رمان ماهرخ پارت 155 - رمان دونی

 

 

 

خیره نگاهم کرد.

-تو هیچ احتیاحی به مرور گذشته نداری ماهرخ… بزار هرچیزی که اتفاق افتاده تو همون گذشته بمونه… دنیای جدیدی پیش روت باز شده و سعی کن ازش لذت ببری…!

 

 

دست روی دستش گذاشتم.

-وجود تو در کنارم برام کافیه شهریار…!!!

 

 

چشمانش ستاره باران شد.

این اولین حرف محبت آمیزی بود که بعد از مدت ها بهش تقدیم کردم…

 

خندید.

با پشت انگشت گونه ام را نوازش کرد.

-تو خوب باش و بخند برای منم کافیه…!!!

 

 

سرم را روی شانه اش گذاشتم و نفسم را رها کردم.

-بعضی وقتا نگاه سنگین مامان رو حس می کنم.

 

دستش را دور شانه ام می پیچد.

-مامانت حتی از دور هم مراقبته…!

 

می خندم و چشم می بندم که تصویر مامان بار دیگر پشت چشمانم نقش می بندد.

مامان برای من، ترانه و مهوش اصلا برای همه مان دعا کن و از خدا بخواه که هوایمان را داشته باشد.

 

****

 

-با اجازه مامانم و بزرگترا بله…!!!

 

صدای دست و سوت بلند می شود و چهره بهزاد و ترانه از خوشی می درخشید.

 

گذاشتم تا کمی خلوت شود و سپس دست شهریار را گرفته و جلو رفتیم…

 

-تبریک میگم… انشاالله خوشبخت بشید.

 

ترانه با نگاهی اشکبار بهم خیره شد و بعد توی آغوشم پرید.

-مرسی ماهرخ… مرسی خواهری…!!!

 

چشمانم تر شدند و احساساتی شدم.

-همه خواهرا هوای هم و دارن…!!!

 

جدا شد و با نگاهی قدردان خندید.

بهزاد ابرویی بالا انداخت…

-نمی خوای به منم تبریک بگی…؟!

 

#پست۶۷۵

 

 

 

نگاه بهزاد کردم و با لبخندی که عمق خوشحالی ام را نشان می داد دستش را فشردم…

-از خدا می خوام که خوشبخت بشی و همیشه لبت مثل الان پر از خنده باشه…!

 

 

دستم را با محبت فشار می دهد.

-ازت ممنونم…!

 

شهریار خیلی سریع دستم را از توی دستش بیرون کشید.

-بسه دیگه مثلا نامحرمی…!!!

 

 

بهزاد نوچی کرد.

-قبل از اینکه زن تو بشه، خواهر من به حساب میومد…!

 

 

شهریار دستم را محکم بین دستش گرفت و فشرد.

-اون مال قبل بود و الان زن منه…!!!

 

 

چشم غره ای به شهریار رفتم.

-الانم هیچ فرقی نکرده و بهزاد جای داداشمه…!

 

 

نگاه ترانه کردم که خیره ما بود.

-تو هم حواست باشه که یه وقتی بفهمم بگی بالای چشمش ابروئه من می دونم و تو…!!!

 

 

ترانه سر بالا انداخت.

-نه بابا….!!!

 

نگاه شهریار کرد و با چشمان آرایش شده اش حالت خانومانه ای به خود گرفت.

-آقا شهریار ببخشید البته با اجازه شما…

 

 

نگاه پر تمسخرش را بهم دوخت و چشم و ابرویی برایم آمد…

– ببین خرم از پل گذشت و هیچ غلطی نمی تونی بکنی…!!!

 

ابروهایم بالا رفت.

-بیشعور نباش…!

 

صدای مهوش از پشت سرم بلند شد و زودتر از ترانه جواب داد.

-همیشه دلم برای بهزاد خان می سوخت اما الان و امشب بیشتر می سوزه…!!!

 

#پست۶۷۶

 

 

 

سمت مهوش چرخیدم که رامبد هم کنارش ایستاده و تبسم مهربانش وجودم را گرم کرد.

 

دست مهوش را نرم فشردم که ترانه با حرص آشکاری جواب داد.

-بهزاد باید شاکر خدا هم باشه که همچین لعبتی زنش شده…!!!

 

 

از ری اکشن بامزه اش همه خندیدیم.

دست رامبد هم گرمی فشردم و احوالپرسی کردیم.

