختر…!

 

*

 

ماهرخ

 

-به نظرت پیشنهادش و قبول کنم…؟!

 

دوست داشتم دهنش را ببندم چون از صبح مرا دیوانه کرده که یک دختر بهش پیشنهاد دوستی داده بود…!

 

چشم در حدقه چرخاندم:  مگه بهت پیشنهاد نداده خب  تو هم که داری میمیری تا جوابش و بدی پس نظر من و برای چی می خوای بدونی…؟!

 

 

-خب تو با تجربه تری…!  حداقل میتونی راهنماییم کنی که همون اول دختره رو پر ندم…!

 

-مگه مسئله ریاضیه که راهنمایی می خوای…؟!  یه دعوت دوستانه است که میرین کافه و یه حرفی تو میزنی و یکی هم اون و خب بعدش خود به خود همه چی جور میشه…!

 

 

شهیاد بشکنی تو هوا زد:  ببین اینی که گفتی خودش راهنماییه…! ولی یه سوال…؟!

 

-دیگه چیه…؟!

 

-به نظرت هزینه کافه رو من حساب کنم یا هرکسی دونگ خودش و بده یا نه چون اون دعوت کرده، مهمون اونم…؟!

 

 

 

 

 

مات و مبهوت نگاهش کردم و اثری از شوخی روی چهره اش معلوم نبود.

واقعا جدی بود…؟!

 

-جدی که نمیگی…؟!

 

سری تکان داد و گفت: جدی ام… خب سوال پرسیدم…!

 

دست به سرم گرفتم.

– بیچاره اون دختری که بخواد با تو دوست بشه…!

 

-خیلی هم دلش بخواد…!

 

-اره دلش خواسته که به تو چلمنگ پیشنهاد داده… حالا عکسی هم ازش داری…؟!

 

چشمان شهیاد برق زد:  اره تو اینستگرام باهاش اشنا شدم و بزار پیجش و بیارم… خیلی نازه…!

 

لبخندی به برق جشمانش زدم و همیشه اولین ها هیجان انگیز بودند…!

 

عکسش را که دیدم لبخند روی لبم پهن شد.

خوشگل بود و ناز اما خب شهیاد هم چیزی کم نداشت و هرچه بود پدرش شهریار رفته بود…!

 

-الهی خیلی نازه فقط امیدوارم اخلاقشم مثل خودش ناز باشه…!

 

شهیاد گوشی اش را خاموش کرد و گفت:  حالا نگفتی چیکار کنم اون حساب کنه یا…؟!

 

دستم و مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم…

– وا شهیاد توقع داری وقتی تو هستی یه دختر دست تو جیب کنه…؟!

 

-خب نه…!

 

-آفرین تو باید حساب کنی اما اگر قرار شد دوستیتون پابرجا بمونه هیچ وقت نه خواسته نا به جایی داشته باش نه رو بده بهش که پررو بشه…!

 

کمی خیره بهم نگاه کرد و بعد انگار که دارد حرف هایم را حلاجی می کند،  سری تکان داد:  فهمیدم…!

 

با لبخند از کنارش بلند شدم…

– کاری بود من هستم شهیاد جان…!

 

شهباد بوسه ای برایم در هوا فرستاد:  فقط به بابام نگو که بدجور رو اینجور چیزا حساسه…!

 

چشم روی هم گذاشتم و خیالش را راحت کردم…

او حق داشت اینجور موارد را تجربه کند…

اصلا من هم حق ندهم ان ها دوست داشتند تجربه کنند ان هم در ان سن…!

 

 

 

 

از وقتی ماه منیر حرف رفتن به ویلا را پیش کشیده بود،  شهریار ازم کناره گیری می کرد و فقط اخم هایش بود که نصیبم شدت بود.

حتی شب ها دیرتر از من می خوابید و تا دیر وقت روی طراحی هایش کار می کرد.

 

 

فردا باید به ویلا می رفتیم و شهریار انگار راضی بود اما من حتی نمی خواستم به جدا شدن از او فکر کنم…

 

حالم بد بود و به ماه منیر هم اصرار کردم که نرویم ولی قبول نکرد.

من این وسط میان دو آدم خودخواه گیر کرده بودم و می دانستم شهریار داشت مخالفتش را نشان می داد اما خب حرف های  ماه منیر هم درست بودند و از اینکه بعد از سالها یک بزرگتر از جنس یک زن،  یک مادر داشت برای آینده ام نگرانی به خرج می داد،  احساس خوبی داشتم…!

 

 

گوشی را برداشتم و با شهریار تماس گرفتم و مثل این چند روز تماسم بی جواب ماند…

خیلی بهم برخورد از این همه نادیده گرفتنش…

هرچه بودم هنوز زنش بودم نباید این گونه رفتار می کرد…

 

نگاهی به گوشی کردم و با حرص برایش تایپ کردم:  حالا که نه من و می بینی نه باهام حرف می زنی همین امشب با ماه منیر میریم ویلا…!

