ماهرخ با حرص نگاه شهریار کرد.
آنقدر خشم وجودش را پر کرده بود که با تمام زورش دست تو سینه مرد گذاشت و او را به عقب هل داد…
-تو حق نداری من و محدود کنی عوضی…!!!
شهریار سکندری خورد اما سخت توانست خودش را کنترل کند…
-من شوهرتم عزیزم، حق دارم…!!!
ماهرخ باز هم توی سینه اش کوبید.
-حق نداری…!!! اصلا…
توی چشمان شهریار با تخسی نگاه کرد و لباس پاره شده اش را از تن خارج کرد…
رو به شهریاری که میخ هیکل بی نقضش شده بود، با ناز ابرویی بالا انداخت.
-اصلا بهتر با شورت و سوتین میرم که یه باره آفتاب هم بگیرم…!!!
هوش از سر شهریار پرید وقتی ماهرخ اولین قدم را برداشت و از کنارش رد شد…
مات رفتنش بود که با ان سر و وضع داشت سمت دریا می رفت که شهریار حرکتی به خودش داد و سمتش دوید…
بازویش را گرفت و سمت خودش کشید…
-کجا خانوم خانوما، تشریف داشتید…؟!
ماهرخ خواست دستش را بکشد که مرد دست پشت باسنش برد و دخترک را در میان جیغ و دادهایش روی کولش انداخت…
–خر دیوونه داری چیکار می کنی…؟! بزارم زمین…!!!
شهریار فشاری به رانش آورد…
-ببخشید حاج خانوم انگار یادت رفته چی بهت گفتم…؟! گفتم بخوای سلیطه بازی دربیاری جرت میدم…!!!
#پست۶۵۹
دخترک دست و پا می زد اما شهریار بی توجه بهش داخل خانه شد.
-شهریار بزارم پایین دیوونه… من و کجا می بری…. شهریــــــــــار…؟!
ضربه محکمی به باسنش می زند…
-بهتره ساکت شی چون می خوام جواب سلیطه بازی هات و بدم…!!!
سرش گیج می رفت اما محل نداد…
چشمانش درشت شد…
-چیکار می خوای بکنی دیوونه…؟!
شهریار وقتی به اتاق خوابشان رسید، نزدیک تخت دخترک را زمین گذاشت…
لحظه ای چشمان دخترک سیاهی رفت و داشت می افتاد که شهریار او را توی آغوشش گرفت.
-حالت خوبه…؟!
ماهرخ چشم بست و سعی کرد تا حالش جا بیاید…
حرص داشت…
-راحتم بزاری بهترم میشم…!!!
شهریار نیشخند زد و کمی فاصله گرفت…
نگاهش توی دیدگان دخترک بود اما دستش روی بند سوتین قرمز دخترک که از بالا به سمت پایین می آمد…
-شرمنده فعلا راحتی در کار نیست باید در خدمت حاجیت باشی حاج خانوم…!!!
ماهرخ با چشم هایش داشت خط و نشان می کشید…
-دست بهم بزنی اینجا رو رو سرت خراب می کنم…
شهریار چشمکی زد و جووون کشداری به زبان آورد…
سپس دستش را پایین تر برد و نوک سینه دخترک را گرفت و کشید…
-خراب کن خانومم… تموم سعیت رو بکن چون می خوام رو جر دادنت تمرکز کنم…!
تا خواست ماهرخ جیغ جیغ کند مهلت حرف زدن بهش نداد و لب روی لبش گذاشت…
#پست۶۶٠
با شنیدن صدای قدم هایی چرخید و با دیدن ماهرخ لبخند زد…
-بیدار شدی خانوم خانوما…؟!
ماهرخ ربدوشامبرش را دور خود گرفت و با صدایی گرفته، گفت: چرا صدام نزدی شهریار…؟! خیلی خوابیدم…!!!
شهریار دستانش را زیر آب شست و سپس سمت دخترک رفت.
دست دور کمرش پیچید و او را به خود چسباند.
لبانش را هم همزمان روی لب دخترک گذاشت و بوسه کوتاهی زد.
-دیشب خیلی خستت کردم، دلم نیومد بیدارت کنم…!
ماهرخ سر روی سینه اش گذاشت.
-خسته نشدم چون اونجوری که گفتی، نشد…؟!
شهریار جا خورد.
کمی دخترک را از خود فاصله داد.
-چی گفتم و چی نشد…؟!
ماهرخ بی حیا توی چشمانش زل زد.
-گفتی جرت میدم اما ندادی… انتظار داشتم با خشونت سکس کنی نه اینکه بازم ملایمت به خرج بدی…؟!
دهان شهربار باز ماند.
این دیگر ورای تصوراتش بود…
چشم باریک کرد.
-یعنی مشکلی با خشونت نداری…؟!
ماهرخ ناز توی نگاهش ریخت که هوش از سر مرد پراند.