انها هم به ترانه تبریک گفتند و بعد از کمی شوخی و خنده جدا شده تا بقیه مهمانها هم برای عرض تبریکاتشان جلو بیایند…

 

 

***

 

-می بینم که حالت خیلی خوبه…؟!

 

نگاه گرم و پر عشقم را سمت شهریار روانه می کنم که کنار بهزاد ایستاده…

-شهریار دوباره تونست من و با زندگی آشتی بده…! نمی دونم شاید فکر کنی خیالاتی یا خرافاتی شدم اما اون مرد نیمه گمشده امه…!!!

 

 

رامبد هم نیم نگاهی به شهریار کرد و سپس سمت من چرخید.

-چرا خرافاتی عزیزم…؟! این خیلی خوبه که همچین حسی بهش داری…! مردایی مثل شهریار شاید در نظر عامه مردم به زن ذلیل معروف باشن اما به نظر من این احترامیه که اول برای خودش قائله بعد برای شریک زندگیش…!!!

 

 

سری به درستی حرف هایش تکان می دهم.

-درسته اما شهریار اصلا زن ذلیل نیست… می دونی وقتی یه چیزی باب میلش نباشه حاضر نیست از موضعش پایین بیاد…!!!

 

 

-دقیقا… ارزش هایی که براشون ملاک هست رو مثل یه قانون ازش پیروی می کنن…!!!

 

بوی عطرش و سپس خودش را در کنارم حس می کنم و سمتش می چرخم.

بار دیگر لبخندش تمام دنیا را بهم هدیه می دهد.

با نگاهم تمام محبتم را نثارش می کنم که می خندد…

 

رامبد سرفه ای می کند.

-من میرم پیش نامزدم، مزاحمتون نمیشم…!!!

 

با رفتن رامبد، شهریار بی تاب نگاهم می کند.

-چی میشه همینجا ببوسمت ماهرخ…؟!

 

#پست۶۷۷

 

 

 

 

چشمانم از تعجب گرد شدند و با خنده ای نگاه شهریار کردم…

-شهریار اینجا جای شوخی نیست و تو هم اهل این شوخی ها نیستی…!!!

 

 

از چشمانش نیاز می بارید.

نکاه گرم و پرحرارتش از رویم برداشته نمی شد.

-باورت نمیشه چطور دارم توی تب خواستنت می سوزم…!

 

 

کمی خودم را جمع و جور می کنم.

-شهریار میشه یکم فاصله رو حفظ کنی…؟!

 

-نمی تونم انگار که اگه ازت جدا بشم حالم بدتر میشه…!

 

 

دهانم از بهت باز می ماند.

شهریار حالش خراب بود.

-چرا اینجوری شدی تو که حالت خوب بود…؟!

 

شهریار می خندد.

-زن خوشگل داشتن این دردسرا رو هم داره…!!!

 

-وا چه دردسری شهریار…؟! چرا حال خرابت و به من نسبت میدی…؟!

 

 

شهریار خندید و با حالتی خمار سرش را نزدیکتر کرد و توی چشم هایم خیره شد.

-می دونی که اونقدر سست عنصر نیستم اما در مقابل تو نمی تونم خودم رو کنترل کنم… امشب هم که مطمئن باش پامون برسه خونه، نمیزارم تا صبح بخوابی…!!!

 

شهریار یک چیزی اش شده بود و دقیقا نمی دانستم این برق چشمانش از چیست فقط نگاه داغش بود که هر لحظه بدتر مرا هم به دام خود می کشید.

 

با زور از زیر دستش خودم را خلاص کردم و به اجبار پای مهوش را پیش کشیدم که از شهریار فاصله گرفتم…

-من برم ببینم مهوش باهام چیکار داره…؟!

 

شهریار یک وری خندید.

-نیار نیست برای خلاص شدن از من دروغ بگی… فقط شب یادت نره…!!!

 

#پست۶۷۸

 

 

راوی

 

مهوش با نگاهی به دورو اطرافش خودش را به ماهرخ نزدیک کرد و گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم ولی باید قول بدی مثل آدم باهاش برخورد کنی…؟!

 

 

ماهرخ اخم کرد و با کنجکاوی نگاهش کرد.

-چی شده…؟!

 

 

مهوش سکوت کرد.

نمی خواست بگوید اما گقتن و نگفتن او زیاد مهم نبود چون در آخر ماهرخ متوجه قضایا می شد.

 

-سعی کن آروم باشی و تو عصبانیت هیچ تصمیمی نگیری…؟!

