رمان ماهرخ پارت 153 - رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ با عصبانیتی که گریبانگیرش شده بود با حرص گوشی را روی مبل پرت کرد و سمت آشپزخانه برگشت…

 

 

شهریار مشغول سیخ کشیدن جوجه ها بود.

با لبخندی رو به دلبرکش گفت: ترانه بود…؟!

 

-اره خود خرمگسش بود بیشعور…!

 

-حالا چرا اینقدر عصبانی…؟!

 

ماهرخ اخم کرد.

-شما عصبانی نشدی…؟!

 

شهریار با حفظ لبخندش سری تکان داد.

-عصبانی شدم اما خب ارزش نداره خلق خودم و تنگ کنم… به هر حال چیزی که داریم وقته تا دوباره هم و ببوسیم یا اینکه…

 

 

نگاه داغی به سرتاپایش کرد که دخترک لب گزید…

-بریم بالا سکس کنیم… هوم…؟!

 

ماهرخ سرخ شد و به جای جواب دادن از آشپزخانه بیرون رفت که باعث خنده بلند شهریار و قربان صدقه رفتنش شد….

 

 

****

 

 

-چی شد…؟!

 

ترانه با تعجب خندید: بیشرف چنان پاچم و گرفت که یه لحظه ترسیدم…؟!

 

 

مهوش خندید: بی وقت زنگ زدی… من جاش بودم می کشتمت…!!!

 

ترانه ابرو بالا انداخت…

-نه بابا چه دوستای حشری داشتم و خودم خبر نداشتم…؟!

 

 

مهوش شانه بالا انداخت.

-خب بیشعور وقتی میرینی به عشق و حال طرف توقع داری برات بخنده… خب می رینه بهت بیشرف… فقط یه بار با بهزاد تنها باش همچین بلایی سرت میاریم…!!!

 

#پست۶۶۴

 

 

 

ترانه اخم کرد: بیخود کردی در ضمن من اصلا مثل شماها نیستم…!

 

 

مهوش برایش دهان کج کرد: دیدم چطور عین سگ ترسیده بودی برای پریود نشدنت…!!!

 

-هی مسایل و باهم قاطی نکن…!!!

 

-قاطی نمی کنم جونم، وصله بهم… همونطور که عشق بازی می کنی از دستتم درمیره و اونوقت وقتی به خودت میای که بعد نه ماه مامان شدی…!!!

 

 

ترانه بی خیال روی مبل نست و پا روی پا انداخت.

-قبلا مث سگ می ترسیدم اما الان از خدامه… آخه بهزاد عاشق بچه اس…!!!

 

 

-کدوم مردی دیدی عاشق بچه نباشه مخصوصا بچه خودش رو…؟!

 

-خب حق گفتی اما باید برم آماده شم که بهزاد حالا دیگه پیداش میشه… بیشرف میگه روز آخری رو کمی تنها باشیم…!!!

 

 

مهوش ابرویی بالا انداخت.

-منم میام…!

 

ترانه جا خورد: چی…؟ تو کجا بیای…؟!

 

-سر خرتون بشم… همین الان گفتی برات مهم نیس…؟!

 

ترانه دست به کمر شد.

-من گوه بخورم جونم… سرخر می خوام چیکار… من رفتم شما به رامبد جونت بزنگ بیاد از تنهایی درت بیاره…!!!

 

 

-اما این ته نامردیه…؟!

 

ترانه نوچی کرد…

-نیست خانوم خانوما… بنده هم گوشی خودم و هم گوشی آقامون رو سایلنت می کنم که هیچ خر مگسی وارد معرکه نشه…!

 

 

-بیچاره بهزاد…!

 

-بیچاره من که باید زیر اون دیوث جر بخورم…!!!

 

#پست۶۶۵

 

 

بهزاد با دیدن دلبرک شیرینش لبخندی زد و در اغوشش کشید.

 

-چرا اینقدر دیر کردی…؟!

 

 

ترانه زیر گلویش را بوسید.

-چون زنگ زدم به ماهرخ و مزاحمشون شدم…!!!

 

 

ابروهای بهزاد بالا رفت.

-مزاحم…؟!

 

 

ترانه نیش چاکاند.

-می خواستم ببینم شهریار خانتون حرکتی زده یا نه که دیدم وضعیتشون ورای تصور منه…؟!

 

-ورای تصورت؟! مگه داشتن چیکار می کردن…؟!

