مهوش چشم باریک کرد…
بد فکری نبود…
ماهرخ آنقدر لجباز و کله شق بود که باید دقیقا مثل خودش رفتار کرد…
سمت شهریار برگشت…
-حق با مهگله… بهتره ملایمت رو کنار بزارین…!
شهریار هم متوجه منظور مهگل شده بود اما ترس داشت که همه چیز بدتر شود…
مهگل وقتی تعلل شهریار را دید برای آنکه مجابش کند، گفت: وقتی شما دارین به هر ساز ماهرخ می رقصین، خیلی طبیعیه که اون از خر شیطون پایین نیاد… قدرت رو الان تو خودش می بینه و شما باید اینجا قدرت مردونتون رو به رخ بکشین و از این اشتباه درش بیارین…!!!
شهریار بی قرار بود و بدتر با حرف های مهگل به کل همان نیمچه آرامشش هم رفت…
-من دقیقا چیکار کنم…؟!
مهگل نگاهی موذیانه به دخترها و بعد شهریار کرد…
-یه بار ماهرخ برام تعریف کرد که رفته بودین سفر اونم… اونجا خیلی بهش خوش گذشته بود…!!! دقیقا نمی دونم چیکار براش کردین اما خیلی خوشحال بود…!!!
ترانه بشکنی زد…
-آفرین مهگل…!!!
رو به شهریار ادامه داد…
-برای ماهم تعریف کرد… جزئیات رو نگفت اما کم کم اونجا دلبسته به شما و زندگیتون شد…!!!
شهریار به فکر فرو رفت…
اولین سفر یا به نوعی ماه عسلشان بود…
برقی درون چشمانش جهید…
نگاه پیروزمندانه ای به دخترها انداخت و گفت: می دونم باید چیکار کنم اما به کمک شماها هم احتیاج دارم…؟!
ترانه موشکافانه گفت: چه نقشه ای تو سرتونه…؟!
-می خوام بدزدمش…!!!
#پست۶۳۸
ماهرخ
این مرد دست بردار نبود و عین مگس به دنبالم بود…
-ماهرخ خانوم به حرفم گوش میدین…؟!
کلافه سمتش برگشتم…
-من وقتی برای شنیدن خزعبلات شما ندارم آقا…!
نگاه مثلا مهربانی بهم انداخت…
-شما بهم اجازه بدین بیشتر با من و خزعبلاتم آشنا میشین…!!!
مات ماندم…
این یارو داشت بهم چراغ سبز نشان می داد در صورتی که من شوهر داشتم…؟!
به یکباره خون به مغزم نرسید…
-اجازه بدم که به خیالت مخم و بزنی…؟! بیشعور من شوهر دارم… اون آقایی که اون روز دیدی شوهرم بود، بفهم…!
در کمال پررویی شانه بالا انداخت…
-اما بنده محبتی از جانب شما به اون آقا ندیدم که الان بخوام عقب بکشم…!!!
-چون کوری و نفهم…! بهتره بری رد کارت وگرنه مجبور میشم جور دیگه ای جوابت رو بدم…!
سامیار خندید و برق توی چشمانش دلم را بهم زد…
-من حاضرم شما هر جور دوست داری جوابم رو بدی…!!!
نمی دانم چی شد اما کارم ناخودآگاه بود که با حرص و عصبانیت جلو رفتم و با قدرت مشتم را توی صورتش کوبیدم…
صدای نعره اش هوا رفت و جلوی صورتش را گرفت…
خون بود که از لای دستانش چکه می کرد…
کمی دلم خنک شد اما بیشعوری این مرد انتها نداشت…
-حالا جوابت و گرفتی یا بازم می خوای…؟!
دستش را از روی صورتش برداشت…
درد داشت و این از صورتش کاملا مشخص بود…
عقب عقب رفت و با همان حال ناخوشش با پررویی گفت: قرار نیست دست از سرت بردارم…!!!
#پست۶۳۹
با قدم هایی بلند به خانه رسیدم و بعد هم با حرص در را بهم کوبیدم که به محض برگشتن متوجه ترانه شدم…
-ماشاءالله سگ دنبالت کرده…؟!
عصبانی بودم…
-آره یه سگ زبون نفهم…!!!
ترانه سمتم آمد…
-کیش… کیش… کجاست برم پاچش و بگیرم…؟!
چشم در حدقه چرخاندم اصلا حوصله اراجیف او را نداشتم…
-ببین اصلا حوصله مزخرفاتت و ندارم…
ترانه متعجب و با چشمانی درشت شده نگاهم کرد…
-سگ گازت گرفته، هار شدی…؟!
سمتش براق شدم…
-آره هار شدم تازه یه مشتم تو صورتش خوابوندم که بینیش پر از خون شد…!!!
دیگر نایستادم تا به چرندیاتش گوش بدم و سمت ساختمان رفتم…
لیوان آبی را یک نفس سر کشیدم تا وجود داغ کرده ام را سرد کنم اما هیچ تغییری در حالم ایجاد نشد…
من چه مرگم شده بود که نمی فهمیدم؟!
از چیزی داشتم می سوختم و منبع این حس را پیدا نمی کردم…!!!
-چیه مادر پریشونی…؟!
نگاهم را به ماه منیر و نگرانی اش دادم…
پریشان بودم…؟!
چه مرگم شده بود…؟!
-نمی دونم چمه اما یه نفر بدجور روی اعصابم رفته…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.