 

ماهرخ با حرص غرید: صغری کبری برای من ردیف نکن… حرف اصلیت و بزن…!!!

 

-حاج عزیز شهناز رو از خونش بیرون انداخته…!

 

چشمان ماهرخ درشت شد.

پس او چرا موضوع به این مهمی را نفهمیده بود…!؟!

 

-پس چرا من خبر ندارم…؟!

 

-شهریار سپرده کسی چیزی بهت نگه اما خب من و ترانه نمی تونستیم بهت نگیم… البته ترانه می خواست بگه که نشد و این ماموریت مهم به من واگذار شد…

 

 

ماهرخ برایش مهم نبود چون شهناز هم یکی عین مهراد بود…

یک موجود بی خاصیت که نه تنها زندگی شوهر و بچه هایش را خراب کرده بود بلکه آبروی پدرش و خودش را هم برده بود…

جز تاسف چیزی برای گفتن نداشت…

حتی دلش برای حاج عزیز هم می سوخت.

-برام مهم نیست…!

 

مهوش لبخند زد.

-می دونستم…!!!

 

-قرار نیست دلم برای کسی بسوزه که بدترین کارها رو در حق بچش کرده… من که هیچی…!!!

 

دست مهوش روی دستش نشست.

-اون تاوان گناهان خودش رو داره پس میده و بدتر از اینا هم سرش میاد اما موضوع اصلی چیز دیگه ایه…؟!

 

-چی..؟!

 

-شهناز و صنم تحت تعقیب هستن به خاطر کمک و هم دست بودن با مهراد در گروگانگیری و قتل…!!!

 

#پست۶۷۹

 

 

 

-خیلی منتظر این فرصت بودم تا ببینمت…!

 

ماهرخ در سکوت نگاه شهین کرد که خود زن ادامه داد.

-می دونم نمی خوای من و ببینی اما اومدم که ازت حلالیت بگیرم…! من… من خام شهناز شدم…!!!

 

 

ماهرخ باز هم هیچ حرفی با او نداشت.

با او هیچ مشکلی هم نداشت…

 

خیره چشمان منتظر شهین شد.

زن اما منتظر به دهانش چشم دوخته بود…

 

-من با تو هیچ مشکلی نداشتم و ندارم چون می دونم اگه کاری کردی هم به خاطر شهناز بوده…!

 

 

شهین اشکش را پاک کرد.

-بهت حسادت می کرد همیشه… چون هم خوشگل بودی هم برای خواسته هات همیشه می جنگیدی… نمی تونست تو رو ببینه چون پر از کمبود و عقده بود.

 

 

ماهرخ پوزخند زد.

-من ذات شهناز رو بهتر از هر کسی می دونم شهین.. احتیاجی نیست از گذشته حرف بزنی…!

 

 

شهین با لحنی بغض آلود گفت: نه بزار بگم حداقل خودم و آروم می کنم… تو باعث شدی من به زندگیم برگردم… شهناز حتی داشت زندگی خواهرش رو به فنا می داد اما تو نذاشتی و یه عمر مدیونتم…!!!

 

 

-من هیچ کاری نکردم شهین… فقط چون می دونستم اونقدر ساده ای که خام خواهرت شدی، خواستم از تو منجلاب کثافتش بیرونت بکشم، همین…!!!

 

 

-می دونی تو چیکار کردی برام…؟! نمی دونی ماهرخ شوهرم و بچه هام و بهم برگردوندی…! من داشتم زندگیم و با دستای خودم نابود می کردم اما تو نجاتم دادی… ماهرخ من چطور این همه لطفت و جبران کنم…؟!

 

 

ماهرخ پا روی پا می اندازد.

-احتیاجی به جبران نیست و خودت بهتر می دونی من هر کاری بخوام انجام بدم، هیچ کی نمی تونه جلودارم بشه… تو فقط احتیاج به تلنگر داشتی…!!!

 

 

شهین با قدردانی نگاهش کرد و با تحسین گفت: حقا که شیر پاک خورده ای ماهرخ… گلرخ خوب دختری تربیت کرده…! عین خودش یه شیرزنی…!!!

 

#پست۶۸٠

 

 

 

ماهرخ از این همه تعریف و تمجید معذب بود.

 

-هیچ کی مثل گلرخ نیس…!

 

شهین سری به تایید تکان داد و بعد پوزخند زد.

