تعجب می کنم اما کم کم دستانم را بالا برده و دور گردنش چفت می کنم…
گردن کج کردم.
-به نظرم اینجا برای تجربه نباید بد باشه مخصوصا اینکه یه کاناپه راحتی اونجاست که تن منم بدجور بهش عادت داره… می تونی اونجا به شکلی که دوست داری هم ببوسیم و هم… سکس کنیم…!!!
چشمانش ستاره باران شدند.
دستش بالا امده و دو طرف صورتم گذاشت…
صورتش نزدیکتر شد.
-با کمال میل عزیزم…!!!
لب روی لبم گذاشت و با عشق و شیفتگی بوسید…
لب هایم را بین دندانش کشید و مکید.
فرصت نفس کشیدن نمی داد.
عقب عقب رفت تا جایی که پایش به کاناپه خورد و همانجا مخمور جدا شد…
-نمی تونم صبر کنم…!
دست زیر لباسم برد و خواست بیرون بکشد که مانع شدم…
-در رو قفل کردی…؟!
دستم را کنار زد و با اخم ظریفی لباسم را از تنم بیرون کشید…
با دیدن سینه هایم چشمکی زد…
-کسی قرار نیست مزاحم بشه… همه رو فرستادم دنبال نخود سیاه…!!!
سپس مرا روی کاناپه دراز کرد و سرش را میان سینه هایم خم کرد…
لیسی به چاک سینه ام زد و بعد بالاتر آمد و دوباره لب روی لبم گذاشت…
از امتداد لب هایم تا گوش ها و سپس گردنم را بوسید و عمیق کام گرفت.
حالمان دست خودمان نبود و صدای ناله هایم فضای اتاق را در بر گرفته بود…
شهریار اما دیوانه شده بود که محکم و بی وقفه به تنم تاخت و تنم و میان حجم آغوش گرمش حال خوشی را تجربه می کرد…
عرق ریزان بغل گوشم آنقدر از مهر و احساسش گفت و ضربات شیرینش بر پیکره وجودم، چنان مرا به اوج رساند که از زمین و زمان جدا شده و توی اغوشش لرزیدم و سپس تن شل شده او روی تنم سنگینی کرد…
-خیلی ممنونم… پرنسسم…!!!
و بوسه شیرینی که بغل گوشم کاشت و تشکرش لبخند روی لبانم جاری کرد…
#پست۶۸۷
موهایم را یک طرف شانه انداختم و چشمان مشتاق شهریار روی موهایم رفت و شانه ای که کبود کرده بود.
نگاهی به شانه و سپس شهریار می کنم.
-چیه داری شاهکارات و می بینی…؟!
شهریار چشمکی حوالم کرد.
-مرد اونیه که وقتی قراره یه سند مکتوب رو مال خودش کنه حتما باید مهر و امضاش کنه…! بله خانوم اون شاهکارم، امضای سندمه…!!!
با نگاهی دلخور اخم کردم.
-نه بابا حالا من شدم سند…؟!
می خندد.
-آره دیگه تازه شش دونگش به نام خودمه…!
خنده ام گرفت.
-یعنی بزارمش پای تعریف…؟!
نیم خیز شد و رویم خیمه زد…
توی چشمانم خیرت شد.
-تعریف یا هرچیزی مهم اینه که تو مال منی، پیش منی ماهرخ… نمیزارم کسی تنها دلخوشیم رو بگیره…!
روی ابرا بودن دقیقا این جور بود که انگار داری نرم و آزاد با چشم بسته قدم میزنی و لحظه به لحظه به اوج می رسی…!
زمزمه خشن اما شیرینش بدجور به دلم نشست که با نیش باز شده دست دور گردنش پیچیدم و او را به خود نزدیک کردم…
-اینجور که میگی لوس میشم…!
جلو آمد و نوک بینی ام را بوسید.
-تو لوس شو، من خودم نوکرتم…!
