شهریار ناراحت شد اما این قصه سر دراز داشت…
باید صبوری کرد…
-درست میشه ماه منیر… درستش می کنم… نمیزارم زنم جلوی چشام همینجوری پر پر بشه… می تونیم… می تونیم دوباره بچه دار بشیم…!!!
ماه منیر با اشک هایی که پر و خالی می شدند نگاهش کرد که چگونه سعی داشت بغض مردانه اش را فرو دهد…
-می دونم مادر… میدونم که تو می تونی به زندگی برش گردونی…!!!
مرد دستی توی صورتش کشید…
-بر می گرده ولی سخته ماه منیر… چشماش دیگه اون برق همیشگی رو نداره…!!!
-امیدش و بهش برگردون… آدمیزاد بند امیده…!!!
-بعضی وقتا یه کارایی می کنی تا زندگی بهتر بشه اما یهو یه طوفان میاد و همه چیز و از بین می بره…!!! نصف حال بدش به خاطر منه ماه منیر… موقعی که باید همراهش می شدم، بدتر از خودم روندمش…!!!
زن گردن کج کرد…
-تقصیری نداری مادر تو فقط ترسیده بودی اما خب بعضی چیزها دست خودمون نیست…!!!
-بود ماه منیر… بود که اگه بهش اون حرفا رو نمی زدم، اونم نمی رفت پیش مهراد…!!!
-چی بگم که درمون دردتون باشه…؟!
-هیچی… فقط دعا کن که بتونم زنم و آرومش کنم و دوباره خنده روی لب بیارم…
-میاری پسرم… دلم روشنه…!
شهریار سکوت کرد…
به رامبد گفته بود که قصد دارد دوباره عاشقش کند…
تلاش می کرد تا روزهای سیاه زندگیشان را کنار بزند و از نو شروع کنند…
برق چشمانش را دوباره زنده می کرد…
حداقل به دلش یک تلاش بدهکار بود تا کارش را جبران کند و وجدانش را آرام…
#پست۶۱۳
چشمان باریک شده اش روی سامیار و ماهرخ چرخ خورد…
وجودش پر از خشم و عصبانیت شد که چشمان مرد روی صورت ماهرخ در رفت و آمد بود…
بدون آنکه دست خودش باشد جلو رفت و کنار ماهرخ ایستاد…
-ممنونم اما احتیاجی به زحمت نبود…
سامیار لبخند جذاب و زیبایی روی لب نشاند…
-اختیار دارین، انجام وظیفه است…!!!
سپس نگاه پر معنی اش را سمت شهریار سوق داد…
-خوشبختم جناب…!!!
شهریار با نگاهی تند و تیز سری تکان داد و مقابل چشمان متعجب مرد، دست دور کمر ماهرخ انداخت و او را سمت خود کشید…
-همچنین آقای…
-سامیار مجد هستم…!!!
شهریار دست دراز شده اش را در دست گرفت…
-شهریار شهسواری، همسر ماهرخ خانوم…!!!
سامیار ماند و بهت زده نگاهش روی صورت مرد و سپس دخترک رفت…
شهریار نیشخند زد و ماهرخ با چشمانی باریک شده نگاه شوهری کرد که کم مانده بود چشمانش چراغانی شوند…
انگار داشت مالکیتش را به رخ می کشید…
حوصله جنگ و جدل نداشت و بدتر نمی خواست خودش را درگیر موضوعی جدید کند که از قضا یک مرد غریبه قصد نزدیکی به اویی دارد که شوهرش کنارش ایستاده…!!!
-ببخشید سامیار خان از لطفتون خیلی ممنونم اما باید از حضورتون مرخص بشیم…!!!
سامیار وا رفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.