کاوه اخم کرد…
-شماره اکه بهت پیام داده رو برام بفرست…!
نگران بود و دلواپس…
-کاوه تو رو خدا هرجوری می تونی شهیاد رو هم چک کن، ببین کجاست…؟!
-شماره شهیادم برام بفرست…! ماهرخ کوچکترین خبری شد بازم بهم اطلاع بده… لوکیشن و برات میفرستم بده دست نصرت… مجبوریم بهزاد و شهریار رو هم در جریان بزاریم…
-باشه…
کاوه خداحافظی سریعی کرد…
ماهرخ روی مبل وا رفت.
نمی دانست چه کند…؟!
همه چیز بهم ریخته و توانایی مدیریت حتی خودش را هم نداشت…
ماه منیر کنارش نشست…
-چته ماهرخ از صبح تا حالا عین مرغ سرکنده شدی…؟!
-نمی دونم چمه ولی دلم آشوبه ماه منیر…!
-پناه بر خدا…اتفاقی افتاده…؟!
ماهرخ درمانده نگاهش کرد.
اتفاق…؟!
نگران شهیاد بود..
تلخ خندید…
-مهراد دست از سرم بر نمی داره…!!!
چهره زن در هم فرو رفت…
-درست حرف بزن ماهرخ… چی شده…؟!
-هنوز نمی دونم اما خدا کنه اتفاقی نیفته…!!!
ماه منیر با فکری که به ذهنش رسید هینی کشید…
-نگو که شهیاد رو دزدیده…؟!
-نمی دونم… به شهیاد زنگ زدم، گفت با دوستاش بیرون… گفتم زود بیاد خونه…!!!
ماه منیر هم دلش آشوب شد…
-ماهرخ جان، مهگل زنگ زده بود…!!!
-خب…؟!
-ترکیه هستن و فردا میان ایران…!!!
ماهرخ چشم بست…
الان اصلا اوضاع مساعدی برای مهمانداری نبود… نه تا وقتی که باید حرص مهگل را هم میزد و به نگرانی اش مضاعف می شد…
#پست۵۷۳
فقط همین کم بود که تو این شرایط مهگل و مادرش هم بیایند…
قلبش تا داخل دهانش میزد و هیچ کاری ازش برنمی آمد.
استرس به شکل غریبی فلجش کرده بود.
این همه خودخوری برای خودش و جنینش اصلا خوب نبود…
با صدای زنگ موبایلش ناگهانی در جا پرید که حتی نگاه نگران ماه منیر هم به دنبالش کشیده شد…
کاوه بود.
تماس را وصل کرد.
-بگو کاوه…؟!
کاوه بی معطلی گفت: لوکیشنی رو که برات میفرستم، بفرست برا نصرت… موقعیت بحرانیه… من به بهزاد زنگ میزنم…!
نفسش رفت.
اوج حال خرابش را داشت حال تجربه می کرد.
اگر اتفاقی برای شهیاد می افتاد، کمر شهریار خم می شد…
اجازه نمیداد مهراد، شهیاد را قربانی اعمال کثیفش کند…
***
-چرا بهم نگفتی ماهرخ…؟!
با نگرانی نگاه شهریار کرد.
-نمی خواستم نگران بشی…!!!
شهریار چشم بست…
خدا کند شهیاد سالم برسد و ان موقع سجده شکر به جا می آورد…
بهزاد کنار شهریار ایستاد و دست روی شانه اش گذاشت…
-نگران نباش نصرت رفته دنبالش… توکلت به خدا باشه…!!
شهریار درمانده سر توی دستانش گرفت.
-به زبون آوردنش راحته ولی این قلبمه که داره از جا کنده میشه… مهراد یه روانیه…!!!
ماهرخ تاب نیاورد.
جلوی شهریار ایستاد و دو دستش را روی دستان مرد گذاشت…
-شهریار آروم باش… به خدا نمیزارم سر شهیاد بلایی بیاره… مهراد نمی تونه کاری بکنه…!!!
شهریار با چشمانی پر بغض خیره اش شد…
-مهراد رو نمی شناسی…؟!
-می شناسم که میگم… اون دنبال چیز دیگه ایه…؟!
#پست۵۷۴
شهریار طاقت نداشت…
شهیاد را می خواست…
خودداری اش را از دست داد و دست ماهرخ را پس زد…
-چی داری میگی برای خودت… بچه من جونش در خطره… تو روضه در گوشم می خونی…؟!
قلب ماهرخ هزار تکه شد و با نگاهی بهت زده خیره شهریار شد…
این حرفش قلبش را سوزاند…
میان این بلبشو در ساختمان باز شد و نصرت داخل آمد…
همه نگاهها به سمتش چرخید و شهریار به سمتش قدم تند کرد…
-پس شهیاد کو…؟!
نصرت نگاه دزدید…
-آقا رفتم اما نبود…!!!
ماهرخ با درد چشم بست…
همان شد که نباید…!!!