عمیق نگاهش می کنم.
نمی دانم چه کار خوبی کردم اما قطعا هرچه که بوده پیش خدا آنقدر ارج و قرب داشتم تا او شهربار را بهم داده است…!
این مرد بلد بود مرا به اوج برساند و با مهربانی اش، آرامش را بهم هدیه کند….!
-می خوام یه کاری انجام بدم اما احتیاج به کمکت دارم…!!!
#پست۶۸۸
شهریار اخم کرد.
-ماهرخ به خدا اینجور که حرف می زنی، چهار ستون تنم می لرزه…!!!
چشمانم برق شیطنت گرفت.
-چرا مگه می خوام آدم بکشم…؟!
-بدتر از آدم کشتن، دقم میدی…!
می خندم.
-نترس کار خیره تازه ثوابم داره…!!!
شهریار انکار خیالش راحت شد.
-من نخوام ثواب کنم کی رو باید ببینم…؟!
ابرو بالا انداختم.
-می تونی کاری نداشته باشی اما از من حمایت کنی…!
چشم باریک کرد.
-سر کی رو می خپای زیر آب کنی…؟!
این بار شلیک خنده ام هوا رفت.
درست زده بود وسط خال…
-زدی به هدف…! واسه رامبد نسخه پیچیدم البته بیشتر به چالش کشیدنه…!
سردر گم نگاهم کرد.
-متوجه نمیشم چیکار می خوای بکنی…؟!
کمی مکث می کنم.
-ببین عزیزم مادر رامبد با مهوش مخالفه و تا به حال رامبد هم حرفی نزده… یعنی ما می خوایم یه فضایی رو ایجاد کنیم تا رامبد هرچه زودتر تکلیف مهوش رو معلوم کنه…!!!
شهریار اخم کرده از رویم بلند شد.
از حرکتش جا خوردم و خواستم اعتراض کنم که نگاهش ساکتم کرد…
-شما دارین توی کاری که بهتون مربوط نیست دخالت می کنین…!
بهم برخورد.
-چرا همچین فکری می کنی…؟!
-چون یه مشکلیه بین مهوش و رامبد… اگه مهوش اومده برای شما درد ودل کرده فقط خواسته خودش رو آروم کنه نه اینکه بخواین نقشه بکشین و یه ماجرا راه بندازین…؟!
#پست۶۸۹
حرف زدن با شهریار و اینکه چه نقشه هایی داشتیم را نمی دانم درست بود یا نه اما فقط می دانستم باید یک کاری کرد تا این دو بیشتر قدر خود و عشقشان را بدانند.
ماه منیر آمده بود که با لبخند به استقبالش رفتم و در آغوشش کشیدم…
بوسه ای روی گونه اش کاشتم.
-خوش اومدی ماهی خانوم… آفتاب از کدوم طرف درومده…؟!
خندید و پشت بندش هم مهگل وارد خانه شد و متعجب نگاهش کردم…
-مهگل تو اینجا…؟ کی برگشتی…؟!
خواهرک دیوانه ام با خنده سمتم آمد و در آغوشم فرو رفت.
-ناراحتی برگردم…؟!
اخمی مصنوعی روی صورت نشاندم.
-زر مفت نزن، مگه قرار نشد برگردی…؟!
شانه بالا انداخت.
-نمی خوام برگردم قبلا هم گفته بودم ولی نمی دونم چرا تو و مامانم نمی خواین بفهمین…؟!
دست زیر چانه اش بردم.
-من و مامانت بد تو رو نمی خوایم که عزیزم… فقط میگیم موقعیت اونجا خیلی بهتره برای درس و کار…!!!
لبخند تلخی زد.
-اما اونجا دلم طاقت نمیاره که ازت دور باشم…!
لبانم به خنده باز شد.
همیشه همین جوری محبتش را نثارم می کرد.