با انگشتان کشیده اش خط های فرضی روی سینه اش کشید و با اغوا گفت: من مشکلی باهاش ندارم…!!!
لحظه ای حرف های رامبد توی ذهنش تکرار شدند…
-بیماری مهراد یه مشکل ژنتیکی هست که به خاطر درمان نشدن به یک فاجعه تبدیل شده اما ماهرخ تحت درمانه و تا حدود زیادی داریم کنترلش می کنیم اما بیشترین درمان و مراقبت از سوی تو انجام میشه چون پاسخ نیازهاش به دست توئه…!!! جوری پیش برو که هم خودت راضی باشی هم اون و راضی نگه داری… این جور ادما با سکس آروم میشن چون بخشی از انرژی فعالشون رو می تونن خالی کنن…!!
#پست۶۶۱
شهریار بار دیگر بوسیدش و این بار لب پایینش را به دندان کشید که وجود ماهرخ پر از حرارت شد و آهی کشید…
-جوونم خانوم خانوما… تو فقط لب تر کن… هر طور دوست داشته باشی من در خدمتم… فانتزیت جیه شیطون…؟!
ماهرخ خمار نگاهش کرد…
گردن کج کرد و زبان روی لبش کشید که بدتر شهریار را داغ کرد.
-نمی دونم چطور بگم اما دوست دارم چند بار ارضا شدن پشت سرهم رو تجربه کنم یا اینکه تو جاهای مختلف سکس داشته باشیم…!!!
شهریار دستش را پایین تر برد و لباس خواب کوتاه ساتنش را بالا زد و باسنش را توی مشتش گرفت و فشرد…
-داری من و دعوت به دوئل می کنی…؟!
ماهرخ سر جلو برد و زیر گردنش را لیسید.
-نمی دونم اما همیشه دوست داشتم بدونم چقدر طاقت میارم…؟!
شهریار بند شورت لامبادایش را پایین کشید و دستش را وسط پایش برد…
داغی انگشتانش نفس ماهرخ را توی سینه حبس کرد…
-من باهاش مشکلی ندارم ماهرخ فقط به خاطر تو می ترسیدم وگرنه می دونی مردای خاندان ما چقدر می تونن داغ و حشری باشن…؟!
ماهرخ خود را بالاتر کشید و خمار خیره لب های شهریار لب زد: می دونم ناسلامتی منم یه شهسواریم…!!!
نگاه لرزان دخترک بالا آمد و دوباره سمت لب هایش برگشت…
-می خوام ببوسمت شهریار…!!!
سر جلو برد و لب روی لب مرد گذاشت…
آرام و خیس می بوسید اما شهریار ملایمت را کنار گذاشت و با خشونت شیرینی دست پشت گردنش گذاشت و لب هایش را داخل دهانش برد و مک محکمی زد که تن دخترک شل شد…
#پست۶۶۲
غرق در بوسیدن بودند که با صدای زنگ گوشی ماهرخ هر دو از جا پریدند و خمار از یک دیگر جدا شدند…
ماهرخ اخم ظریفی به شهریار کرد که مرد با حرص گفت: بر خرمگس معرکه لعنت…!!!
ماهرخ با حرص عقب رفت و کمی خود را باد زد تا از داغی وجودش کم کند…
صدای زنگ گوشی یک لحظه قطع نمی شد که با حرص سمت ان رفت و با دیدن نام ترانه فحشی زیر لب داد و تماس را وصل کرد…
-چی میگی یه بند داری پشت سر هم زنگ میزنی…؟!
ترانه جا خورد…
-چته وحشی شدی…؟!
ماهرخ از حرص موهای بازش را پشت سرش می اندازد…
-به توچه…؟ حرفت و بزن…!!!
ابروهای ترانه بالا رفت.
-ببینم نکنه وسط عیش و نوشتون زنگ زدم که داری پاچه می گیری…؟!
ماهرخ نفسش را با حرص بیرون داد.
– به تو ربطی نداره کارت و بگو…!!!
ترانه تازه یک موضوع برای اذیت کردن پیدا کرده بود.
– ببینم حالا تو روی اون بودی یا اون روی تو…؟!
-فضولیش به تو نیومد… یه جایی بد حالت و می گیرم…!!!
و خیلی سریع تماس را قطع کرد و سمت شهریار چرخید که مرد با نگاه داغ و پر عشقش داشت اندام ظریف و خوش تراشش را رصد می کرد…
قدمی سمت شهریار برداشت که دوباره گوشی اش زنگ خورد.
ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و تماس را وصل کرد…
-چرا رم می کنی بیشعور خب کارت داشتم که وسط عملیات بلندت کردم…
-جون بکن…؟!
-هیچی فقط می خواستم ببینم واقعا وسط عملیات سکسی هستین یا نه بعدم پیله شدم که ببینم واقعا سکس براتون مهمتره یا جواب دادن به تلفن…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 125
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
#پارت_جدید_میخواهیم