سر مرد نزدیک شد و درست رو به روی لب هایش آرام توقف کرد و خیره درون چشمانش زمزمه کرد…
-عشق شهریار ترست بیخودیه چون من نمیزارم یه لحظه احساس بدی داشته باشی یا اینکه حتی به گذشته فکر کنی… من و تو خوشبخت ترین میشیم فقط بهم اعتماد کن عمر من…!!!
دختر با نگاهی که کم کم گرم می شد به چشمانش نگاه کرد…
-قول بده دستم و رها نمی کنی…؟!
دیدگان شهریار پرفروغ شدند و تبسمی که روی لبش نشست…
-قول میدم فدات شم…تو تموم زندگیمی… دنیا رو بدون تو نمی خوام ماهی…!!!
سپس خم شد و بی طاقت لب روی لب های دخترک گذاشت و با عشق و دلتنگی بوسید…
دستش را دو طرف صورتش گذاشت و بدون آنکه امان نفس کشیدن دهد بی وقفه می بوسید و تمام حسرت روزهای گذشته را می خواست یک جا جبران کند…
شال را از سرش کشید…
مانتویش را هم از تنش درآورد و توی سالن پرت کرد…
تمام تن مرد کوره ای از آتش بود و ماهرخ را با تمام وجود می خواست.
جالب اینجا بود که ماهرخ هم اعتراضی نداشت و پا به پای مرد می رفت…
دست زیر باسن ماهرخ برد و او را بالا کشید که پاهای دخترک دور کمرش پیچیده شدند…
دوباره بوسه را از سر گرفت و تا طبقه بالا زمانی که وارد اتاق خوابشان شوند، در حال بوسیدن یک دیکر بودند…
شهریار دخترک را به آرامی روی تخت گذاشت و خمار نگاه چشمان عسلی اش کرد.
پرنیاز خیره اش شد…
اجازه می خواست تا کارش را پیش ببرد…
مـــــ🌙ــــــاهرخ:
#پست۶۴۹
ماهرخ با چشمانی دودو زن و خمار نگاهش کرد…
وجود او هم پر از تلاطم و خاطره ای هایی بود که سعی داشت فراموش کند اما با این حال و حضور شهریار داشت بار دیگر جای خاطرات آنها را با گوشت و خونش لمس می کرد…
او دیوانه شهریار بود و جدا شدن از او، اول خودش را می کشت…
ترسیده بود و کاش خواب نباشد…؟!
لمس واقعیتی که درونش بود برایش تبدیل به رویا شده و حالا نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد…
لرزان و ترسیده خودش را جلو کشید و یقه پیراهن شهریار را چنگ زد…
ناباور توی چشمانش خیره شد و نامش را به زبان آورد و دل مرد را خون کرد…
شهریار بی طاقت صورتش را قاب دستانش کرد و لب روی پیشانی اش نشاند و طولانی بوسید…
آرام جدا شد…
-دیگه قرار نیست از هیچ چیزی بترسی…!
دخترک نالید: چرا پس فکر می کنم همه چیز خواب و خیاله…؟!
شهریار لبخند زد.
دست تخت سینه دخترک گذاشت و وادارش کرد تا روی تخت بخوابد…
رویش خیمه زد و با حالی خراب لب زد…
-همه چیز در واقعی ترین حالت خودشه عزیزم… حتی اون چیزی که می خوایم بعد از سه ماه باهم تجربه کنیم…!!!
ضربان قلب دخترک اوج گرفت و چشمانش روی صورت مرد چرخ خورد…
شهریار بی طاقت خودش را جلو کشید و لب رو لب های لرزان و باز دخترک گذاشت و او را از ته دل بوسید…
لب پایینش را داخل دهان کشید و بین دندان هایش گرفت و فشرد.
دخترک نالید و چنگی به پیراهن مرد زد.
هر دو تشنه و خمار خواستن بودند و بعد از مدت ها به وصال هم رسیده و داشتند دلی از عزا در می آوردند که شهریار آخرین تکه لباسش را هم از تنش جدا کرد و بعد با حرص و هیزی تمام به تن لخت دخترک خیره شد…
دست روی سینه هایش کشید و لب زد: تا خود صبح نمیزارم بخوابی و جبران همه نبودنات و یه جا درمیارم…!
#پست۶۵٠
با دلتنگی نگاه تن لختش کرد و لذت برد از رابطه ای که بعد از مدت ها هر دو را آرام کرده بود…
باورش نمی شد اما واقعیت داشت…
ماهرخ کنارش و درست توی آغوشش بود…
پیشانی اش را بوسید و خدا را از ته دل شکر کرد.
