راوی
شهریار از توی ماشین دخترک را زیر نظر داشت…
دقیقا با دخترها تبانی کرده بود که هر طور شده او را به بازار ببرند تا او راحت تر بتواند نقشه اش را پیش ببرد…
یک ساعتی منتظر ماند تا بالاخره دخترها از مغازه بیرون آمدند…
از ماشین پیاده شد و سمتشان رفت…
همزمان ماهره با دیدنش اخم هایش را در هم کشید که شهریار هیچ خوشش نیامد…
جلوی راهش را سد کرد…
ماهرخ شاکی نگاهش کرد…
-چیه؟ چرا همچین می کنی…؟!
شهریار با قاطعیت گفت: می خوام باهات حرف بزنم…!
-اما من حرفی با شما ندارم…
-ولی تا دلت بخواد من حرف دارم…!!!
دخترها انگار فیلم سینمایی می دیدند…
ماهرخ با نگاهی به آنها بدتر عصبانی شد…
-شما چرا اینجا وایسادین، زود باشین حرکت کنین…!!!
مهگل لب گزید…
-اما شهریار خان چی…؟!
ماهرخ چشم غره ای بهش رفت…
-من دارم میرم شما بمونین و شهریار خانتون…!!!
اولین قدم را برداشت که شهریار سد راهش شد…
با غضب و عصبانیت نگاه ماهرخ کرد که دخترک جا خورد…
-هیچ جا نمیری…!!!
لحظه ای دخترک حساب برد اما خواست محل ندهد که شهریار با توپ پر برایش خط و نشان کشید…
-عین آدم وایمیسی حرف بزنیم بعدش هرجا خواستی می برمت…!!!
ماهرخ براق شد…
-من گوشی برای شنیدن حرفات ندارم فقط منتظر دادخواست طلاق باش…!!!
در کسری از ثانیه ها چنان شهریار را نقره داغ کرد که مرد نفهمید چه شد و با دو قدم بلند سمت ماهرخ رفت و او را روی دوشش انداخت و هیچ توجهی به جیغ و نگاه های بهت زده مردم نکرد…!!
#پست۶۴۴
در را باز کرد و دخترک را توی ماشین انداخت و در را بست…
خودش هم سوار شد که ماهرخ جیغ کشید…
-من و کجا می بری لعنتی… هان…؟! من نمی خوامت… نمی خوامت…!!!
شهریار داشت جان می کند تا آرام باشد…
تمام حرصش را توی فرمان خالی کرد و با حرص پا روی گاز گذاشت که ماشین با شدت از جا کنده شد…
-با توام من و کجا میبری…؟!
شهریار با اخم هایی گره کرده سمتش برگشت…
-زیادی بهت آوانس دادم، فکر کردی خبریه…! اما الان یه راست میریم خونمون… بسه هرچی فکر کردی و تنها موندی…!!!
ماهرخ این روی شهریار جدی را می شناخت که هیچ شوخی در کار نبود…!!!
-من هیچ جا با تو نمیام… انگار گوشات نمی شنون… میگم طلاق می خوام…!!!
مرد پوزخند زد…
-به خواب ببینی عزیزم…!!!
-محاله برگردم تو اون خونه…؟!
-میای خوبشم میای… سه ماه صبر نکردم که الان زنم تو روم وایسه و بگه طلاق می خوام…؟!
-اون زندگی که تو میگی به مرگ بچم از بین رفت…!!!
شهریار فریاد کشید…
-اون بچه من بود ماهرخ… اندازه تو برای از دست دادنش ناراحتم ولی قرا رنیست بزارم زندگیمم از بین بره…!!!
-اما من دیگه اون ادم سابق نیستم…!!!
-اشکال نداره دوباره شروع می کنیم…!!!
ماهرخ وقتی دید حریف نمی شود سعی کرد از در دوستی وارد شود…
-ببین شهریار شروع کردن یه زندگی انگیزه می خواد که من دیگه ندارمش…!!!
شهریار وارد خیابان اصلی شد…
-انگیزه می خوای باشه خودم بهت میدم… می خوای دوباره بچه دار مشیم…؟!
#پست۶۴۵
این روی شهریار برایش تازگی داشت.
اصلا این چیزی که می دید با شهریاری که می شناخت زمین تا آسمان فرقش بود…
او هیچ وقت تا به این حد زورگو نمی شد…؟!
با دیدن خانه باغ خاطرات گذشته برایش تکرار شدند…
یادش بخیر…
جای جای این خانه خاطرات زیبایی رقم خورد که لحظه ای لبخند تلخی روی لبش نشست…
شهریار تمام قد زیر نظرش داشت..
آمده بود تا دخترک را با زندگی آشتی دهد.
نزدیکش رفت و دست دور کمرش پیچید…
-حق نداری لبخندت اینقدر تلخ باشه…!!!
اشک درون چشمانش جمع شد…
-روحم مرده شهریار به چی دلم و خوش کنم…؟!
مرد پیشانی اش را بوسید…
-به من و خاطرات قشنگی که قراره از این به بعد رقم بخورن…
-اما من نمی خوام…؟!
