آخرین امضا را هم زد و پوشه را بست.
پوشه را به منشی داد و گفت: جلسه بعدی رو کنسل کن…
منشی سری تکان داد و رفت.
شهریار از پشت میز بلند شد و سمت پنجره قدی اتاقش رفت و در حالی که با ژست بی نهایت جذابش تمام قد بیرون را نگاه می کرد، فکرش سمت ماهرخ رفت.
لبخندی نم نمک گوشه لبش نشست.
یک حس خاص داشت که خودش هم متوجه نبود اما انگار زیادی خوشش آمده بود…!
تقه ای به در زده شد و شهریار برگشت و با بفرماییدی در باز شد…
قامت بلند بهزاد لبخند روی لبش آورد…
بهزاد با لبخند جلو آمد و شهریار را همچون برادری خونی در آغوش کشید…
-چطوری مرد مومن…؟! کارهای خیرت مبارک…!
شهریار نیمچه لبخندی زد…
-تو از کجا فهمیدی…؟!
بهزاد خندید: من و دست کم گرفتی…؟!
شهریار سری تکان داد و گفت: نه می دونم چه جونوری هستی…!!!
بهزاد بلند ختدید: دست پرورده ایم حاجی…!!!
شهریار سکوت کرد و با لبخند کمرنگی روی لب هایش، تنها نگاهش کرد…
بهزاد با تعارف شهریار روی مبل نشست و در حالی که جا به جا می شد، گفت: حالا این دختر خوشبخت کیه…؟!
شهریار نگاه نافذی کرد و گفت: ماهرخ…!!!
بهزاد حیرت زده نگاهش کرد: دختر گلرخ رو که نمیگی…؟!
-دقیقا دختر گلرخه…!!!
بهزاد یکه ای خورد: حاج عزیزالله چطور قبول کرد…؟!
شهریار اخم روی پیشانی نشاند: پیشنهاد خودش بود…!
بهزاد دهانش باز ماند: پرام ریخت داداش…!!!
شهریار خندید: آدم باش بهزاد…!
بهزاد با لبخند متعجبی که روی لبش بود، گفت: داداش مخم جا به جا شد، اونوقت میگی آدم باشم…؟! حاج عزیزالله چرا باید این کار و بکنه…!!!
شهریار پا روی پا انداخت: چه چیز این موضوع تعجب برانگیزه…؟!
بهزاد اخم شیرینی کرد: داداش از اون ژست اربابیت بکش بیرون که من هیچ جوره خر نمیشم… اصلا همین که حاجیت اومده همچین پیشنهادی داده، خودش شک برانگیزه…!!!
شهریار عمیق نگاهش کرد: حاج عزیزالله اونقدرا هم که نشون میده بد نیست…!!!
بهزاد کمی خودش را جلو مشید: قربونت برم حاجی جونم، نگفتم که عزیزالله خان و برام آنالیز کنی که…! میگم دلیل این کارش چیه…؟!
شهربار نفس عمیقی کشید.
خودش هم هنوز توی شک بود و حاج عزیزالله خان هنوز هم بروز نداده بود و او طبق حدسیات خودش گفت: فکر می کنم بیشتر بخاطر مهراد باشه و همون زمین موروثی گلرخ…!!!
این بار اخم بهزاد بیشتر و بیشتر شد.
او پسر عموی گلرخ بود و رابطه اش هم با ماهرخ بسیار خوب بود…
-مگه مهراد برگشته…؟!
-می خواد برگرده…!
-اونوقت ماهرخ هم می دونه…؟!
شهریار سری تکان داد و سکوت کرد.
بهزاد عمیق و پرنفوذ نگاهش کرد.
انگار شهریار یک چیزهایی را از او پنهان می کرد.
در جریان محرمیتش با ماهرخ بود ولی دلیلش را هنوز نمی دانست… اما از اینکه دختر گلرخ همسر شهربار شده، راضی بود… هیچ کس مثل شهریار نمی توانست مواظبش باشد….
-حاج عزیزالله خان قرار نیست کاری رو که هیچ منفعتی براش نداره رو انجام بده…!!!
شهریار اخم کرد: از من داری حساب حاج عزیزالله رو می گیری…؟!
بهزاد پوزخند زد: حساب حاج عزیز با خدا و اون گلرخیه که به ناحق سوخت و خاکستر شد…!
-حاج عزیز چاره ای نداشت…!
بهزاد برافروخت: طرفداری نکن شهریار… طرفداری کسی که آتیش رو انداخت تو جون گلرخ رو نکن…! اون می دونست مهراد یه بیشرفه اما گلرخ رو تنها گذاشت…!
-گلرخ سوگلی حاج عزیزالله بود…!!!