 

ترانه چشمک زد.

-عشق بازی یا شایدم عملیات زناشویی…؟!

 

 

-چطور اینقدر دقیق تشخیص دادی…؟!

 

شانه بالا انداخت.

-چون همین که تماس رو وصل کرد، جوری رید بهم که که اگر کنار دستش بودم، کتکم می زد…!!!

 

 

-پس کمترین کار ممکن رو سرت آورده عزیزم…!!

 

 

ترانه جا خورد…

-چی میگی بهزاد…؟!

 

 

بهزاد اخم کرد.

-کارت درست نبوده مخصوصا برای یه مردی که این همه وقت منتظر زنش بوده…!!!

 

 

بغ کرده نگاه بهزاد کرد.

-اینجوری نگو من فقط خواستم شوخی کنم…!!!

 

-بعضی شوخی ها اصلا جالب نیستن…!!!

 

ترانه خواست عقب بکشد که بهزاد نگذاشت…

-حق نداری فاصله بگیری…؟!

 

#پست۶۶۶

 

 

 

ترانه اخم کرد.

-منم نیومدم که دعوام کنی…!!!

 

 

بهزاد دست دور کمرش پیچید.

-یکم انتقادپذیر باش…! قبول کن که کارت اشتباهه…؟!

 

ترانه سر بالا انداخت.

-اشتباه یا هرچیزی من فقط خواستم شوخی کنم… اصلا هم پشیمون نیستم…!!!

 

 

بهزاد از حرص و زبان نفهمی ترانه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت که جیغ دختر هوا رفت…

-آدم باش ترانه اینقدر غد بودن اصلا خوب نیست…؟!

 

 

-چیکار می کنی دیوونه گوشت تنم رو کندی…؟! خوب کردم اصلا، دوست داشتم و بازم مزاحم میشم…!!!

 

 

بهزاد از این همه پررو بودنش کلافه نفسش را بیرون داد…

-حقته که یه بلایی سرت بیارم تا زبونت اینقدر دراز نباشه…؟!

 

 

ترانه چینی به دماغش داد.

-بمیرم برات که اینقدر ملاحظه کاری…! هر سری که فقط تنم رو یا سیاه و کبود کردی و یا با روشای تخمیت و مدت دارت آرامش رو از من گرفتی… دیگه چه بلایی می خوای سرم بیاری…؟!

 

 

بهزاد خندید.

-می خوام یه طور دلنشینی…ـ

 

از چشمانش شرارت می بارید که ترانه تیز نگاهش کرد و حرفش را قطع کرد.

-دلنشین نداریم آقا پلیسه…! سکس تو تهش به جر خوردن من ختم میشه ولی خیلی دلم می خواد بفهمم این ملایمتی که هر دفعه میگی از کجا میاد…؟!

 

 

بهزاد با حالتی خاص نگاهش کرد و فکش را چنگ زد…

-مگه با ناز و ناله هات میزاری من ملایم باشم توله سگ…؟!

 

#پست۶۶۷

 

 

 

نگاه ترانه گرم شد.

این مرد بلد بود چگونه او را مست و مطیع کند…

میان نگاه خیره و خمار مرد زبانش را بیرون آورد و نوک ان را روی لب بالایی اش گذاشت که نگاه مرد آتش شد و پر حرارت…!!!

 

 

نم نمک از فشار دستش کم کرد و انگشت شستش را روی لبش کشید…

-الانم داری با ناز نگات جوری دیوونم می کنی که بیفتم به جونت ترانه… نکن دختر، وحشیم نکن…!!!

 

 

ترانه خمار خندید و سر کج کرد.

– وحشی دوست نداری… آقا پلیسه…؟!

 

 

مرد لب پایینش را زیر دندان کشید.

-دوست دارم بیشرف اما نمی خوام بهت صدمه ای بزنم…!!!

 

 

دست ترانه بالا آمد و روی سینه بهزاد گذاشت…

لباسش را مشت کرد و کمی خود را نزدیکتر…

 

-نمیزنی… در حین خشن بودنت مراقبمی…!!!

 

 

سر بهزاد پایین رفت.

از این چشم به ان چشم رفت…

-می دونستی خیلی فتنه ای…؟!

 

 

ترانه با ناز خندید.

-الان گفتی، فهمیدم…!!!

 

 

چشمان مرد روی لب های دختر نشست و اب دهانش را فرو داد.

