-کی مادر…؟!
-یه خر گوش دراز… ولش کن ماهی هیچی نداری بخورم…؟!
سرش را تکان داد…
-بیا تو آشپزخونه برات غذا گرم کنم…!!
ماه منیر جلوتر سمت آشپزخانه رفت…
ناخودآگاه نگاهی به سرتاسر سالن انداختم و بوی عطر شهریار به دماغم خورد که قلبم ضربان گرفت…!!!
یک جوری شدم…
آب دهان قورت دادم.
دنبال ماه منیر رفتم…
-شهریار اینجا بوده…؟!
جا خورده سمتم برگشت…
-تو از کجا فهمیدی…؟!
خواستم بگویم بوی عطرش که زبان به دهن و ضربان تند شده قلبم را نادیده گرفتم…!!!
-هیچی فقط حدس زدم…!!! چطور مگه کاری داشت…؟!
نفسش را بیرون داد…
-چی بگم مادر منم وسط شما دو تا گیر کردم… تو دنبال اونی و اونم دنبال تو… این وسط فقط نمی فهمم جرا طاقچه بالا میزارین…؟!
لب گزیدم و پشت میز نشستم…
حق داشت و منم دقیقا حالم را نمی فهمیدم…
دل تنگ شده بودم…
-نمی خواد گرم کنی… بده بخورم خیلی گشنمه…!!!
ماه منیر غذایم را جلویم گذاشت و خودش هم پشت میز نشست…
بهم خیره بود که نگاهم را بهش دادم…
ابرو بالا داد…
– حالا قشنگ برام تعریف کن ببینم چته…؟! به شهریار مربوطه…؟!
#پست۶۴۱
نمی توانستم خودم و احساسم را لو بدهم…
من دقیقا داشتم چه غلطی می کردم که خودم هم نمی فهمیدم…؟!
نگاهم به غذایم بود و اشتها نداشتم…
نگاه سنگین ماه منیر را حس می کردم…
-نمی خوای حرف بزنی…؟!
حرف داشتم اما چیزی نبود که بخواهم به کسی بگویم…!!!
-چیزی نیست عزیزم… بی خیال…!!!
غذا را به جلو هل دادم و از پشت میز بلند شدم…
ماه منیر صدایم زد…
-ماهرخ اون چیزی که مثل خوره افتاده به جونت رو برام تعریف کن…!!!
روی سرش را بوسیدم…
-حرفی برای گفتن نیست، خودم حلش می کنم…!!
هوای ویلا برایم سنگین بود.
ترجیح دادم توی حیاط کمی قدم بزنم…
رفتنم به حیاط مصادف شد با داخل امدن دخترها…
تا مرا دیدند تعحب کردند…
ابروهایم بالا رفت و این نگاهشان زیادی مشکوک بود…
ترانه در را بست…
-اومدی استقبال…؟!
-همچین تحفه ای نیستی که بخوام سلسله مراتب برات بجا بیارم…!!!
ترانه چشم غره رفت…
-دیوث تر از تو تاریخ بشریت نیومده…! انگار خودش چه تحفه ایه…؟!
سر تکان دادم…
-لابد یه تحفه ای هستم که این یارو مرده اسمش چی بود…؟! آهان سامیار موی دماغم شده…؟!
مهوش چشم باریک کرد…
-دیدمش… چیزی گفته…؟!
-می خواد باهام رفیق شه…!!!
#پست۶۴۲
ترانه گفت: مگه کور بوده شهریار رو ندیده…؟!
شانه بالا انداختم…
-نمی دونم اما بدرقمه رو اعصابمه… امروز یه مشت زدم تو صورتش… خیلی دارم خودم رو کنترل می کنم اما آدم نیست…!!!
مهوش اخم کرد…
-محلش نده خودش میره…!!!
چشم در حدقه چرخاندم…
-این دیوث اگه می خواست بره، می رفت… نه اینکه پاپیچم بشه…؟!
مهگل سمتم آمد و دستم را گرفت…
-چون از شهریار دوری می کنی…!!!
اخم کردم…
-من با هیچ کدوم کاری ندارم…!!!
مهوش از کنارم رد شد…
-شهریار هیچ کدوم نیست که با بقیه قاطیش می کنی… شوهرته چون اسمت تو شناسنامشه…!!!
بعد هم بدون هیچ حرف اضافی با ترانه داخل ویلا شدند…
مهگل پر حرف نگاهم کرد و او هم رفت…
من باید دقیقا چه می کردم…؟!
کجای زندگی را بگیرم که بقیه راه را در آرامش باشم…؟!
اصلا مگر آرامش هم پیدا می شد…؟!
شهریار…؟!
چرا دوباره تمام فکر و ذهنم از این مرد پر شده بود…؟!
من که دیگر او و زندگی با او را نمی خواستم…؟!
چشم می بندم و سر به آسمان می برم…
خدایا خودت یک راهی جلوی پایم بگذار…!!!
گلرخ کمکم کن…!
من نه می توانم با او باشم نه می توانم بدون او زندگی کنم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا این چه کاریه بعد از یک هفته یه پارت میزاری اونم انقد کمه که شروع نکرده به آخرش میرسی یا طول پارت هارو بیشتر کنید یا حداقل یک روز درمیان پارت گزاری بشه بعد یه هفته یادت میره پارت قبل چی شده دوباره باید بری یه نگاه به پارت قبلی بندازی تا بفهمی چی به چیه اصلا تنها این رمانه نیست همه رمانا همینن هرچقدرم که میگی انگار نه انگار هیچ کس براش مهم نیست هرکس به فکر نفع خودشه بابا یکی رسیدگی کنه این دیگه چه وضعشه ناموسا
بعد یه هفته همش همین!؟
ده پارت یه بار ماهرخ میگه دیگه شهریارو نمیخوام طلاق میخوام هی با خودش فکر میکنه
داره تکراری میشه دیگه