نرمی و خیسی لبانش هوش از سرم برد.
شک نداشتم که تا آخرش می رفت اما به اینکه متوجه کارهایم نشود، می ارزید…
دل به دلش دادم و دستم رو دور گردنش گره زدم و در بوسیدن همراهیش کردم…
بوسه های داغ و پر خشونتش دلم را به تب و تاب انداخت و دلم پیشروی می خواست…
ازم جدا شد و پر خمار خیره ام شد و بدتر از ان نگاه پر شیفته اش بود که روی اندامم چرخ می خورد…
-لباسات و دربیار…
لب می گزم و نازی به تنم می دهم…
-خودت دربیار…!
چشمانش برق می زند…
تک خنده ای می کند و با یک حرکت تاپم را از تنم بیرون می کشد.
-بدجور می سوزونی و حرص میدی…!
چشمکی می زنم و با ناز توی آغوشش فرو می روم..
-عوضش پارتنر سکسی خوبی هستم…!!!
سینه ام را چنگ زد و با حرص لب زد…
-شهریار فدات شه بیشرف…!!!
و همانطور که با دستانش تمام برجستگی های تنم را نوازش وار دست می کشید، روی تخت پرتم کرد و خودش هم خیمه زد…
روی لبم را بوسید…
-قرص خوردی…؟!
اخم می کنم…
-تموم کردم… کاندوم بزار…!
دوباره لبم را می بوسد…
-ندارم…
-پس…؟!
با گذاشتن دوباره لب هایش روی لبم، حرف در دهانم ماند و خمار جدا شد…
-حالم خرابه، باید سکس کنیم اما تمام سعیم رو میکتم که مراقب باشم…!
و بدون اینکه منتظر تاییدم باشد پاهایم را بالا داد و کارش را شروع کرد…
#پست۶۹۹
نگاهی به آدرسی که شیرین جون بهم داده، میکنم.
آدرس باشگاه بود.
-این آدرس کجاست…؟!
نگاه پر استرسی بهم کرد.
-محل کارش… آخه باشگاه داره…!!!
ماشین را روشن کردم و سمت باشگاه رفتیم.
-به نظرت کار درستی می کنیم…؟!
لبخند اطمینان بخشی نثارش می کنم.
-حداقل خیالت راحت میشه که این دختر می تونه رامبدت رو خوشبخت کنه یا نه..؟!!!
نگاهش را به جلو داد و آهی کشید.
یادم هست گلرخ همیشه از نگرانی های مادرانه ای که هیچ وقت تمامی نداشت برایم حرف می زد.
همیشه نگرانم بود و دوست داشت جلوی چشمانش باشم.
نفس عمیقی می کشم و همیشه یادآوری گلرخ قلبم را به درد می آورد.
****
توی ماشین بودیم و نگاهمان به در باشگاه که دختران یکی پس از دیگری داخل یا خارج می شدند…
تعدادشان چشمگیر بود که شیرین جون با تعجب گفت: یعنی اینقدر کارش خوبه…؟!
خواستم بگویم من هم شاگردش بودم اما زبان به دهان گرفتم.
-لابد هست که این همه میرن و میان…!!!
کمی مکث کرد و انگار چیزی ذهنش را مشغول کرده بود.
-میگم ماهرخ نکنه از اون شخصیت ها باشه که تو کار موفقه ولی تو زندگی زناشویی هیچی بارش نباشه…؟!
#پست۷٠٠
دوست داشتم سرش فریاد بزنم این دختر آنقدر زجر کشیده که به اینجا رسیده و پسرت باید خدا را شکر کند که مهوش گوشه چشمی بهش انداخته…!!!
سمتش می چرخم.
-ببین شیرین جون می خوای بری از کسبه یا اهالی این منطقه سوال کنی؟!
توی فکر فرو رفت.
-به نظرم فکر بدی نیست…!
لبخند میزنم…
-پس من همین جا منتظرتونم…!
سری با اطمینان تکان داد و از ماشین پیاده شد.
رفتنش را دنبال کردم که داخل سوپر مارکت نزدیک باشگاه رفت.
***
تقریبا یک ساعتی شد تا برگشت و این بار آثار نگرانی توی چهره اش پیدا نبود.
-خب چی شد…؟!
شانه بالا انداخت.
-از اونچه که فکر می کردم خیلی دوره… همه ازش تعریف می کردن…!
لبخندم پهن تر شد و چشمانم برق زد.
مهوش تک بود.
-خب خدا رو شکر…!