 

بعد از ارسال پیام به ترانه زنگ زدم که او هم جواب نداد و به خشمم بیشتر دامن زد.

احساس بدی داشتم و خودم را تنها در میان جهنمی حس می کردم که هر ان منتظر سوختن بود…!

 

به سمت کمد رفتم و چمدانی از ان برداشتم…

هر چه به دستم می آمد توی ان ریختم و اصلا هم برایم مهم نبود چه چیزی را برمیدارم…

 

 

ساک را کنار در گذاشتم و پایین رفتم…

از صفیه سراغ ماه منیر را گرفتم که گفت در اتاقش هست…

 

پس به سمت اتاقش رفتم تا در مورد تصمیمم با او حرف بزنم…

 

*

 

شهیاد که به سر قرارش رفته بود و ماه منیر هم پایین منتظرم بود.

کوه انفجار بودم و چیزی تا فوران کردنم فاصله نداشت…

صفیه با نگرانی و ترس نگاهش به من بود و مدام می خواست حرف بزند اما خودخوری می کرد…

-حرفت و بزن صفیه…

 

دستش را درهم گره زد و نگاهی به ماه منیر کرد که او هم شانه بالا انداحت…

-خانوم جان… مطمئنی…

 

به میان حرفش آمدم و چمدانم را در صندوق عقب ماشینی گذاشتم که شهریار بهم داده بود…

-اره مطمئنم صفیه جان… فقط به اون حاج اقات بگو دارم براش…! جوری بچزونمش که نفهمه از کجا خورده…!

 

 

 

 

ماه منیر با تعجب نگاهم کرد: خیلی توپت پره…؟!

 

مشتی با حرص به چمدانم کوبیدم…

– فقط شانس بیاره جلوم نباشه وگرنه توپم رو محکم توی صورت بدترکیبش می کوبونم…!

 

 

دیگر منتظر نشدم و چمدان ماه منیر هم خواستم بلند کنم که همزمان گوشی ام زنگ خورد.

ناگهانی ضربان قلبم بالا رفت و اگر شهریار باشد…؟!

 

 

سریع گوشی را از کیفم بیرون کشیدم و با ذوق و شوق نگاه ان کردم اما همان جا با دیدن نام ترانه بادم خوابید…

 

تماس را وصل کردم…

-به به خانوم چه عجب…؟! میزاشتی یه باره فردا زنگ می زدی…؟!

 

صدای خنده اش را شنیدم…

– دلم می خواست اما خب کارمون زودتر تموم شد و به خاطر همین بهت زنگ زدم…

 

-کجایی…؟!

 

-پیش بهزاد…!

 

کلافه نفسم را بیرون دادم…

-چقدر این بهزاد خان کمرش سفت بوده و من نمی دونستم…!

 

-لازم نیست تو بدونی جانم… خودم در جریانت قرار میدم… ولی همینقدر بدون که بین دو نیمه بهت زنگ زدم تا یه موضوعی رو بهت بگم…!

 

-خاک تو سرت… چی شده…؟!

 

-قول میدی ناراحت نشی…؟!

 

دلم هزار راه رفت و نگران شدم.

– اصول دین می پرسی؟ خب حرف بزن…!

 

 

ترانه کمی مکث کرد و بعد انگار که دو به شک باشد، گفت: می دونستی زن سابق شهریار برگشته…؟!

 

قلبم محکم و تند می کوبید…

– می دونستم…!

 

-صنم با شهریار قرار داره…!

 

-تو از کجا می دونی…؟!

 

-بهزاد گفت… من جای تو بودم، میرفتم هم گیس اون زنیکه رو می کشیدم هم خشتک حاجیم و رو سرش… آدرس رو برات اس می کنم…

 

وجودم به خشم نشست…

-منتظر یه بهونه بودم تا همچین این خشمم رو خالی کنم… بد بهونه ای دستم دادی نکبت…!

 

ترانه مستانه خندید: جووون… خدا قوت پهلوون…رفتی جای منم خالی کن…!

 

-منتظرم…

 

تماس را قطع کردم و با عجله سوار ماشین شدم و رو به ماه منیر گفتم: باید برم جایی… تا آخر شب برمی گردم…!

 

 

 

 

 

ادرسی را که ترانه فرستاده بود را بار دیگر خوانده و کله ام سوت کشید.

آدرس هتلی معروفی را داده بود که هزینه یک شب خرج کردنش مساوی است با یک ماه کار کردن من…!

 

فرمان را محکم بین دستانم فشردم و با حرص دندان روی هم سابیدم…

من شهریار را می کشتم…

پدرش را که هیچ، مرگ را جلوی چشمانش می آوردم…!

