رمان ماهرخ پارت 14 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ جا خورد.

انگار شهریار توقعات زیادی داشت…!

باز هم عصبانی شد.

-داری غیر مستقیم ازم تقاضای سک*س می کنی…؟!

 

 

شهریار هم از لحن ماهرخ جا خورد و لحظه ای خنده اش گرفت.

-من ازت سک*س بخوام، مستقیم بهت میگم…!

 

ماهرخ دست به کمر شد: فکر نمی کنین این خواسته نهایت پرروییه…؟!

 

-زنمی! تمکین کردن اولین وظیفته…!

 

ماهرخ چیزی تا انفجار فاصله نداشت.

وحشی و برنده نگاهش کرد.

-من هیچ وظیفه ای در قبال تو ندارم شهریار شهسواری… بهتره سرت به کار خودت باشه…

 

 

شهریار در حالی که دستش درون جیبش بود، قدمی به دخترک نزدیکتر شد.

-اگه بزاری سرم به کار خودمه اما تو…

 

-من چی…؟!

 

شهریار نگاه سنگین و عمیقی بهش کرد.

-نازت زیاده ماهی!!! راه رفتنت، حرف زدنت، حتی همین حرصی که داری میزنی بدجور چشمای خوشگلت و وحشی کردن که می تونه برای هر مردی زیادی جذاب باشه…!

 

ماهرخ دوست داشت سر به دیوار بکوبد.

یک ماه از این محرمیت می گذشت و شهریار چیزهای جدیدی می گفت که هیچ جوره از بازگو کردن ان حرف ها خوشش نمی آمد…

 

 

-شهریار بهتره تمومش کنیم…!

 

شهریار با مکثی گفت: من چیزی شروع نکردم که تموم کنم ولی قرار نیست مثل خواهر و برادر هم رفتار کنیم…!

 

-منظورت چیه…؟!

 

 

-این محرمیت رو برای اشنایی بدون چون به زودی اسمت میره تو شناسنامه ام و اونوقته که باید مثل یک زن واقعی وظایفت رو انجام بدی…!!!

 

-وظایف…!!! اونوقت چه وظیفه ای…؟!

 

شهریار لب هایش را به داخل دهانش برد.

-همون تمکین…!!!

 

این بار دیگر ماهرخ نتوانست تحمل کند و با تمام توان دستانش را مشت کرد و جیغ کشید…

 

شهریار توی جایش پرید و با یک قدم بلند خودش را به ماهرخ رساند و دست روی دهانش گذاشت تا دخترک را ساکت کند…

 

-ساکت دختره دیوونه…!!!

 

اما ماهرخ بدجور افسار پاره کرده بود.

وحشی شده بود که وقتی دست بزرگ شهریار روی دهانش نشست، دخترک افسار گسیخته پایش را بالا برد و محکم به ساق پای مرد کوبید.

 

 

 

 

 

شهریار دردش گرفت.

سریع عقب کشید و با غیظ گفت: چرا وحشی میشی چشم سفید…؟!

 

 

ماهرخ چشم غره ای رفت: حقته تا تو باشی تمکین از من نخوای…!

 

-فقط دعا کن اونقدر عصبی نشم که دخلت و همین امشب بیارم…

 

 

-برو بابا ریز می بینمت… خیر سرش حاجی مملکته ولی زیادی عذب مونده، زده به سرش که نه به پایین تنش…!

 

با دست هم اشاره به پایین تنه مرد کرد.

 

شهریار که دردش کمی آرام گرفت، صاف ایستاد و با حرص رو به دخترک ادب و حیا را باهم قی کرده بود، گفت: مثل اینکه تنت می خاره…!

 

 

ماهرخ با تمسخر نگاهش کرد: بیا پایین حاجی…!!!

 

 

شهریار از لحن کوچه بازاری ماهرخ هم خنده اش گرفته بود هم حرصش…

خیز بلندی برداشت و سمت دخترک رفت که ماهرخ تا به خود بجنبد در دستان شهریار اسیر شد…

 

 

ماهرخ ترسیده، چشم هایش را بسته بود.

