هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد…
همین آرامش و نگاهش هم برای حس و حال بدم کافیست ولی باز هم خودداری می کنم…
دست بالا اورد و جند بار دستانش را بهم کوبید…
مثلا تشویقم می کرد…
-باریکلا… افرین دختر قشنگم…! چع ادم درستکاری…اما…
باز هم مکث کرد و اعصابم را بهم ریخت…
می خواست روانی ام کند.
می خواست دیوانه شوم…
با نیشخند مسخره کنج لبش ادامه داد…
-اما تو… عین منی نه…. گلرخ…!
اسم گلرخ تمام بدنم را به رعشه انداخت.
می دانست از آوردن اسمش ان هم از دهان او بیزارم اما آزارم می داد…
-من عین تو نیستم مهراد…
به سختی داشتم ارامشم را حفظ می کردم…
پوزخند زد: خیلی خب عین من نیستی اما مث گلرخم نیستی…!
نمی خواهم نقطه ضعف نشان دهم اما او داشت با بازی کلمات مرا ویران می کرد…
-هیچ کس نمی تونه مثل گلرخ باشه یا حتی لیاقتش و داشته باشه…
خشم در چشمانش نشست و دلم خنک شد.
توانسته بودم عصبانی اش کنم…
-به نفعته که دهنت و ببندی…!
گردن کج می کنم…
-چیه ناراحت شدی…؟! خودت هم خوب می دونی لیاقت پاکی و مهربونی گلرخ رو نداشتی… نه تو نه حاج عزیزی که گلرخ رو دو دستی تقدیمت کرد…!!!
صورتش کبود شد.
چشمانش هم به خون نشست و نفس هایش تند و کشیده شدند…
-دهنت و نبندی، خودم برات می بندم…
چشمانم برق زد.
درست بود من عین خودش بودم و کینه ای…
حتی داشتم انتقام حرف های شهریار را هم از او می گرفتم بی آنکه متوجه باشم بچه ای در بطن دارم…!
-آدمی به عوضی تو لیاقت یه گل پاک رو نداشت… تو یه انگلی… یه تیکه اشغال که حتی برای زباله دونی هم زیادی….
چنان دادی زد که حرف در دهانم ماند و نمی دانم چه شد که یک دفعه گونه ام سوخت و گردنم اسیر دست مهراد شد…
#پست۵۸۸
-خفه شو… خفه شو… خفه شو…! موقعی که کشتمش باید تو رو هم می کشتم اما…. من خواستمش ولی اون دوستم نداشت… خواستم آدم باشم اما بازم من و نخواست… من عاشقش بودم…!!!
فشار دستش هر لحظه بیشتر می شد و هوا برای نفس کشیدن کم…
خیره چشمان سرخ و صورت کبودش بودم که توی صورتم می چرخید و حالت چشمانش کم کم عوض شذ اما به یکباره دستش شل شد و من هوا را با تمام وجود بلعیدم…
دستش پایین آمد و دور کمرم قفل شد…
این بار تمام علائم حیاتی ام به زیر صفر رسید و بر خود لرزیدم…
نیشخند کثیفی زد…
-اما تو هم شکل مادرتی… من می تونم تو رو هم داشته باشم…!
تنم یخ بست.
کاش بمیرم…
لمس دستانش رعشه به تنم انداخت و مرا به کودکی ام برد…
صدایش بغل گوشش عذابم می داد…
-اگرچه گلرخ و ندارم اما تو رو که دارم… می تونم یه مدت ازت استفاده کنم بعد میدمت به اون شیخی که قولت و بهش دادم… نظرت چیه دخترم…؟!
نظر من مرگ بود…
دستم را خواستم بالا بیاورم تا به عقب هلش بدهم اما دستانم که نه کل تنم لمس بود…
نکاه کثیفش روی لب هایم بود…
اما من توان هیچ حرکت و دفاعی از خودم نداشتم…
من حتی بچه ام را هم یادم رفته بود فقط با تمام وجود از گلرخ کمک خواستم…
-ببوسمت ماهرخ…؟! بوسیدن گلرخ خیلی شیرین بود… اخ که وقتی پشت باغ بهش تجاوز کردم لذتش صد برابر بود… چون خودم فتحش کردم…
لبم را لمس کرد که تنم خالی شد و گوش هایم سوت کشیدند…
-بوسیدن تو هم باید خوشمزه باشه نه…؟! اما سکس باهات چی…؟! قبلا دختر بودی و از دستت دادم..