او اصلا با ان زنیکه چه کاری داشت که انجا قرار بگذارند…؟!

باید بهش زنگ می زدم…

 

 

در حالی که نگاهم به جلو بود، نیم نگاهی به گوشی و روی شماره شهریار را لمس کردم و تماس در حال برقراری بود… اما هرچه زنگ خورد، کسی جواب نداد…!

 

بیشتر از قبل بر آتش خشمم دامن زد و من شعله اتحشی بودم که او را هم به همراه خود می سوزاندم.

 

ده بار دیگر تماس گرفتم اما جواب نداد.

از حرص و عصبانیت قلبم تند میزد و حالم هیچ خوب نبود.

شهریار حق نداشت این کار و با من کند.

قطره اشکی از چشمم چکید و حس خیانت سرتاپایم را فرا گرفت…

یاد در اغوش کشیدن ها و بوسیدن هایش افتادم… حتی رابطه های پر شورو داغی که برایش تمامی نداشت…!

 

 

بالاخره رسیدم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم که نگهبانی سمتم آمد و ضمن خوش آمد گویی ادامه داد:

– سوییچ لطفا….!

 

 

اخم هایم را در هم کشیدم و بعد از برداشتن کیفم سوییچ را به مرد داده و به طرف در ورودی رفتم…

 

 

وارد شدم و یک راست سمت رستوران رفتم…

شلوغ بود و هرچه چشم چرخاندم شهریاری ندیدم…

لحظه ای حس خوبی از ندیدنش به سمت قلبم سرازیر شدم و وجودم آرام گرفت اما باید مطمئن میشدم…

 

 

سمت پذیرش رفتم و سراغ شهریار را گرفتم…

توی لب تابش گشت اما چیزی بالا نیامد و رفته رفته دلشت لبخندی کنج لبم نقش می بست که با صدای دختر  که اسم کامل شهریار را می خواند،  همان لبخند نصفه نیمه روی لبانم ماسید…!

 

 

-یه میز برای جناب شهریار شهسواری رزرو شده که گویا یه مهمون ویژه هم دارن…!

 

 

 

 

 

صدای تپش قلبم داشت خفه ام می کرد.

من امشب قاتل می شدم اگر شهریار با ان زنک قرار داشته باشد…!

 

شک نداشتم چشمان عسلی ام سرخ شده و عصبانیتم کاملا مشهود است.

بی خیال آبرو و خجالت شدم و با پررویی تمام گفتم: ببخشید اسم اون خانوم رو میگید لطفا…!

 

 

دخترک با تعجب بهم خیره شد و بعد نگاه دقیقی بهم کرد…

-ما نمی تونیم اطلاعات اینجا رو در اختیار شما بزاریم…!

 

اعصابم از اختیارم خارج شد.

احساس خطر می کردم و برایم مهم نبود ابرویم برود…

 

-ببین خانوم شوهر من اینجا یه میز رزرو کرده و گویا مهمونش یه خانومه…! من تا نفهمم اون زنیکه کیه بی خیال نمیشم پس بهتره با زبون خوش بهم اطلاعات بدی وگرنه اینجا رو روی سر تو و همه خراب می کنم…!

 

 

دخترک مات من شد.

اخمی کرد و گفت: خانوم مودب باشین…!

 

خودم و جلو کشیدم و با صدایی بالا رفته غریدم: دارم میگم زندگیم رو هواس تو از من ادب می خوای…؟! زود بگو اون مهمون میمونش کیه…؟!

 

 

با صدای بلندم سرها و چشم ها سمتم هدایت شدند و ملت هم انگار یک سوژه پیدا کرده، مات من و منشی بودند…!

 

 

دخترک منشی وقتی دید حریف من سلیطه نیست، از در مهربانی وارد شد…

– خانوم اروم باشین… بهتره دعواتون رو…

 

انگشت اشاره ام را طرف دختر گرفتم و با تهدید گفتم: انگار نفهمیدی چی میگم…؟ می خوای داد بزنم و همه چیز رو بهم بزنم که فردا یه سوژه بشین برای سر تیتر فضای مجازی…؟! فکر خوبیه نه…؟!

 

 

دخترک بیچاره مانده بود چه کند که گفت: صبر کنین با سرپرست حرف بزنم…

 

پشت چشمی نازک کردم: فقط زودتر…!

 

مردی خوش قد و بالا با چهره ای مردانه و شیک پوش به رزپشن نزدیک شد و پشت ان رفت…

با دخترک حرف زد و سپس مرد نگاهی بهم کرد و گفت: می تونم کارت شناساییتون رو ببینم…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
آهو
1 سال قبل

فاطی جونم امروز نوبت هامین بودها فکرکنم اشتباهی شده

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

قراره هر روز پارت بدین یا اشتباه شده کاش آووکادو و آ س کور هم هر روزه بشن

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x