ماهرخ ازش جدا شد و با نگاهی سرتاسر آشوب بهش خیره شد…
شهریار دلش لرزید از این همه ناامیدی…
-نمیزارم اینقدر پوچ و بی هدف زندگی کنی…!
ماهرخ می ترسید.
می ترسید باز دل ببندد و دوباره طوفانی تمام دلخوشی هایش را نابود کند.
او هم عاشق شهریار بود اما…
سری به طرفین تکان داد…
-دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه شهریار…!!!
شهریار براشفت…
-چرا اینقدر ناامیدی دختر… یکم شل کن، به خدا که قرار نیست هیچ چیز بدی پیش بیاد… فقط تو زیادی بد بین شدی…!!!
#پست۶۴۶
دخترک پوزخند زد.
-از دیدگاه من به زندگی نگاه کن شهریار…!
-والا این همه ناامیدی از دختر قوی مثل تو بعیده…؟!
ماهرخ سر پایین برد و تلخ زمزمه کرد.
-من فقط نمی خوام درد بیشتری رو تحمل کنم چون طاقتش و ندارم…!
شهریار دستش را گرفت.
سعی کرد تمام مهرش را درون چشمانش جا دهد.
-دیگه قرار نیس دردی رو متحمل شی چون من مراقبتم… درسته اشتباه کردم اما بزار برات جبران کنم…؟!
دخترک بغض کرد و چشمانش پر از اشک شدند.
سخت بود در این لحظه تصمیم بگیرد.
او نمی خواست دیگر اتفاقات گذشته تکرار شود…
دستش را از درون دست مرد بیرون کشید…
-نمی تونم شهریار اصرار نکن…!!!
شهریار اما تسلیم نشد.
دستش را گرفت و این بار جدی توی چشمانش نگاه کرد.
-خوب به من نگاه کن… ماهی…
دل دخترک تکان خورد.
ماهی را با لحن مخصوص به خودش صدا زد و دل برد…
آمده بود که برنده میدان شود نه اینکه ببازد…
شهریار ادامه داد…
-اون چیزی که من ازت می خوام سخت نیست چون تو حقته که یه زندگی نرمال و پر از آرامش رو داشته باشی…! بزار کمکت کنم تا فراموش کنی… بزار در کنارت باشم…!
اشک هایش پشت هم چکیدند اما دستش را عقب نکشید.
شهربار داشت یکه تازی می کرد.
-من قبل از تمام این ها هم پا به پات اومدم…!
#پست۶۴۷
چشمان دخترک دودو زدند…
شهریار اشک هایش را پاک کرد.
-من اگه طالب تو هستم و اصرار به این زندگی دارم چون دوست داشتنت برای من خود نفسه… ماهرخ ازت خواهش می کنم اینقدر سخت نگیر و یکم با این دل بی صاحاب راه بیا… آخه لامصب سه ماه نداشتمت… سه ماه فقط از دور دیدمت… اصلا من چطوری این سه ماه رو طاقت آوردم…؟!
دخترک هق زد و چشمان شهریار هم خیس شدند…
مرد بغضش را بلعید و پشت دستش را طولانی بوسید…
-بی معرفت نباش ماهرخ… نسبت به این همه عشقی که بهت دارم بی تفاوت نباش… آخه مگه آدم بی هوا هم می تونه نفس بکشه…؟! تو درد و درمون منی… تو همه زندگیمی بی معرفت…!!!
دستانش را دور شانه ماهرخ پیچک کرد…
-آخه لامروت وقتی تو خواستی دنبال اون مهراد بیشرف بیفتی که من در کنارت پا به پات اومدم تا فکر نکنی تنهات میزارم… می دونستم اون کثافت زهرش و می ریزه اما به خاطر تو هرکاری کردم تا تو ضربه نبینی… من به خاطر شهیاد و دادی که سرت زدم صدبار معذرت خواهی هم کنم بازم کمه اما هرچی بوده گذشته… الان اون بیشرف زیر تیغه و من و تو در کنار هم… بزار این چند صباحم در کنار هم باشیم… نزار اون بیشرف به خواستش برسه…؟!!!
ماهرخ زیر گریه زد و نام شهریار را بر زبان آورد.
وجود مرد پر از تلاطم بود اما شک نداشت که برنده این میدان خودش و احساسش است…
محکم در آغوشش فشرد و روی موهایش را بوسید…
تن دخترک توی آغوشش می لرزید و او با تمام قوا سعی داشت آرامش کند…
سر درون گوشش برد و آرام لاله گوشش را بوسید…
-جون دلمی، عزیز و همه کسمی ماهی… دوست دارم دختر…!!!
لحظه ای دخترک مبهوت سر بالا آورد و نگاه خیسش را به چشمان پربرق مرد دوخت…
نگاهش دو به شک بود که شهریار لب زد…
-دلم برای این چشم ها تنگ شده بود..!
دست دخترک بالا آمد و پور گردنش پیچیده شد…
با همان لحن گریه الودش بریده بریده گفت: می ترسم… شهریار…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر اصرار داری خوب تموم بشه نویسنده
من دیگه احساسی از این رمان دریافت نمیکنم انقدر کش میده