حق با حاج عزیز بود اینکه بنشیند و صبر کند تا ماهرخ از سر عقل بیاید کار بیهوده ای بود، باید حتی شده با زور خودش را وارد میدان می کرد و دلبرکش را می دزدید…
به سختی از تخت دل کند و باید صبحانه آماده می کرد…
همان دیشب قبل از آنکه نماز بخواند هم خودش را و هم ماهرخ را غسل داده بود…
لبخندی از دیشب روی لبش شکل گرفت…
چطور می توانست ماهرخ را از دست بدهد اصلا بهتر از ماهرخ کجا بود…؟!
با هر لمسش واکنش نشان داده و دخترک مست لذت می شد…
آه و ناله هایش توی گوشش بود حتی از خودش هم در عجب بود که چقدر توان جنسی اش بالا رفته بود که دو ساعت تمام سکس داشتند…؟!
سری تکان داد و با لبخندی از اتاق خارج شد…
****
-کجا رفتی ذلیل مرده…؟!
ماهرخ لب می گزد و نگاه شهریار می کند که پر اشتیاق خیره بهش بود…
نگاه گرفت و به طبقه بالا سمت اتاقشان رفت و از پشت گوشی جوابش را داد.
-بمیری ترانه آدم باش…! مگه من خواستم جایی برم…؟ دیدی که شهریار چطور من و زیر بغلش زد و انداختم تو ماشین…؟!
ترانه کنایه زد…
-بمیرم برات سیب زمینی جان که داشتی از خوشی میمردی…؟!
#پست۶۵۱
ماهرخ خنده اش گرفت.
اصلا ترانه آدم نمی شد و چرت و پرت هایش هم تمامی نداشت…
-اصلا به تو چه…؟!
ترانه با حرص خندید: آره اصلا برو بمیر به من چه…؟ ولی بیشعور اون بهزاد بیشرف باید بیاد خواستگاری تا مراسم ازدواجمون انجام بشه… اونوقت مگه خواستگاری بدون حضور تو انجام میشه…؟!
-این همه مدت صبر کردی یه هفته دیگه هم روش…!!!
ترانه جا خورد…
-یعنی یه هفته می خوای ور دلش باشی…؟!
ماهرخ با شیطنت جواب داد: خب شوهرمه نباشم…؟!
ترانه دماغ چین داد: چه شوهری هم به نافش می بنده…؟! بنده خدا اونقدر رفت و اومد محلش نذاشتی اما وقتی عین سیب زمینی زیر بغلش زدت و بردت نیشت تا پس گردنت رفته… اصلا بگو ببینم دیشب خبر مبری بوده…؟!
ماهرخ پشت چشمی نازک کرد…
-تو مسائل زناشویی ما دخالت نکن اما چون می دونم فضولی بهت میگم…!!!
-خودم فهمیدم… همچین که روشنی نگو حاجیمون کارش درست بوده… دیشبم بعد مدت ها یه ضیافتی راه انداخته…!!!
ماهرخ بلند زیر خنده زد که ترانه جدی شد…
-قربون خنده هات… همینکه تو بعد مدت ها اینجوری بخندی من حاضرم تا آخر عمرم بترشم…!!!
-بهزاد هم گذاشت تو بترشی…؟!
-اون که قربونش برم تو فکر بچه هامونه…! میگه سعی کن به نذاشتن کاندوم عادت کنی…!!!
#پست۶۵۲
بی حیایی ترانه حد و مرزی نداشت و دهان ماهرخ تا ته باز شد…
ترانه بود دیگر…!
-خاک تو سرت تراته آدم بشو نیستی، بیچاره بهزادی که اسیر توئه خر شده…؟!
ترانه سر بالا انداخت…
-تو نمی خواد حرص شوور من و بخوری… برو یه فکری واسه خودت بکن که یه چیزی دیدی تموم غمات و یادت رفته… این خیلی تامل برانگیزه…؟!!!
ماهرخ مات ماند.
-چی دیدم…؟!
ترانه قری به گردنش داد و از همان پشت تلفن برایش ابرو بالا انداخت…
-الله اکبر… قربون خدا و بزرگیش برم…!!!
-زهرمار… عین آدم حرف بزن…!!!
-والا تا دیروز عین سگ پاچه می گرفتی و اعصابت انگار تو باسن خر گیر کرده بود اما نمی دونم این حاجیمون چه جادویی کرده، چه وردی خونده که همچین صد و هشتاد درجه چرخیدی و از این رو به اون رو شدی…؟! ببینم دیشب خوب دادی…؟!
دهان ماهرخ بسته نمیشد…
-چی رو خوب دادم…؟!
-مشقاتو…!!! آخه بیشعور تو رو که نبرده، نگات کنه.. برده که ازت یه فیضی ببره… می خوام ببینم حالا برده یا نه…؟!
دخترک خنده اش گرفته بود.
دهانش چاک و بستی نداشت…
-به تو ربطی نداره ترانه… الانم قطع کن باید برم… در ضمن ما تا آخر هفته اینجاییم…!
بعد مهلت نداد و گوشی را قطع کرد…
برگشت که از اتاق خارج شود اما یک راست توی آغوش شهریار فرو رفت….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.