شیرین جون هم با تبسمی مهربان سری تکان داد.
-احساس می کنم یه باری از روی دوشم برداشته شده اما می خوام محل زندگیش هم بریم و کمی پرس و جو کنم…!
-بهترین کار ممکن رو می کنی…!
خوشحال شد.
-مزاحمت که نیستم…؟!
اخمی روی پیشانی نشاندم و شاکی شدم.
-این چه حرفیه شیرین جون…؟! خوشحال میشم بتونم یه کمکی بهتون بکنم…!!!
#پست۷٠۱
با لبخند وارد خانه شدم که توی سالن شهریار را دیدم روی مبل نشسته و پایش را تکان می داد…
جا خورده نگاهش کردم.
این یعنی فکر شهریار درگیر بود و عصبانی…!!!
جلو رفته و تا خواستم سلام کنم سرش یک دفعه بالا آمده و با اخم های درهم و ترسناکی بهم خیره شد…
-کجا بودی…؟!
رنگ از رخم پرید.
اگر می فهمید ناراحت می شد…
خودم را به کوچه علی چپ زدم.
-یعنی چی…؟!
با عصبانیت جلو آمد.
-یعنی اینکه دارم میگم کجا بودی…؟!
اخم روی پیشانی نشاندم.
– این حرفت خیلی زشته شهریار، داری بازخواستم می کنی..؟!
-دقیقا دارم بازخواستت می کنم…!
نتوانستم بهش دروغ بگویم…
-جای خاصی نرفتم…!!!
-دقیقا کجا…؟!
دلخور نگاهش کردم…
-حرف اصلیت و بزن شهریار جان…!
شهریار طولانی و دلخور نگاهم کرد و بعد از دقایقی پلک روی هم گذاشت…
-دیوونم می کنی ماهرخ… به والله که از دست تو پیر میشم…!
ابروهایم بالا می رود.
-من پیرت می کنم…؟!
-دقیقا با دخالت های بیجات داری گند میزنی به زندگی دوستت….!!!
#پست۷٠۲
با آنکه ناراحت شده بودم اما بهش حق می دادم.
مرا از این کار منع کرده بود اما من پا روی خط قرمزهایش گذاشته بودم…!
باید خودم را مبرا می کردم وگرنه اصلا تحمل بی محلی هایش را نداشتم…
سیاست به خرج داده و کمی ناز به نگاهم دادم…
-شهریار داری قضاوتم میکنی…؟!
شهریار چشم باریک کرد.
-چه قضاوتی که دقیقا بعد از اتمام حجتی که باهات کردم تو با مادر رامبد سوار یه ماشین میشی…؟!
-تو من و تعقیب کردی…؟!
خیلی ریلکس سرش را تکان داد.
-مارگزیده ام ماهرخ…!
-اونوقت اونی که اومده آمار من و بهت داده، نگفته من تو ماشین بودمو شیرین خانوم خودش تنهایی رفته پرس و جو…؟!
شهریار نفسش را کلافه بیرون می دهد.
-تو چرا باید همراه شیرین خانوم باشی…؟!
شانه بالا انداختم.
-رفتم آرایشگاه… اونم بود و یه دفعه صحبت شد و بحث کشیده شد به رامبد و عاشق شدنش… شیرین جون فقط می خواست مطمئن بشه و من کمکش کردم که هیچ کجا بهتر از مهوش برای پسر گند دماغش نیس….!!!
چشمان شهریار درشت شد…
-هنوز طلبکارم هستی…؟!
دست به کمر شدم.
-ببین من سر دوستام اصلا شوخی ندارم… بخوای حرف بارم کنی از همین راهی که اومدم برمی گردم…؟!
-نه بابا تهدیدم می کنی…؟!
#پست۷٠۳
-بخوای باورم نکنی بله… از اینجا میرم…!
شهریار نگاهی توی صورتم چرخاند و بعد خیره موهایم شد.
-تو نباید یه بار شال رو درست و درمون رو سرت بندازی….؟!
-شما اینجا نامحرمی…؟!
ابرو بالا انداخت.
-من محرم ترین آدم به تو هستم…!!!
-خیلی خب پس گیر دادنت به چیه…؟!
اخم کرد.
-مگه منظور من حجابت تو خونه اس…؟! میگم بیرون میری جلوی چشم هزارتا مرد یکم حجابت و بیشتر کن…!
چشم در حدقه چرخاندم.
گیرهایش تمامی نداشت…
– به قول پیامبر اسلام ما امت مسلمانیم و همه باهم خواهر و برادر دینی هستیم…! پس حجاب داشتن یا نداشتن امر مهمی به شمار نمیاد چون همه محرم به حساب میان…!