شهریار نگاهش کرد.

این دخترک زیادی پررو بود و زبان دراز…

 

-چرا چشمت و بستی…؟!

 

دخترک با حاضر جوابی کفت: چون نمی خوام ببینمت…!

 

-نه عزیزم چشمات و باز کن و ببین که یه حاجی عذب با پایین تنش چه کارهایی ازش برمیاد…؟!

 

 

ماهرخ در آغوش گرم شهریار خواست خود را عقب بکشد که مرد اجازه نداد.

 

-کجا تشریف داشتین…؟!

 

-ممنون مزاحم نمیشم…!

 

-نه عزیزم محاله بزارم بری؛ قراره یه گوشه از خصوصیت های پایین تنه حاجی ها رو نشونت بدم…!!!

 

دخترک لبخند مسخره ای زد: من میلی به دیدن ندارم…!!!

 

شهریار با یک حرکت دست زیر پای دخترک برد و رپی دست بلندش کرد و تا ماهرخ به خود بیاید، او را روی تخت پرت کرد…

 

-ولی من بدجور دوست دارم نشونت بدم…!!!

 

 

 

 

 

رنگ از رخ ماهرخ پرید.

با چشم های گرد شده نگاه شهریار کرد که خیلی جدی بهش خیره بود.

 

شهریار متوجه ترسش شد.

این خوب بود.

باید دمش را قیچی می کرد تا دیگر زبانش جلوتر از خودش نرود… مخصوصا بی ادبی و بی پروایی چند دقیقه پیشش…!!!

 

 

ماهرخ عقب رفت و با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت: شهریار… داری… چیکار می کنی…؟!

 

 

شهریار زانوی راستش را روی تخت گذاشت و آرام خودش را سمت دخترک کشید…

-هیچی عزیزم دارم میام کنار زنم بخوابم…!

 

 

ماهرخ خودش را بالاتر کشید، تا جایی که به پشتی تخت خورد و بدتر آب دهانش را قورت داد…

-ولی من نمی خوام…. پیشم بخوابی…!!!

 

 

شهریار آنقدر نزدیک شد که با فاصله نسبتا نزدیک روی دخترک قرار گرفت.

شهریار نیشخند زد: چه بخوای چه نخوای باید پیش شوهرت بخوابی عزیزم…!!!

 

-ولی… ولی من نمی خوام…!!!

 

 

شهریار با چشمانی برق زده نگاه دخترک کرد.

اجزای صورتش را یک به یک از نظر گذراند… روی چشمان خاکستری رنگ دخترک ایستاد… نظیر این رنگ را هیچ کجا جز چشمان دخترکی که حال همسرش است را ندیده بود… نگاهش پایین تر آمد و روی لب کوچک و برجسته اش نشست…!!!

 

بوسیدن این لب ها باید شیرین باشد…؟!

 

مرد پایین تر رفت.

دستش را روی گونه دخترک گذاشت و در حالی که ان را نوازش می کرد، گفت: به نظر تو نیست خانوم کوچولو…

 

انگشت شستش را را از گونه تا کنار لبش نوازش وار پایین آورد…

-یه زن هیج وقت جدا از شوهرش نیست و نخواهد بود ماهی…!

 

ماهرخ از رد دست های داغ مرد چشم بست.

نفس نفس می زد.

هیچ وقت هیچ مردی تا به این حد بهش نزدیک نشده بود…

 

در حالی که قفسه سینه اش از هیجان و ترس بالا و پایین می شد، گفت: اگه… اگه… خوابیدن…. تنها… باشه… اشکال نداره…!

 

چشم باز کرد و با دیدن جدیت مرد دلش آشوب شد…

شهریار سکوت کرد.

ترس دخترک را حس کرد و دلش نیامد بیش از این او را بترساند اما دلش هم نیامد از طعم لب هایش بی نصیب بماند…

 

بدون هیچ حرفی خم شد و لب روی لب کوچک دخترک گذاشت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x