-شهناز همیشه دوست داشت عین گلرخ باشه… توجه حاج عزیز به گل سر سبدش بود و این باعث حسادت شهناز می شد…

 

 

خیره ماهرخ شد و ادامه داد: می دونی شهناز اولش بد نبود ولی تبعیض هایی که حاج عزیز قائل می شد باعث این کینه و نفرت شد… من نگاه پر محبت بابام رو به گلرخ دیدم و دلم لرزید…

 

 

اشک های شهین چکیدند.

هیچ وقت این حرف ها را نشنیده بود.

حاج عزیز با آنها چه کرده بود…؟!

 

 

-بابام یه دونه از اون نگاهها رو نه به من نه به شهناز نکرد… حتی خاتون هم دلش خون بود اما چون عاشق بابام بود، سکوت کرد…! بابام با عاشقیش بدبختمون کرد…!!!

 

 

ماهرخ هم سیل اشک هایش روان شدند.

گلرخ یک جور سوخت، شهناز هم جور دیگری نابود شد.

 

-گفتن این حرف ها چه دردی رو دوا می کنه…؟!

 

شهین میان اشک پر درد می خندد: شاید کمی آرومم کنه…!!!

 

-چیزایی که از سر گذروندیم شاید کمرنگ بشن اما زخمشون همیشه هست.

 

– وقتشه این دمبل چرکی سرباز کنه…!!!

 

 

ماهرخ بغضش را فرو داد.

ساکت شد تا شهین عقده هایش را بیرون بریزد.

یک بار برای همیشه باید این دفتر بسته می شد و سر فصل جدیدی از زندگی باز می شد.

 

-ماهرخ خیلی سعی کردم شهناز رو منصرف کنم اما گوش نداد و خودش رو بدتر به خاک سیاه نشوند…! حتی دو بار حاج فتح الله خواست رجوع کنن اما قبول نکرد… لجباز بود… با مهراد همکاری کرد بازم خواستم مانعش بشم، گفت تو سرت نمیشه، گفتم من سرم نمیشه اما این همون آدمیه که گلرخ رو به کشتن داد و به بچه خودش رحم نکرد، اونوقت میاد به تو رخم کنه…؟!!!

 

#پست۶۸۱

 

 

 

ماهرخ دردش را حس می کرد و می فهمید او هم زخم دارد.

یعنی همه آنها زخم هایی داشتند که مختص خودشان بود.

بعضی چیزها را نمی شود فراموش کرد و تا عمر داری ان ها را هرزگاهی به یاد می آوری…!

زندگی همین بود گاهی اوج داشت و گاهی فرود…!!!

 

 

-شهین حرف های گذشته فقط باعث آزارت میشن… سعی کن به چیزهایی که داری و خوشحالت می کنن فکر کن… تو تموم سعیت رو کردی حداقل پیش وجدانت شرمنده نیستی… شهناز و بلاهایی که سرش اومده فقط و فقط باعث و بانیش خودشه…!!!

 

 

شهین اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین زمزمه کرد.

-اگر بابام یکم بیشتر توجه می کرد، همه چیز بهتر می شد…!

 

 

ماهرخ لبخند تلخی نثارش کرد.

-موقعیتت بدتر از من بود…؟!

 

شهین متعجب شد.

-متوجه منظورت نمیشم…!

 

-منظورم اینه که اگه تو بابا داشتی و بهتون سخت می گرفت یا چه می دونم محبتش رو ابراز نمی کرد ولی در عوض هیچ وقت به چشم دیگه ای بهتون نگاه نکرد یا تعرض کنه…!!! حاج عزیز با همون بی تفاوتی و سکوتش هواتون رو داشت که به خاطر شهناز، گلرخ رو بدبخت کرد….!!!

 

 

ماهرخ میان بغضش خندید: شماها هم خاتون رو داشتین هم پدرتون رو… اما من چی تموم کودکی و نوجوونیم توی اضطراب و بدبختی گذروندم… تو سن کمی که بیشترین نیاز رو به مادرت و پدرت داشتی، یتیم شدم… شهین هیچ کس به اندازه من درد نداشت…!!!

 

 

شهین لب گزید.

حق با ماهرخ بود و خود به خود دهانش بسته شد.

 

ماهرخ ادامه داد.

-نمی خوام گذشته رو شخم بزنم فقط می خوام بگم من در مقابل همه سختی ها شهریار رو دارم که دوست داشتنش رو با هیچی عوض نمی کنم… من با اون خوشحالم، تو هم سعی کن زندگیت و بسازی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x