ماهرخ زیبا بود و بد چشمش را گرفته بود.
اینکه حالا یک مرد در کنارش به عنوان شوهرش، خیلی مضحک بود…
-البته خانوم ببخشید مزاحم نمیشم، بفرمایید…
شهریار تیز نگاه مرد کرد و سپس دست ماهرخ را کشید و سمت ماشینش رفتند…
***
-اصلا از این یارو خوشم نمیاد ماهرخ…!!!
ماهرخ سر به صندلی تکیه داد…
-چیزی برای غیرتی شدن وجود نداره حاج اقا…!!!
سر شهریار به سمت دخترک چرخید و نم نمک لبخند روی لبش نشست…
خیلی وقت بود از لفظ حاج آقا استفاده نکرده بود…
-دلم برای حاج آقا گفتنات تنگ شده بود…
ماهرخ چشم باز کرد…
خاطرات خوب و دلنشین باهم زیاد داشتند اما دیگر هیچ چیزی مثل سابق نبود…
بغضش را فرو داد…
-منم…!!!
شهریار هم بغض داشت…
اصلا چه شد که به اینجا کشید…؟!
خودش را جلو کشید و دست روی صندلی گذاشت…
بار دیگر نگاه توی صورتش چرخاند و دستش را گرفت…
-بالاخره این روزای سخت هم می گذره…!!!
چشمان پر آب ماهرخ توی چشمان مرد دوخته شد…
بغض داشت به اندازه تمام سالهای زندگی اش…
سرش را تکان داد اما هیچ حرفی نتوانست بزند جز قطره اشکی که از چشمش چکید…
شهریار انگشت زیر چشمش برد و ان را پاک کرد…
-همه چیز درست میشه ماهرخ فقط به خدا توکل کن و قوی باش…!!!
قطرات اشک پشت سر هم ریختند…
ماهرخ پوزخند زد: مطمئنی اون خدایی که ازش دم میزنی من و هم می بینه…؟!
#پست۶۱۵
شهریار دلش آتش گرفت…
اما بی توجه چشم روی هم گذاشت و با لحن پر مهری لب زد…
-اون خدایی که ازش حرف میزنی، حال ما رو بهتر از خودمون می دونه… من به حکمتش اعتقاد دارم چون می دونم اونقدر دوسم داشته که تو رو سر راهم قرار داده…!!!
لحظه ای دخترک نفس کشیدن را از یاد برد…
این صراحت از ابرازش به دلش نشست و چشمانش به اشک…
لب پابینش را گزید و خیره مرد شد…
به سختی بغضش را فرو خورد…
-از خدات بخواه من و از این جهنمی که دارم توش دست و پا می زنم نجات بده…!!!
شهریار آب دهان فرو داد…
-هر دردی درمان داره ماهی…!!! باید قوی باشی…!!!
-اما من از قوی بودن بیزارم… خسته شدم شهریار… از این همه دوییدن و نرسیدن خسته شدم…
انگشت شست شهریار نوازش وار جای جای صورتش کشیده می شد…
نرمی و لطافتش وجود مرد را دلتنگ کرد…
هوس بوسیدن به سرش زد اما…
چه شبهایی که بدون او سر کرده و دل تنگی هایش را به دوش کشیده بود…
-ماهرخ من هستم…! قرار نیست تنهات بزاریم…تا حالا دقت کردی ببینی چه دوستای خوبی داری که این جور پا به پات هستن و برای خوب شدن حالت… تلاش می کنن و خودشون رو به اب و اتیش می زنن…؟!
ماهرخ مهربان خندید…
-می دونم چون هیچ وقت پشتم رو خالی نکردن…!
شهربار سر کج کرد…
-پس تو خیلی خوش شانسی که خدا همچین لطفی بهت کرده…!!!
#پست۶۱۶
نگاه عمیق و متفکرش رو به شهریاری بود که از برق چشمانش، خوشحال بودنش را احساس می کرد.
این مرد عجیب در قلب و جانش رسوخ کرده که با تمام این سه ماه و فاصله گیری هایش باز هم طالب این مرد بود…
مهراد تمام روح و روانش را جوری از بین برده بود که با هیچ مردی نتوانست کنار بیاید جز شهریار…
شاید شخصیت مهربان و همیشه آرامش او را به دوست داشتنش ترغیب کرد اما حالا نه توان دل کندن داشت نه ماندن…!!!
-به چی فکر می کنی که این جوری زل زدی بهم…؟!
ماهرخ خیره به شهریار خندان سر کج کرد…
-می دونی شهریار این روزها سخت گذشت ولی چه خوب چه بد گذشتن… نمی خوام صحبت های تکراری بکنم یا اینکه حاشیه برم اما این و فهمیدم که بعضی وقت ها هرچقدر تلاش کنی بازم مثل دوتا خط موازی نمی تونی بعضی چیزها رو بهم وصلش کنی…!!!
شهریار متوجه حرفش نشد.
چشم باریک کرد…
-متوجه نمیشم… واضح تر حرف بزن…!!!
مردد بود…
بیان حرفش آنقدر ساده نبود که بخواهد رک و پوست کنده بگوید…
بغضش را فرو خورد.
اشک به چشمانش نشست…
-من این سه ماه رو خیلی فکر کردم… در مورد همه چیز اما به یه نتیجه رسیدم…
شهریار اخم کرد…
بوهای خوبی به مشامش نمی رسید…
-چه نتیجه ای…؟!
کمی مکث کرد.
گفتنش برای خودش هم راحت نبود اما باید از یک جایی به بعد خودش را رها می کرد.
روح خسته اش دیگر کشش نداشت…
-اون دوتا خط موازی من و توییم شهریار که قرار نیست هیچ وقت دیگه ای بهم برسیم…
سپس خیره در چشمان درشت شده مرد با زمزمه ادامه داد: طلاق می خوام…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابااااا باز شروع شدددد
برگشتیم به ۵۰ پارت قبل