شهریار اما بد قاطی کرد و ناباور سمت بهزاد چرخید…
-این یعنی چی بهزاد…؟!
بهزاد بغص کرد…
-آروم باش شهریار…
نگاه شهریار سمت ماهرخ چرخید.
نگاهش طوفانی بود…
حتی دیگر به ان شهریار مهربان شبیه هم نبود…
-ماهرخ، بچم کوش…؟!
تن ماهرخ لرزید.
وجودش متلاشی بود…
حرفی نداشت به این مرد بزند، چراکه خودش هم دنبال یکی بود تا پشتش تکیه کند…
شهریار یک قدم سمتش رفت…
ماه منیر دست به دهان گرفته بود و نظاره گر ماجرا بود…
سخت بود…
صدای شهریار بالا رفت…
-نمی فهمی، میگم بچم کوش…؟!
#پست۵۷۵
ماهرخ سعی کرد محکم باشد.
وقت زمین خوردن نداشت.
جون شهیاد در خطر بود.
شهریار جز بچه اش حتی او را نمی دید و این یعنی ته خط…
-بهت قول میدم تا شب شهیاد بیاد پیشت…
نصرت و بهزاد متعجب از رفتار قصی القلبانه شهریار نگاهی بهم کردند و این رفتار در شان شهریار نبود…
کمر ظریف ماهرخ داشت زیر بار این همه نامردی و نگرانی می شکست…
دست روی شکمش گذاشت و بغضش را بلعید…
شهریار مثل مرغ سرکنده طول و عرض سالن را رفت و آمد…
-قول میدی…؟! چطوری می خوای بچم رو برگردونی، هان…؟! تو اگه می خواستی اتفاقی نیفته که من و در جریان میذاشتی نه اینکه فاز خانم مارپل برداری…؟!
شهریار نفسی گرفت و دوباره تند شد…
– تو با مخفی کاری هات با جون بچه من داری بازی می کنی… تو داری گند می زنی به هرچی خوبیه که در حقت کردم…!!!
نفس دخترک رفت…
مگر مقصر او بود…
شهریار داشت تخته گاز می رفت و هیچ به عواقبش فکر نمی کرد…
بهزاد مداخله کرد…
نگران بود.
-بس کن شهریار… پلیس داره پیگیری می کنه…!!!
شهریار داد زد…
-پلیس اگه می خواست اون بیشرف رو بگیره، نمی ذاشت از دستش فرار کنه… پس برای من داستان نباف… بهزاد بچه من سنی نداره که بخواد گیر اون روانی بیفته…!!!
شهریار داشت دیوانه شود…
تمام عمر ماهرخ در همین ترس گذشت…!!!
بهزاد جلو رفت و مردانه در آغوشش کشید…
-حق داری آروم باش… شهیاد تا شب پیشته…
ماهرخ قدمی عقب گذاشت که گوشی درون دستش لرزید…
#پست۵۷۶
تمام تنش لرزید.
گوش هایش داغ شدند و سرش سنگین…
اب دهانش را به زور بلعید.
نباید دچار حمله می شد…
شهیاد را برمی گرداند ولی خودش…
از زور بی کسی داشت دق می کرد.
دستش را روی شکمش گذاشت و سعی کرد محکم باشد…
حداقل برای فندقش…!!!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید…
چشم بست و یا تمام وجود خدا را صدا زد…
-خدا هستی…؟! من و می بینی…؟! دارم میرم توی یه جهنمی که تو داری من و باهاش امتحان می کنی…! تن مریص من با وجود هدیه ای که بهم دادی طاقت دردش و نداره…
قطره اشک دیگری ریخت…
-شهریار پشتم و خالی کرد… قلبم داره می سوزه خدا… کمکم کن… کمکم کن…!!!
تنش را به زور تا توی اتاقشان کشاند…
اولین مانتویی که دم دستش رسید را بیرون کشید…
باید می رفت سراغ مهراد…
مهراد پیام داده بود در ازای رهایی شهیاد، خودش با پای خودش برود…
و چه سخت بود قدمهایی که انگار به مرگ نزدیک تر می شدند…
مرگی به همراه درد و رنج…
تمام تنش لرزه افتاد اما خودش را کنترل کرد…
نباید قرص می خورد…
تحمل می کرد…
از اتاق بیرون زد…
هنوز هم صدای پر درد شهریار می آمد و لبخند تلخ روی لبان ماهرخ صحنه غم انگیزی بود که شاید فردایی برایش نبود…!!!
از همان فاصله برایش دلتنگی می کند و با تمام وجودش فقط لب می زند…
-با تموم بی معرفت بودنت دوست دارم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میخواد بکشتش ک میگه شاید فردایی براش نباشه؟؟
چرا داره خدافظی میکنه؟؟وای🤦
عررررررررررر
خدااااااااا
من تحمل ندااارمممممممم
😭😭😭😭😭😭😭😭😫😫😫😫😫😫😫😫