ماهرخ توی دلش ذوق کرد.
دوست داشتن شهریار از چشمانش معلوم بود…
-اومدم که بمونم صفیه جان… شهیاد کجاست…؟!
-با دوستاش رفتن بیرون… الاناس که برسه… حالا چرا سرپایی قربونت برم بیا بشین…!!!
صفیه روی صندلی نشاندش و بعد تر و فرز برایش چای و شیرینی آورد تا به قول خودش خستگی اش را از تن در کند….
****
ماهرخ
به چشمان پر اشک شهیاد خیره میشوم…
-نمی دونستم اینقدر دوسم داری…؟!
شهیاد بار دیگر در آغوشش گرفت…
قدش از ماهرخ بالا زده بود.
انگار توی این چند ماه همه چیز تغییر کرده بود حتی موهای سپید کنار شقیقه های شهریار…
– دلم برات تنگ شده بود بی معرفت…!
-بسه دیگه چقدر بغلم می کنی، بابات ببینه دعوامون می کته…!
این بار بی پروا تر خم میشود و گونه ام را می بوسد که چشمانم درشت شد.
-بیشرف چطور جرات می کنی زن من و ببوسی…؟!
شهیاد سمت شهریار چرخید.
-من مامانم و بوسیدم پدرجان…!
سپس سمت من چرخید و لپم را کشید…
-بابا ببین مامان به این کوچولویی تا حالا دیدی…؟!
شهریار نزدیک شد و ضربه ای پشت سرش زد.
-توله سگ تو غلط می کنی به زن من چشم داری…؟!
شهیاد آخی گفت و دستش را به سرش گرفت.
-زنت مال خودت، چرا من و میزنی بابا…؟!
-مزاحمی شهیاد برو می خوام با زنم تنها باشم…!!!
شهباد ابرو بالا انداخت.
-بابا حداقل جلوی بچه رعایت کن…!!!
شهریار نگاهم کرد و با چشمانی که خمار شده بودند، لب زد.
-برو پدر سوخته…!!!
#پست۶۷۱
نگاهم به ترانه و گونه های سرخش بود و لبخندی که سعی در کنترلش داشتم تا باز نشود.
ترانه هرچه کرد که من جزو فامیل عروس باشم، نپذیرفتم و به خاطر تنها بودن بهزاد ترجیحم ان شد که با او باشم…
بهزاد از دار دنیا یک عمه داشت که ان هم توی رامسر زندگی می کرد و برای خواستگاری به دنبالش رفته بود…
کنار عمه بتول نشسته بودم و او با شیفتگی نگاه ترانه می کرد.
-ماشالله هزار ماشاالله چشمم کف پاش چقدر خوشگل و خانومه ماهرخ…؟!!!
خیلی دلم می خواهد چشم درشت کنم اما جایز نیست.
عمه بتول که خبر نداشت ترانه چقدر موذی و سلیطه است فقط کافی است یک بار ان روی سگ مصبش را ببیند…!!!
پوزخندی زدم.
-آره عمه جان هنوز نمی دونی چه هنرایی بلده…؟!
پیرزن بیچاره ذوق زده گفت: آشپزی بلده مادر…؟!
خنده رو لبم می ماند.
نگاهم به ترانه است که شش دانگ حواسش به من است.
ابرو بالا می اندازد که یعنی چه پچ پچ می کنیم…؟!
سر بالا انداختم.
-اره عمه جان بلده… اصلا یاد می گیره… آخ مادر ترانه داره صدام می کنه من برم ببینم چیکارم داره…؟!
خیلی سریع بلند شدم و سمت آشپزخانه رفتم.
ترانه مچ دستم را گرفت و کشید.
-چی با عمه بتول پچ پچ می کردین…؟!
می خندم…
-می خواست بدونه آشپزی بلدی یا نه…؟!
#پست۶۷۲
لب برچید: چی بهش گفتی…؟!
بدجنس شدم.
-گفتم هیچی بلد نیست تازه داره یاد می گیره… بیچاره همچین ذوقش کور شد که نگو…!!!
ترانه مشتی به بازویم زد و با حرص گفت: بیشعور می گفتی آشپزیش خوب نیست اما عوضش شبا می تونه پسرت و راضی نگه داره…!!!
فکم افتاد.
جواب کوبنده ای بود که اگر به عمه بتول می گفت، درجا ترانه به پزشک قانونی می فرستاد.
-این که از وجناتت معلومه چطوری پسر مردم و تور کردی… تازه دیدی گیراشم کمتر شده…؟!
ترانه پشت چشمی نازک کرد.
-گیراش کمتر نشده به جاش تعداد راندمان کاریش بالا رفته که اونم بعد از هر دعوا شدتش بیشترم میشه…!!!
منظورش را هم فهمیدم هم نه…
-یعنی چی…؟!
ترانه چشم در حدقه جرخاند.
-به شال و مانتوهام گیر میده و وقتی من توجهی نمی کنم وحشی میشه و میفته به جونم اما چه کنم که من از اون بدتر و اون دوباره از خودم بدتر شده…!!!
مانند اسکل ها نگاهش کردم.
-بازم نفهمیدم…
ترانه دستش را در هوا تکان داد.
-بهش فکر نکن چون خودمونم نفهمیدیم…!!!
*****
همه چیز در عین سادگی و خوشحالی انجام شد.
از چشمان ترانه و بهزاد خوشی می بارید و آرزوی خوشبختی برایشان داشتم…
قرار عقد و عروسی کمتر از یک ماه دیگر بود که از الان باید من و مهوش کفش فولادین به پا می کردیم تا خانوم را مشایعت فرماییم… تحفه…!!!!
#پست۶۷۳
دستی روی سنگ قبر گلرخ می کشم و می خندم.
دیشب خوابش را دیده بودم و تصویر صورت مهربانش یک دم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.
مانند فرشته ها لباس سفیدی پوشیده و موهای مثل ابریشمش هم اطرافش ریخته بودند.
نگاه براق و عسلی اش یک دم ازم کنده نمی شد و تبسم زیبایش حس خوبی را بهم منتقل کرده بود.
نگاهی به سنگ قبرش می کنم.
بغض دارم.
هم خوشحالم هم ناراحت… اما کفه خوشحالی ام بیشتر است.
-مامان مهراد اعدام شد…!
اشکم می چکد.
شهریار اجازه نداده بود توی دادگاه هایش شرکت کنم.
-هیچ وقت حس خوب پدر داشتن رو تجربه نکردم اما به جاش مهر مادری رو با تموم تار و پودم احساس کردم… این حس خوش رو مدیون توام گلرخ…!!!
اشک پایین آمده را از گونه ام پاک کردم و با بلعیدن آب دهانم، بغضم را هم قورت دادم.
-اما هیچ وقت نتونستم حس پدر داشتن رو حس کنم حتی باعث شد از وجود مردها بترسم و دوری کنم… من همیشه عمرم رو توی ترس گذروندم مامان و الان نمی دونم چه حسی از مرگش دارم…؟!
دستی روی شانه ام نشست.
حضور گرمش بار دیگر در زندگی ام رنگ دیگری به خود گرفته بود.
اعتماد کردن دوباره سخت بود اما شهریار باز هم موفق شد تا مرا از ان پیله تنهایی ام بیرون بکشد.
کنارم نشست.
-قراره گریه کنی، میبرمت…؟!
لبخند مهربانم را تفدیمش می کنم.
-اشکای من با مرور هر بار خاطراتم اعلام حضور می کنن، سخت نگیر…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.