چشمان شهریار درشت شد.
خنده ام گرفت.
–نیشت و ببند… برای من فتوا میده…!
-من ندادم خودش دادن… اصلا به من چه…؟!
شهریار مچ دستم را گرفت.
-صحبت ما چیز دیگه ای بود ماهرخ…!
-خودت بحثش و پیش کشیدی…!!!
شهریار چشم بست و خواست حرف بزند که صدای صفیه مانع شد.
-حاج آقا ناهار آماده اس…!!! عه خانوم جان اومدین…؟!
از خدا خواسته از توی بفجل شهریار بیرون آمده و سمت صفیه رفتم.
حتی توجهی به نگاه پر اخطار شهریار نکردم…
-خسته نباشی صفیه جان… بیا بریم که الان ضعف می کنم…!
صفیه نخودی خندید اما نکاه شهریار پر از هشدار بود…
#پست۷٠۴
همانطور که حدس زده بودم شهریار برایم سنگین شده و تو قیافه بود.
می دانستم این طور می شود اما نمی توانستم هم دست روی دست بگذارم تا کارها خود به خود انجام شود.
امثال من و مهوش ها مستحق یک زندگی ارام و پر عشق هستیم و اینکه یکی باشد ما را برای خودمان بخواهد و بس…!
دلتنگ شهریار بودم.
صبح ها زود می رفت و شبها دیر می آمد.
یا اگر زود به خانم می آمد، آنقدر کارش را طول می داد تا من بخوابم.
از این وضعیت خسته شده بودم.
اینکه باشد و لمسم نکند، واقعا عذاب آور بود.
اصلا چگونه می توانست تا به این حد تحمل کند که من را در آغوش نکشد یا اینکه نبوسد…؟!
او در حالت عادی مرد آرام و عاشقی بود ولی خدا نکند اتفاقی بیفتد ان وقت بود که می شد سنگدل ترین آدم دنیا…!
آنقدر غرق در احوالات خود و شهریار هستم که با صدای زنگ گوشی تکانی خورده و خیره ان می شوم.
نام ترانه را که می بینم روی گوشی میفتم و خیلی زود تماس را وصل می کنم…
-چی شد…؟!
امان نمی دهم که ترانه کنایه می زند.
-خوابیده بودی روی گوشی…؟!
-حرف نزن بگو ببینم مادر رامبد اومد…؟!
ترانه کمی مکث کرد و بعد آرام گفت: اومد…!
این دیوانه قصد داشت مرا دیوانه کند.
کار همیشگی اش بود.
-ترانه تعریف می کنی دقیقا چه غلطی کردین…؟!
#پست۷٠۵
صدای خنده اش را می شنوم.
-به نظرت در جایگاهی هستی که بد حرف بزنی…؟!
خونم به جوش می آید.
-من تو رو ببینم خشتکت و رو سرت می کشم، حالا ببین…!!!
می خندد: خیلی خب سگ نشو بیشرف… میگم چه مادر جوونی داره، لامصب اصلا بهش نمیاد پسری همسن رامبد داشته باشه…؟!
چشم روی هم می گذارم و از خدا طلب صبر می کنم.
-ترانه من گفتم رفتارش رو آنالیز کن نه ظاهرش رو….!!!
-خب چهره هم تاثیر داره… یه جورایی بچشون به مادربزرگشم بره خوشگل میشه…!!!
-بمیری ترانه که هیچیت مث آدمیزاد نیست… گاو…!
تا خواستم گوشی رو قطع کنم، صدایش را شنیدم…
-خیلی خب خودت رو چس نکن… ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود و مهوش رو زیر نظر داشت، نیم ساعت بعدش هم رفت…!
متعجب میشوم.
حرفی نزده…؟!
-حالت صورتش چه طوری بود یعنی نگاهش نسبت به مهوش…؟!
-هیچی از نگاهش نمیشد خوند اما خیلی عمیق خیره مهوش شده بود و تموم حرکات ریز و درشتش رو زیر نظر داشت.
دست به پیشانی ام می گیرم و دیگر هیچ چیزی به ذهنم نمی آید…
من تقریبا تمام زندگی مهوش را برایش روی دایره ریخته و فهماندم که تمام زندگی مهوش به کار و ورزش ختم می شود و بس…!!!
-خیلی خب فقط مهوش متوجه شیرین شد….؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم از گلادیاتور و سال بد پارت نیست