-خوش اومدی مادر…!!!
مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد…
-ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!!
ماه منیر چشم غره ای بهش رفت…
-اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم پر از نور شده…!!!
مهگل نگاهم کرد و متعاقبش دستم را هم فشرد…
-من برای خواهرم هرکاری می کنم خاله…!!! فقط همین لبخند روی لبش باشه برای من کافیه…!!!
ترانه و مهوش هم به جمعمان اضافه شد…
-به به ببین کی اومده…؟! ماشاالله خارج بهت ساخته مهگل، همچین شبیه خارجکی ها شدی…؟!
مهوش آرنج توی پهلوی ترانه کوبید…
-خب ناسلامتی اونجا زندگی می کرده…!!!
ترانه گردن کج کرد…
-حق داری اما همچین بزرگتر شده و خوشگل… اصلا بگو ببینم دوست پسر هم داری یا نه…؟!
مهگل با چشمانی درشت شده نگاهش کرد…
-ترانه جون دوست پسرم کجا بود…؟!
-برای من جانماز آب نکش که از دوره حاج عزیز گذشتی…!!!
خواهرکم به حرف های بی سر و ته ترانه می خندد…
-به خدا راست میگم ترانه جون دوست پسر ندارم اما همکلاسی های پسر داشتم که بازم در حد سلام خداحافظ بودن…!!!
-باور نمی کنم…؟!
به میان حرف هایشان آمدم…
-ترانه قرار نبود برگردی تهران…؟!
ابرویی برایم بالا انداخت…
-به نظرت من بی تو کجا میرم…؟! اگه هم خواستم برگردم مطمئن باش بدون تو نمیرم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همین ؟!😶😐