-ولی من راضی به اینکه از موقعیتی که داری، عقب بمونی یا اینکه از دستش بدی، نیستم…!
-درسته این موقعیت همیشه پیدا نمیشه اما اینکه خواهرم و اینجا بزارم و برم هم نمی تونم ماهرخ…! من و تو همیشه حتی اگر دورم بودیم، بازم دلمون گرم بود که تو یه شهریم…!!! لطفا مجبورم نکنین…!!!
#پست۶۹٠
فاصله را به صفر رساندم و محکم بغلش کردم.
مهگل بزرگ شده بود و پخته… حرف هایش همه به دل می نشست و سعی می کرد سنجیده صحبت کند.
یک دختر به سن او این همه فهم و شعورش آدم را به تحسین وا می داشت…
بوسه ای روی موهایش کاشتم و وقتی ازش جدا شدم، ماه منیر با گلایه گفت: ببخشید که ما هم اینجا حضور داریم…؟!
لبخند می زنم و سمتش می چرخم…
-ماه منیر امروز خیلی خوشحالم بابت داشتن خواهری مثل مهگل…!
ماه منیر هم با خنده سری تکان داد.
-شماها باید برای اینکه هم دیگه رو دارین خدا رو روزی صدهزار مرتبه شکر کنین…!!! حالام دیگه بسه مهمونات سرپا وایسادن حداقل یه چکیده آب بهمون بده تو این گرما هلاک شدیم…!!!
لب گزیدم و با شرمندگی به داخل دعوتشان کردم…
***
نگاه های ترانه میان من و مهگل دیدنی بود که بالاخره لب باز کرد.
-ما آخرش نفهمیدیم این دختر اینجا موندنیه یا برمیگرده…؟!
ترانه زیادی فضول بود و این دست خودش نبود.
چشم در حدقه چرخاندم.
-این به تو چه ربطی داره…؟!
اخم کرد.
-همه چیزش به من مربوطه…! بعدم مگه دیونس اونجا رو ول کنه بچسبه به اینجا…؟!
مهگل خودش به حرف آمد.
-ترانه جان ترجیح میدم اینجا بمونم و کنار خواهرم باشم…!
ترانه چشم درشت کرد.
-اونجا هم تنها نیستی، مامانت هست…؟!
مهگل لبخند تلخی زد.
-مامانم تموم این سالها نبود و من ماهرخ رو داشتم… الان نمی تونم بدون ماهرخ باشم… این یکسالی که در کنارش نبودم واقعا سخت گذشت…!
#پست۶۹۱
ترانه متوجه لحن ناراحت مهگل شد و سکوت کرد.
نگاهش را به من داد که شانه بالا انداحتم…
کمی در سکوت گذشت و این ترانه بود که ان را شکست.
-چه خبر از مهوش…؟! کاری کردی…؟!
ناراحت نگاهش کردم.
-فعلا نتونستم کاری کنم یعنی راستش شهریار گفت به ما ربطی نداره و یه چیزیه بین خودشون…!
ترانه چینی به دماغش داد.
-بهزاد هم همین رو گفت و انگار خودشون یادشون رفته همین رامبد بود که بهشون کمک کرد…!
ناراحت گفتم: منم همین حرف و به شهریار زدم اما گردن نگرفت…!
ترانه خودش را جلو کشید.
-اینا رو ولشون کن، خودمون باید یه کاری کنیم…!
چشم باریک کردم…
-مادر رامبد فردا وقت آرایشگاه داره… می خوام برم سر وقتش…!!!
ترانه هیجانزده شد.
-چی می خوای بگی…؟ اصلا از کجا می خوای شروع کنی…؟!
چشمانم درشت شد.
ترانه عجول تر بود.
صدای تک خنده مهگل بلند شد.
-ترانه جون اونا که هنوز هم رو ندیدن، بعدش هم وقتی باهم احوالپرسی کردن کم کم می تونن باهم حرف بزنن و ماهرخم برنامش و پیاده کنه…!