-چه سوگلی که دخترش و به امان خدا ول کرد…؟!
-الان حرف حسابت چیه…؟!
بهزاد چشم بست تا آرام شود.
شهریار تقصیری نداشت اما ان پیرمرد باید تاوان کارش را پس می داد.
-ببخشید تند رفتم… هرچند این ماجرا مال گذشته اس ولی دلم طاقت نمیاره…!!!
شهیار بلند شد و سمت پنجره مورد علاقه اش رفت.
اینجا را دوست داشت.
تمام شهر زیر پایش بود.
احساس خوبی بهش دست می داد.
-چیزی که گذشته رو بزار تو گذشته بمونه… تو اگه می خوای کاری انجام بدی، ماهرخ رو تنها نزار… حداقل مثل یه برادر یا دوست در کنارش باش…!
ابروی بهزاد بالا رفت…
-جونم…؟! داداشش باشم یا دوستش حاجی…؟!
شهریار جدی نگاهش کرد.
-کاملا جدی هستم…!
بهزاد ناباور گفت: تو غیرتی من بخوام از کنار زنت رد بشم باید جواب پس بدم…!
شهریار نگاه تندی کرد: بهزاد آدم باش…!!! می دونم که رابطه دوستی عمیقی بهم دارین…!
بهزاد تسلیم وار دستانش را بالا برد: خیلی خب چشمات و برام ترسناک نکن… اما تو از کجا می دونی که من باهاش چه جورایی ام…؟!
شهریار کج خندی زد و سکوت کرد…
بهزاد کنار شهریار ایستاد و با خنده گفت: عین حاج عزیزالله خان خودرای و مستبد و خودخواهی…!!!
**
-به نظرت بابات گیر میده…؟!
شهیاد نگاهی به سگ پشمالوی توی دست ماهرخ کرد و ذوق زده ان را ازش گرفت…
-بابام غیر قابل پیش بینیه اما اگه اصرار کنی می تونی نگهش داری…!
ماهرخ چشمی چرخاند: ممنون از راهنماییت عزیزم…
-خواهش می کنم ولی سگ خیلی نازیه…!
توجه ماهرخ به سگ عزیزش جلب شد و با خنده گفت: همون اول که دیدمش، به دلم نشست و خریدمش…
صدای پایی نظرشان را جلب کرد که شهیاد گفت: فکر کنم بابامه…! خودت و آماده کن…!
ماهرخ و شهیاد نگاه دیگری بین هم رد و بدل کردند و به عقب برگشتند و با دیدن صفیه، نفس حبس شده اشان را بیرون دادند…
صفیه هنوز متوجه سگ نشده بود که رو به هر دو آنها خواست حرف بزند که سگ از آغوش ماهرخ بیرون پرید و سمت صفیه دوید…
صفیه با دیدن سگ ماتش برد اما بعد صدای جیغش بود که هوا رفت و با تمام قوا به هیکل تپلش تکانی داد و فرار کرد….
شهیاد و ماهرخ ترسیده دنبال سگ دویدند که شهیاد با نگرانی گفت: ماهرخ بابام ببینه دیگه باید پشت گوشت و دیدی، سگم می بینی…!!!
صفیه جیغ می کشید و خانه را روی سرش گذاشته بود که از بخت بد آنها شهریارم وارد خانه شد و با دیدن صحنه مقابلش، حیرت زده نگاه آنها کرد…
-اینجا چه خبره…؟!
ماهرخ و شهیاد ایستادند و این در حالی بود که قلبشان پر تپش می کوبید.
صفیه اما به محض دیدن شهریار ملتمس و از نفس افتاده به سمتش رفت…
-حاج آقا دستم به دامنت… نجاتم بده… الان من و تیکه پاره می کنه…!
سگ کوچک صدایی دیگر می دهد که صفیه با ان هیکل تپل و قد کوتاهش پایش به ریشه قالیچه گیر می کند و با جیغ بلندی به زمین می افتد که سگ می ترسد و به سمت ماهرخ بر می گردد…
ماهرخ و شهیاد با دیدن زمین خوردن صفیه نگاهی بهم دیگر می کنند و به یکباره باهم زیر خنده می زنند…
شهریار نگاه تند و ترسناکی به آنها می کند که هردو در دم خفه می شوند.
-ساکت…! ماهرخ به صفیه خانوم کمک کن، بلند بشن…!
ماهرخ لب گزیده، سگ را به شهیاد داد و سمت صفیه آمد و خواست بهش کمک کند که زن خودش را کنار کشید و با چندش گفت: خانوم جان ببخشیدا ولی دستتان نجسه، خودم بلند میشم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه هرروز پارت بزارید؟