برای من هم سخت گذشت و باز هم سخت تر می گذرد…
-بالاخره یه وقتایی تقدیر جوری رقم می خوره که آدم رو مجبور به کارهایی می کنه که اصلا دلش نمی خواد…
شهیاد دو طرف بازوهایم را گرفته و برای همدردی فشاری وارد می کند…
-درکت می کنم ولی امیدوارم هرجا هستی بتونی از پسش بربیای…!!!
سری تکان می دهم…
-برمیام شهیاد…درسته مجبوریم ولی محکوم نیستیم…!!!
شهیاد نگاه مهربانی می کند…
-می دونی ماهرخ، اومدن تو به خونمون یه معجزه بود برای من و بابام… شاید اولش با کار بابام موافق نبودم اما کم کم بهت انس گرفتیم… تو کاری رو کردی که صنم هیچ وقت حتی از پسش برنمی اومد… شاید بگی سنم کمه یا شاید در مورد جزئیات زندگیتون سر در نمیارم اما حسی رو که تو نگاه و حرفاتون بود رو می فهمیدم…درسته روزای بدی داشتین اما روزهای خوب هم بوده…!!!
حرف هایش به دلم نشست…
پسرک سختی کشیده ای که کم از دوست و برادر نداشت و با تمام سن کمش معرفت خرج می کرد…!!!
-حق داری اما به نظرم زمان لازمه تا بعضی چیزا فراموش بشن…!!!
چشمان شهیاد تیره و تار شدند…
-زمان فقط اثراتش و کمرنگ می کنه اما درمان دردت نیست ماهرخ… می دونی وقتی یه سری مادرا رو می بینم که چه کارایی برای بچه هاشون می کنن دلم به درد میاد… صنم برای من مادری نکرد حتی نخواست من و ببینه… اینا رو هربار با خودم مرور می کنم و میگم مگه میشه مهر مادری وجود داشته باشه…؟!
اشک گوشه چشمش را پاک کرد…
-بعضی دردا حتی با گذر زمان هم خوب نمیشن… این و خودت هم می دونی فقط یاد می گیریم که عادت کنیم…
گردن کج می کنم…
هم درد بودیم و درمانی برای دردمان جز صبوری و عادت نبود…!!!
#پست۶٠۸
راوی
-نظرم عوض شد رامبد، می خوام ماهرخ برگرده ویلا پیش خودمون… از نو شروع می کنیم…!!!
رامبد با تعجب گفت: اما حال ماهرخ اصلا خوب نیست…!!!
شهریار اخم کرد…
-من و هم نبینه بدتره… باید جلو چشمش باشم…!!!
-ماهرخ دوز قرص هاش بالاتر رفته… آرام بخش هایی که مصرف می کنه اونقدر قوی هستن تا بتونه بیشتر بخوابه و ذهنش آروم باشه…!!!
-قرص ها یه مدت جوابگو حال بدش هستن و بعد از اون مجبور میشه قرص قوی تری رو مصرف کنه، درسته؟!
رامبد سر تکان داد…
-البته که اونم شاید بدن جواب نده…!!!
شهریار با اعتماد به نفس جواب داد: پس منی که دوسش دارم و براش جون میدم چرا نتونم آرومش کنم…!!!
رامبد متوجه حرفش شد…
-با دیدن تو یاد خاطرات بدش میفته…؟!
-من باهاش خاطرات خوش هم داشتم… اگر واقعا دوسم داره که می دونم داره پس می تونم حالش و خوب کنم…
رامبد مکثی کرد…
-اون چیزی رو که میگی درسته اما مهم واکنش ماهرخه…!!!
-تا امتحان نکنیم که نمی تونیم بفهمیم…؟!
-پس می خوای ریسک کنی…؟!
-حس بدی نسبت بهش ندارم و برعکس فکر می کنم جواب میده فقط باید دوباره اعتماد ماهرخ رو جلب کنم و قلبش رو بلرزونم…
رامبد لبخندی زد و بعد سری به تایید تکان داد…
-توی روانشناسی راه های زیادی برای بهبودی هست اما هیچی مثل یه حس عشق و دوست داشتن جواب نمیده… باید صبور باشین حاج آقا شهسواری…!!!