تمام تنش نبض میزد و داشت میمرد برای یکی شدن…

-لبات نمیزارن تمرکز کنم…؟!

 

 

ترانه چشمکی زد.

-تمرکز نمی خواد عزیزم… تو از هر کجا شروع کنی از همونجا من همراهتم…!!

 

مرد دو دستش را قاب صورت ترانه کرد…

-ببوسمت…؟!

 

ترانه با حرص چشم بست و خودش دست دور گردن بهزاد انداخت و بی پروا لب روی لبش گذاشت و با حس نیازی که بهش دچار شده بود و شروع به بوسیدن کرد…

 

#پست۶۶۸

 

 

 

نگاه عاشقش به دختری بود که در مدت کمی تمام زندگی اش شده بود و بدون او انگار چیزی کم بود.

 

وقتی مسائل شهریار و ماهرخ تمام شد، تصمیمش برای رسمی کردن رابطه اشان جدی شد و تا جایی که با شهریار قرار گذاشتند بعد از یک هفته سفر دو نفره اشان به تهران برگردند…

 

 

-به چی فکر می کنی بهزاد…؟!

 

بهزاد نگاهش شیفته ای به ترانه کرد.

-به تو که تا چند وقت دیگه خدا بخواد هر روز صبح که از خواب پا میشم اول تو رو می بینم…!!!

 

 

ترانه ذوق کرد و خودش را توی آغوش بهزاد انداخت.

-می دونستی عاشقتم…؟!

 

 

بهزاد روی سرش را بوسید.

-تو هم می دونستی من عاشقتم…؟!

 

***

 

 

-حالا این اخمای خوشگلت و باز کن خانوم خانوما…!

 

ماهرخ با حرص چشم هایش را روی هم فشار داد.

-قرار بود دو هفته بمونیم…؟

 

 

شهریار لبش را گاز گرفت.

-ماهرخ چرا همچین میکنی؟ تو نمی خوای تو خواستگاری ترانه باشی…؟!

 

 

از چشمانش آتش می بارید.

-نمی خوام…!

 

 

شهریار جا خورد.

-باورم نمیشه… مگه اون دوستت نیست؟! مگه از خواهر بهت نزدیکتر نیست…؟!

 

نزدیک بود اما هیچ چیز ان جور که باید پی می رفت، نرفت.

دوستانش خواهر بودند…

مگر می شد نخواهد که باشد…؟!

 

#پست۶۶۹

 

 

 

ماهرخ پوزخند زد.

-می دونی چیه شهریار… تو و بهزاد به خواستتون رسیدین و به نظر من اون خواستگاری فرمالیته هم به درد عمه هاتون می خوره…؟!

 

 

شهریار ابرویی بالا انداخت.

حرف دو پهلویی که زد فقط می توانست یک معنی داشته باشد… ان هم اینکه ماهرخ هیچ مجلس خواستگاری نداشته…!!! حتی قول یک عروسی را هم داده بود که به خاطر اتفاقات افتاده کاملا بهم خورد…!

 

 

او به ماهرخ بدهکار بود…!

حداقل یک عروسی به او بدهکار بود…!!!

 

 

-شاید برای تو مهم نباشه ولی مطمئنا برای ترانه خیلی مهمه…؟!

 

 

ترانه نگاه تندی بهش کرد.

-چرا فکر می کنی برای من مهم نبوده…؟! این روزها برای هرکسی می تونه مهم باشه اما برای من مسخره اس چون…

 

 

ساکت شد و بغضش گرفت.

عقب نشینی کرد.

شهریار دستش را گرفت.

-چون چی…؟!

 

 

ماهرخ لب گزید: چون تو من و از کی می خواستی خواستگاری کنی…؟!

 

*****

 

 

درون آغوش صفیه فرو می رود و زن اشک می ریزد.

-خانوم جان من به قربونت، کجا بودی که دلوم یه ذره شده بود…؟!

 

 

ماهرخ به رویش لبخند زد.

-دل منم تنگ شده بود مخصوصا برای دستپختت عزیزم…!!!

 

 

صفیه با پر گوشه روسری اش اشکش را پاک کرد و لبخند زد.

-خانوم خیلی خوب کاری کردین که برگشتین… حداقل الآن دیگه آقا ناراحت نیست…!

 

لذت دل تنگی شهریار توی وجودش نشست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x