دیگر هیچ چیز دست خودم نبود…
دچار حمله شدم…
چشمانم سوخت…
حس کردم دهانم کج شده…
سرم به دوران افتاد…
شقیقه هایم نبض گرفتند و تنم به لرزش افتاد…
جایی میان سینه ام تیر کشید که نفسم رفت و لحظه ای چشمان گشاد شده مهراد را دیدم…
انگار که توی جهنم بود… زیر دلم تیر کشید و درد در تمام بدنم پیچید و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم….
#پست۵۸۹
-قربان پیداش کردیم…
بهزاد با حالی خراب و دلشوره ای که امانش را بریده بود، نگاه سرباز کرد…
-لوکیشن رو بفرست…
و خیلی سریع بی سیم زد و تیمش را آماده رفتن کرد…
میان راه با شهریار تماس گرفت…
شهریار نگران و عصبی تماس را جواب داد…
-چی شد بهزاد…؟!
بهزاد با خوشحالی گفت: پیداش کردیم داداش، آدرس و برات می فرستم فقط سریع بیا…
شهریار لحظه ای نفهمید اما با تکرار حرف بهزاد در ذهنش سمت حاج عزیز برگشت…
-آقاجون پیداش کرد… من باید برم…
بی توجه به دخترا و حاج عزیز سوییچش را چنگ زد و سمت پارکینگ رفت…
در دل فقط خدا را صدا می زد و سلامتی دلبرش را از خودش می خواست…
اشک گوشه چشمش را پاک کرد و قول داد به خودش که دیگر هیچ وقت همچین کار زشتی در حق ماهرخ نکند… فقط او و بچه اش سالم باشند…
ماهرخ مقصر نبود، او خود قربانی این زندگی بود که ناخواسته فرزند مردی روانی شده بود که هیچ رحم و عاطفه ای نداشت…
***
-متاسفم بچه رو از دست دادین…!
وجود شهریار درهم شکست…
بچه اش را از دست داده بود به همین سادگی…
داشت جان می کند تا حرف بزند…
-خانومم چی…؟!
دکتر نگاهی به حال زار مرد کرد و با تاسف گفت: متاسفانه خانومتون هم سکته خفیفی رو رد کردن…!
قلب شهریار نزد…
-سکته…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه رمانش کامل اومده و پارت نمیزارید☹️
پارتا قبلا یه روز در میون بود الان شده هفته ای یه پارت
کلا داستان یادمون میره تا پارت بعدی بیاد
میشه بگید چرا؟؟
دقیقااااااا
حتی بازم صد رحمت به شنبه هایی که پارت میدادن . الان امروز یکشنبه اس و پارت نیست .
واقعاااا متاسفم برا اون رمانایی که خواننده رو به خودش جذب میکنه ، بعد ول میکنه و پارت گذاریش نامنظم میشه .🤢
??????!!!!!!What the helllllllllll😐😐😐😐😐😐
سلام به همه، دوستان کمی میدونه جلد دوم رمان افگار نوشته شده یا نه؟
جلد دوم وی آی پیه
ممنون از توجه تون ادمین عزیز
ولی وی ای پیه، یعنی دقیقا چطور میشه بهش دسترس پیدا کرد؟
ممنون میشم راهنمایی بفرمایید
ینی باید ی مبلغی پرداخت کنی تا عضوت کنن،، باید ادمین کانالشو پیدا کتی
شهریار واقعا نامردی کرد با حرفهاش باعث این وضعیت شد به نظرم ماهرخ نباید حالا حالاها کوتاه بیاد طفلکی .فکر نکنم به خودش بیاد.
الهییییی خیلییی گناه دارههههه
ماهرخ چرا واقعن با بچش اینکارو کرد
کار ماهرخ به عنوان یک مادر خیلی مزخرف بود
اصلن به بچش فکر نکرد