-من برای ماهرخ هرکاری می کنم تا مثل سابق بشه…!!!
#پست۶٠۹
-می خوام برگردیم ماه منیر…!!!
ماه منیر با تعجب سمتش برگشت…
این حرف ماهرخ، می توانست چند معنی داشته باشد…!!!
-برای چی برگردیم…؟ تو که حالا حالاها نمی خواستی برگردیم…؟!
ماهرخ سر پایین انداخت.
الان هم دقیقا نمی دانست چه کند فقط می خواست کمی فکر و ذهنش آرام شود…!!!
-نمی دونم چی می خوام اما از این همه یکنواختی و ساکن بودن خسته شدم…! فکر کردن بیشتر هم بهمم میریزه…!!
ماه منیر با غصه نگاهش کرد.
دلش به حال دردانه اش می سوخت اما حکمت و قسمت خداوند را هم نمی شد نادیده گرفت…
روز های سختی را از سر گذرانده بود که حال الانش هم خدایی بود…!!!
زن دست روی دستش گذاشت…
-حق داری… روزهای سختی از سر گذروندی اما خدا رو از یادت نبر… به خدا توکل کن دخترم… کم چیزی نیست بچت و از دست دادی حتی اگه فقط چند ماهت بود…!!!
قطره اشکی از چشمش چکید…
فندقش را از دست داده بود و چه سخت بود گذراندن روزهای بی او…!!!
-به خدا توکل کردم اما انگار اون خدایی که ازش دم می زنید، من و نمی بینه…؟!!!
ماه منیر لبخند مهربانی زد…
-مگه میشه خدا از بنده اش غافل بشه…؟! یا مگه میشه خدا بد بنده اش بخواد…؟! هرچیزی تو این دنیا به خواست و اراده اونه مادر… حالا یکی کمتر دردش میده یکی بیشتر…!!!
ماهرخ لب گزید…
– ماه منیر دلم داره از این همه دردی که به دوش می کشم می ترکه…! دلم لک زده برای یه ذره خواب راحت…!!! دلخوشی تو این زندگی برام نمونده…!!!
#پست۶۱٠
ماه منیر به آغوشش کشید و روی کمرش را نوازش کرد…
-آخ دختر نازم…! حق داری مادر… حق داری…!!!
ماهرخ هق زد…
-قلبم داره آتیش میگیره ماهی… از اول به دنیا اومدنم همش زجر و بدبختی بود… کاش بمیرم و راحت بشم…! کاش همون وقتی که قلبم گرفت، نفسمم بر نمی گشت…!!!
لحظه ای نفس ماه منیر هم رفت…
عمق فاجعه زمانی بود که دخترم شروع به لرزیدن کرد و زن وحشت زده به قرص و آب روی پاتختی چنگ زد و به خوردش داد…
-آروم باش ماهرخ… آروم باش…!!!
ماهرخ چشمان اشک بارش را به زن دوخت و با تبسم تلخی لب زد…
-تازه همین دردم کم بود که بهش اضاف شده…!! حالا به نظرت خدا من و می بینه…؟!
ماه منیر نگاهش کرد…
درد این دختر ناامیدی بود و بس…
باید امیدش به زندگی بر می گشت…
-خدا همه رو می بینه دخترم…! لطفش رو هم از هیچ بنده ای دریغ نمی کنه اما حق داری قشنگم… حق داری…!!!
-حق داشتن یا نداشتن من برام هیچ اهمیتی نداره ماه منیر من فقط آرامش می خواستم…! من فقط خواستم در کنار شهریار زندگی کنم، همین…!!!
ماه منیر اشک های ریخته شده اش را پاک کرد…
دلش خون بود برای دخترک اما جبر روزگار تمامی نداشت…
-می فهمم…!!! اما همه چیز تموم شده ماهرخ… مهراد دستگیر شده و دیگه قرار نیست مشکلی برات پیش بیاره…!!!
-نیست اما زخم هایی که بهم زده تا آخر عمرم رو دلم ردش میمونن…!!! تموم زندگی من و مهراد به گند کشید چون چشمش دنبال من بود…!!! من مریض اون حیوونم…! من بچه و هم خون اون کثافتم…!!! وقتی به اینا فکر می کنم دوست دارم خودم رو سر به نیست کنم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.