سر هر دویمان سمت مهگل چرخید.
من متعحب و ترانه دوست داشت خفه اش کند.
شلیک خنده ام هوا رفت و رو به ترانه چشم و ابرویی آمدم.
-بیا با این سنش بیشتر از تو می فهمه…!
ترانه چشم غره ای بهمان رفت.
-عین خودته… انگار که از همه چی سر در میارن ولی در اصل هیچی بارتون نیست…!!!
#پست۶۹۲
نگاهی به ناخن هایم کردم و لبخند زدم.
بی شک شهریار خوشش می آمد
موهایم را هم تنها مرتب کردم چون شهریار دستور اکید فرموده بودند که حق ندارم دست به آنها بزنم…
-خیلی خوشگل شدن عزیزم…!
سمت شیرین جون مادر رامبد بر می گردم.
-ممنون عزیزم چشمتون قشنگ می بینه…!!!
شیرین جون با تبسم زیبایی که چهره اش را زیباتر می کرد، گفت: قربونت برم خودت خوشگلی…! ماشاالله برای خودت اسپند دود کن، چشمت نزنن دخترم…!!!
تنها می خندم اما ذهنم مدام با سوی آنکه چطوری صحبت را باز کنم، به این ور و ان ور پرسه می زد…
-شیرین جون از رامبد چه خبر خیلی وقته ندیدمش…!!!
به یکباره لبخندش روی لبش می ماسد.
نفسش را آه مانند بیرون می دهد.
-اونم خوبه این چند روز رفته بود سفر…!!!
-به سلامتی…!
توی صورتش دقیق شدم.
مثلا نگران بودم…
-اتفاقی افتاده شیرین جون…؟!
ابروهایش در هم شد و نگاهش کدر.
-چی بگم دخترم…؟!
صندلی نزدیکتر را انتخاب کرده و نشستم…
-اگه احساس می کنین، کمکی ازم برمیاد، بگید لطفا…!!!
با تردید نگاهم کرد.
-والا چی بگم دخترم… رامبدم عاشق شده…!
با ذوق می خندم: جدی؟! باورم نمیشه اون کوه یخ عاشق شده باشه…؟!
-منم بارم نمیشه اما شده… اونم یه آدم اشتباه…!!!
#پست۶۹۳
ناخوداگاه اخم می کنم…
مهوش من هیچ آدم اشتباهی ام نبود.
حیف که مادر رامبد بود… حیف…!
-اشتباه؟! مطمئنین…؟!
سرتکان داد.
-دختره تو پرورشگاه بزرگ شده و اصلا به رامبد من نمیاد…!
ابرو بالا می اندازم…
-وا شیرین جون شما یه آدم تحصیل کرده و اصیلی هستین، مگه هرکی تو پرورشگاه بزرگ میشه اشتباس…؟!
بغض کرد.
-نمی دونم ماهرخ جان… نمی دونم… اما اون دختر اصلا به خانواده ما نمیاد…!!!
-از کجا اینقدر مطمئنین…؟!
-آخه تو که رامبد و موقعیت اجتماعیش و می دونی اگه دختره بخواد تیغش بزنه و قالش بزاره، بچم سر خورده میشه…!
لحظه ای بهش حق دادم اما او که نمی دانست جون مهوش برای او در می رود.
-شما دختره رو دیدین…؟!
دستمالی برداشت و اشک گوشه چشمش را پاک کرد.
-می دونم دارم قضاوت می کنم اما بهم حق بده… با دختره حرف زدم، حتی بهش پیشنهاد پول هم دادم…!!!
-خب…؟!
نگاهم کرد.
-پول رو نگرفت ماهرخ… یه لحظه دلم شاد شد اما می دونی بعدش به خود گفتم شاید نقشه ای داشته باشه…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 107
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه عجب
از یه روز درمیون رسیدیم به ماهی دو پارت