شهریار نفسش رفت و وق زده نگاهش به ماهرخ بود…
کم کم رنگ صورتش رو به کبودی رفت و چشمانش سرخ شدند…
چنان خشم وجودش را به آتش کشید که ضربان قلبش بالا رفت و زبان به طاق دهانش چسبید…
ماهرخ با دیدن صورت کبود مرد ترسید و قدمی عقب رفت…
شهریار اما داشت دیوانه می شد…
او را طلاق دهد، محال بود…؟!
-هیچ می فهمی چی داری میگی…؟!
بلندی صدایش دست خودش نبود…
عصبانی بود…
ماهرخ چشم بست و سعی کرد تن لرزانش را کنترل کند…
-من متوجهم که دارم میگم دیگه مایی بینمون وجود نداره…!!!
شهریار اخم کرد که دخترک عقب تر رفت و متعجب خیره شهریار شد…
نفس های تند شده از سر عصبانیت شهریار برایش تازگی داشتند…
نگاه جدی و ترسناک شده مرد از رویش کنار نمی رفت…
-چطور جرات می کنی همچین حرفی و بزنی ماهرخ…؟!
ماهرخ نگاه کرفت.
طاقت عصبانیتش را نداشت…
قدمی عقب برداشت…
-من… من… فقط چیزهایی رو که تجربه کردم رو دارم بازگو می کنم…!!!
#پست۶۱۸
شهریار نتوانست خوددار باشد. چنان حرف های ماهرخ غرور و شخصیتش را خورد کرده بود که دیگر هیج اختیاری روی رفتارش نداشت…
-مگه فقط تو تجربه کردی…؟ مگه فقط تو ناراحت بودی؟ مگه اون بچه ای که تو از دستش دادی مال من نبود….؟!
ماهرخ از صدای بلند شهربار چشم بست و بغض کرد.
حق داشت اما نمی توانست به زندگی ادامه دهد که ان را تمام شده می دید…!!!
اشک هایش ریختند…
-درکم کن شهریار… من دیگه اون ماهرخ سابق نمیشم…!!!
شهریار حرف در گوشش فرو نمی رفت…
-چی رو اینقدر بزرگ کردی برای خودت، هان…؟! مگه الکیه که بخوای تمومش کنی…؟!
اشک های ماهرخ چکیدند…
-مگه نمی بینی شهریار…؟ من و ببین…؟! کم مونده دوباره برگردم تیمارستان…؟!
شهریار فاصله را کم کرد و دو دستش را بند بازوهای دخترک کرد و او را سمت خود کشید…
با طلبکاری نگاهش کرد…
-خوب گوش کن ماهرخ ببین چی میگم… من تو رو به آسونی به دست نیاوردم که به آسونی هم از دستت بدم…دوست دارم و عاشقتم…!!! اگرم می بینی سه ماه ولت کردم اینجا که پیش ماه منیر و دوستات باشی به خاطر این بود که حال و هوا عوض کنی اما… اما اینکه ازم بخوای طلاقت بدم رو باید تو خواب ببینی…!!
ماهرخ هق زد…
-چرا نمی خوای بفهمی حالم خوب نیست شهریار…
شهریار دو طرف صورتش را با دستانش قاب گرفت…
اخم کرد و با جدیت گفت: می دونی همش تقصیر خودمه ولت کردم دور برداشتی و یه برچسب افسرده هم به خودت زدی اما ماهرخ بدون من ازت دست نمی کشم… من زنم و طلاق نمیدم…!!!
و میان چشم درشت شده ماهرخ لب روی لبش گذاشت و با دلتنگی و عشق بوسیدش…!!!
#پست۶۱۹
-نمیزارم بری ترانه.. امشبم پیش خودمی…!!!
ترانه چشم در حدقه چرخاند…
-ول کن تو رو خدا بهزاد… این چند روز همش پیشت بودم…
بهزاد اخم کرد…
-بیخود من فردا برمی گردم، می خوام زنم شب پیشم باشه…
-به خدا که خیلی بیشعوری… کم مونده مهوش لیچار بارم کنه…!!!
بهزاد دست دور کمرش انداخت و به خودش نزدیکش کرد.
-مهوش خانوم حسود تشریف دارن ولی خب حق داره منم حق دارم… زن آدم باید پیش خودش باشه…!!!
ترانه سر بالا انداخت…
-اگه راست میگی چرا نمیای خواستگاری…؟!
-تو بیا تهرون از همه عالم بدترم اگه فرداش نیام…!!!
چشمان ترانه برق زد…
-راست میگی…؟!
بهزاد لبش را کوتاه بوسید.
-آره قربونت برم… مثل اینکه شهریار دیگه طاقت نیاورده و می خواد هر طور شده مخ ماهرخ رو بزنه و برگردن… البته اگه خانوم پا بده…!!!
ترانه گردن کج کرد…
-نبودی ببینی چه حالی داشت بهزاد…؟! من و مهوش و ماه منیر جون کندیم تا یکم روپا شد… البته رامبد هم گهگداری باهاش حرف می زد اما بیشتر داره با این شرایط کنار میاد…!!!
بهزاد موهای ریخته شده در صورت ترانه را کنار زد…
-می دونم عزیزم… اما اتفاقیه که افتاده و مطمئن باش همه چیز درست میشه فقط کافیه شهریار یکم سفت و سخت وایسه و امون نده بهش… اونوقت ببین چطور میاد… باید بهش اطمینان بده که پشتش رو خالی نمی کنه…؟!
ترانه پر مهر نگاهش کرد…
-خیلی خوبه که دارمت بهزاد…
بهزاد نوک بینی اش را بوسید…
-ولی من عاشقتم دختر…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دیگه پارت نمیزارید ؟؟؟!😕😕😕